تازه چه خبر

خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید

متون و دلنوشته [ حسین صفا ]

Neko

مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
عضویت
10/9/20
ارسال ها
1,299
امتیاز واکنش
5,654
امتیاز
148
محل سکونت
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
به چتر و روسری‌ات سوگند

به ناز دختری‌ات سوگند

به راز دلبری‌ات سوگند

مرا حرارت آن لبخند

مجاب کرد به این پیوند

نه آن غروب، نه آن باران

_حسین صفا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Neko

مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
عضویت
10/9/20
ارسال ها
1,299
امتیاز واکنش
5,654
امتیاز
148
محل سکونت
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
همیشه در یک عمر کوتاه

چیزی برای غمگین ‌بودن هست

مثل این ماه

که می‌خواهد سرش را بکوبد به پنجره

غمگین اما در کمال ادب

ل*ب‌هایم را

مثل کفش‌هایم

جفت می‌کنم

و تو را

با همان شدّت که یک درخت بریده سقوط می‌کند

می‌بوسم.

_حسین صفا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Neko

مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
عضویت
10/9/20
ارسال ها
1,299
امتیاز واکنش
5,654
امتیاز
148
محل سکونت
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
چشم‌های تو قوطی رنگ‌اند

همه جا را سیاه می‌گیرد

به تو نزدیک می‌شود شب من

نفسم بوی ماه می‌گیرد


ما بناهای محکمی بودیم

بولدوزرها خرابمان کردند

بعد از آن هر خرابه‌ای ما را

با خودش اشتباه می‌گیرد


به هوای قدم زدن در شهر

خانه را گاه ترک می‌گفتیم

گاه دیوار کورکورانه

پشت قابی پناه می‌گیرد


مهره‌های سیاه می‌آیند

مهره‌های سفید می‌سوزند

سقف هر خانه‌ی سفیدی را

آسمانی سیاه می‌گیرد


لاک پشتی که راهی دریاست

پیش پای تو غرق خواهد شد

چمدانی که رفته قلب من است

که در آغاز راه می‌گیرد


هر درختی که بر زمین افتاد

هرچه گنجشک بود را پَر داد

خون بهای درخت‌ها را باغ

از منِ بی‌گناه می‌گیرد


صبح امروز کاملا تلخ است

می‌توان چای دم نکرد امروز

استکان را که می‌برم به دهان

چای هم طعم آه می‌گیرد

_حسین صفا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Celine*

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
11/4/20
ارسال ها
1,131
امتیاز واکنش
3,326
امتیاز
133
وضعیت پروفایل
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و خونم از حلق، به جوش آمد و نابود شدم!
ضربان پایت را می شنوم
در سینه ام راه می روی
ترجیح میدهم که تنها بمانم
به تلویزیون خیره شوم
کتاب بخوانم
پیاده روی کنم
بخوابم
تلویزیون تو را نشان می دهد
کتاب ها تو را می خوانند
پیاده روها تو را قدم می زنند
خواب ها تو را می بینند
عزیزم!
همه از اینجا رفته اند
تو که تنهاترین مرغابی جهانی
چرا از من مهاجرت نمی کنی؟

| حسین صفا |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Celine*

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
11/4/20
ارسال ها
1,131
امتیاز واکنش
3,326
امتیاز
133
وضعیت پروفایل
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و خونم از حلق، به جوش آمد و نابود شدم!
پیش ازین، پیش ازین که آه شوم
زندگی سخت رقّت‌آور بود
آنچه زاییده بودم از اندوه
گلّه‌ای سینه‌سرخ بی‌سر بود
خواب می‌دیدی‌ام که روزِ شکار
گلّه‌ای سینه‌سرخ را زده‌ای
و سپس غلت می‌زدی روی
رختخوابی که مملو از پر بود
پیش ازین، پیش ازین که ماه شوی
جزر و مدّی نمینواخت مرا
چون‌که دریا درون یک بطری
روی امواج خود شناور بود
پیش ازین، پیش از این که زن بشوی
مرده بودی، و من در آغوشت
طفل بی مادری که چشمانش
تا ابد مثل پوشکش تر بود
یادم آمد گلابدان بودی
وقتی افتاده بودی از منِ دست
یادم آمد گلابدان که شکست
شهر تا مدتی معطّر بود
یادم آمد کسی به جز تو نبود
که تو را تنگ در ب*غل بکشد
یادم آمد که خواهرت بودی
و خودت با خودت برادر بود
آرزوهای بالدارت را
سربریدی سپس رها کردی
تا به هم بپّرند در قفسی
که از اعماق خود مکدّر بود
رو به هم وا شدیم و بسته شدیم
رو به غم وا شدیم و بسته شدیم
که بهشتت اگر پر از بن بست
دَرَکت لااقل پر از در بود
کاشکی عشق را زبان سخن...
کاشکی عشق را زبان سخن...
کاشکی عشق را زبان سخن...
کاشکی...
کاشکی میسّر بود

| منجنیق / حسین صفا |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Celine*

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
11/4/20
ارسال ها
1,131
امتیاز واکنش
3,326
امتیاز
133
وضعیت پروفایل
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و خونم از حلق، به جوش آمد و نابود شدم!
میزند زیر گریه منتظر است
شاهد گریه کردنم باشد
زن دیوانه ای است، میخواهد
با همین گریه ها زنم باشد
من به سیگار ناشتای خودم
بیشتر فکر میکنم تا او
شاید این صبح تلخ بی سیگار
صبح آتش گرفتنم باشد
زندگی میکند ، و می گوید
با همین مرد مُرده خوشبختم
من نفس میکشم، و می خواهم
کفنم وصله ی تنم باشد
گور من گم شده ست، بگذارید
گوری از نو بنا کنم، شاید
همه ی درد من ازینکه دگر
گور خود را نمی کَنم باشد
می زنم زیر خنده، می گوید
با تو خوشبخت، با تو خوشحالم
میگذارم که هر چه میخواهد
هر چه می خواهدم، زنم باشد
-در کنارم همیشه می مانی؟
در کنارم دوباره می خوابی؟
-باااشد... این بار نیز با اینکه
در تکاپوی رفتنم... باااشد
کاش پایان گرفته بود و نبود
کاش می رفت، کاش می مردم
آخرین ردپای دستانش
باید آغاز مردنم باشد
زن دیوانه رفت، من ماندم
آسمان های آبی ام رفتند
ابرها آمدند، پس باید
وقت باران گرفتنم باشد ...

| حسین صفا |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Celine*

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
11/4/20
ارسال ها
1,131
امتیاز واکنش
3,326
امتیاز
133
وضعیت پروفایل
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و خونم از حلق، به جوش آمد و نابود شدم!
وقتی که رگباری ترین آغو*ش بودم
دست تو مثل سقفْ بالای سرم بود
دیوونه ی خندیدنت بودم عزیزم!
خنده ت شبیه خنده های مادرم بود

| حسین صفا |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Celine*

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
11/4/20
ارسال ها
1,131
امتیاز واکنش
3,326
امتیاز
133
وضعیت پروفایل
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و خونم از حلق، به جوش آمد و نابود شدم!
پیش خاموشی ات دراز بکش
چند نخ داغ تازه روشن کن
نفسی سرفه کن ، سپس خود را
تا سحر صرف گریه کردن کن
به خود از ریشه های خود نگریست
پشت فرمان نشسته بود...گریست
شیونم را چقدر گریه کنم؟
گریه بی فایده ست ، شیون کن
دخترت را بگو پدر مرده ست
ساعتی پیش ، پشت در مرده ست
پس چرا زنده است اگر مرده ست؟!
هی تظاهر به زنده بودن کن
صبر -گفتی- لباس عافیت است
ما نپوشیده عمرمان سر شد
حالمان بد که بود ، بدتر شد
نوبت توست دخترم... تن کن
دوستی با که دوست داشتنی است؟
آنچه هرگز نمی شود شدنی است؟
دشمنم دوست من است ، مرا
با همین دوست نیز دشمن کن
روز دژخیم! سوز بی تسلیم!
بارش ناگوار! برف وخیم!
من که رفتم ، تو باش و تکلیفِ
روزگار مرا تو روشن کن

| حسین صفا |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Celine*

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
11/4/20
ارسال ها
1,131
امتیاز واکنش
3,326
امتیاز
133
وضعیت پروفایل
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و خونم از حلق، به جوش آمد و نابود شدم!
لطفا به بند اول سبابه ات بگو
یک ذره صبر و حوصله اش بیشتر شود
از بُخل، زنگ خانه ی من سکته می کند
دستت اگر کمی متمایل به در شود
در می زنی که وارد تنهایی ام شوی
اما بعید نیست زمانی که می روی
در از خودش جلای وطن گفته، مثل من
در جستجوی در زدنت دربه در شود
گفتی بیا و سر بکش از استکان من
لاجرعه سرکشیدم و گس شد زبان من
گفتم بیا و دست بکش از دهان من
این زهر مار عرضه ندارد شکر شود
این بچه لاک پشتِ نگون بخت سال هاست
از تخم در می آید و سوی تو می دود
اما مقدر است که در آخرین قدم
یعنی در آستانه ی دریا دمر شود
نُه ماه غلت خوردم و اصرار داشتم
در آن رَحِم لباس شوم تا بپوشی ام
یا کاسه ای شر*اب شوم تا بنوشی ام
هر نطفه ای که دوست ندارد پسر شود!
هر نطفه ای که دوست ندارد ورم شود
پس من ورم شدمورمی در درون تو
تا هی بزرگ تر بشوم ، تا جنون تو
همراه قد کشیدن من بیشتر شود
گفتم پسر شوم که تو را آرزو کنم
هی جان به سر شوم که تو را آرزو کنم
پیوسته آرزو کنمت بلکه آرزو
از شرم ناتوانی خود جان به سر شود
دستت مبارک است که چَک می زند به گوش
دستت مبارک است که می آورد به هوش
عیسای دست های مبارک! بزن مرا...
تا مرده ای به زنده شدن مفتخر شود!

| حسین صفا |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Celine*

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
11/4/20
ارسال ها
1,131
امتیاز واکنش
3,326
امتیاز
133
وضعیت پروفایل
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و خونم از حلق، به جوش آمد و نابود شدم!
شانه خالی نمی کنم، زیرا
با تو همواره رو به رو هستم
باش تا صبح دولتم بدمد
شانه خالی نکن، بگو هستم
یا بگو از چه دوستم داری
یا نگو ترک خانه خواهی گفت
هم بگو هم نگو، که من عمری ست
خسته از این بگومگو هستم
بعد ازین رد گریه هایم را
جاده ها چشم بسته میخوانند
چمدان های خسته می دانند
رهسپار کدام سو هستم
من تو را برگزیدم از همه ی
دلبرانی که عاشقم بودند
همه ی عاشقان من اویند
من هم از عاشقان او هستم
خاطرت هست قایقی که شکست
سینه ای از کدام دریا بود
پس به خاطر نگه ندار امروز
سکه ای در کدام جو هستم
مهربان! حرف داشتم با تو
یک جهان حرف داشتم با تو
یک جهان حرف بودم و حالا
عقده ای مانده در گلو هستم
در اتاقی که بی تو قبر من است
روی تختی که جای خالی تو ست
چون تو گرمم نمی کنی کفنم
تو که سردت شود پتو هستم
تو که تنها شوی به غیر از من
به سراغ کسی نخواهی رفت
من که تنها تر از توام، تنها
با تو محتاج گفتگو هستم
زنِ شومرده ای ست زندگی ام
چشم غسالخانه ای دارم
زندگان تمام دنیا را
با همین گریه مرده شو هستم
سرم از آستانه ات خالی ست
جای من روی شانه ات خالی ست
تا ابد نیستی و با این حال
تا ابد با تو رو به رو هستم

| حسین صفا |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Celine*

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
11/4/20
ارسال ها
1,131
امتیاز واکنش
3,326
امتیاز
133
وضعیت پروفایل
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و خونم از حلق، به جوش آمد و نابود شدم!
ای ماه مهر! زهر هلاهل!
باز آ که زنگ های ثلاثه
روزی هزاربار بمیرند
تا کودکان به وقت دبستان
از ترس امتحان نهایی
با نمره ی چهار بمیرند
ای ماه مهر! ماه بداخلاق!
با ایده های محکم و خلّاق
ما را بزن به خط کشی از چوب
ما را بزن به ترکه ی مرطوب
تا در درون کودک دیروز
مردان بی شمار بمیرند
در این کلاس های رفوزه
لای کتاب های عجوزه
ما چیستیم بر درِ کوزه؟
سقّای عِلم! دست بجنبان
تا گوش های تشنه به دستِ
چَک های آبدار بمیرند
حمّالِ کوهِ پرسش و پاسخ
در جزوه های باطله بودند
حمّال تست های گران و
اعقاب گیجِ قافله بودند
حق داشتند آن همه قاطر
زیر فشار بار بمیرند
از رنج های دود شونده
تا خرتناق کام گرفتند
با دود از کتانی چینی
یک عمر انتقام گرفتند
تا حدِّ مرگ، نشئه ی نشئه
ماندند تا خم*ار بمیرند
یک مشت خطبه خوانده شوند و
یک مشت نطفه بسته شوند و
هی ماشه ها چکانده شوند و
سربازها به شکل جنین ها
در خاکریزهای درونِ
زن های باردار بمیرند
مادر! مدادْقرمز من کو؟
کو لقمه های نان و پنیرم؟
آخر چطور بیست بگیرم؟
وقتی که دست های فقیرم
فردای درس آن همه باید
در جستجوی کار بمیرند
روزی هزاربار بگو آب
روزی هزار بار بگو نان
مادر! مرا ببر به دبستان
تا روی شاخه های جوانم
گنجشکهای توی دهانم
روزی هزاربار بمیرند
دل بادبادکی ست حصیری
آهی که می وزد دل ما را
تا اوج می بَرد به اسیری
با هر نخِ بریده شهیدی ست
دل های رفته را بگذارید
در اوج افتخار بمیرند
ای گریه قبضه های تفنگت!
وقتش رسیده است که دیگر
زندانیان زبر و زرنگت
در موسم تعلُّم و تعلیم
با آخرین گلوله ی تقویم
در لحظه ی فرار بمیرند

| حسین صفا |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8