یکی بود یکی نبود ، یک روز صبح توی یک دریای آبی و زیبا ماهی کوچک قشنگی به نام پولک پولکی به همراه مادرش در آب های کم عمق دریا مشغول شنا کردن بود. پولک پولکی همینطور که داشت شنا میکرد و اطرافش رو نگاه می کرد رو کرد به مامانش وگفت:” بیا بریم تو آب های عمیق دریا شناکنیم مامان”
مامانش گفت :” تو باید خیلی شنا کنی و خیلی تمرین کنی تا یک شناگر ماهر و قدرتمند بشی ، تو اول باید شناکردن تو آب های کم عمق رو یاد بگیری تا بعد بتونی بری و تو آب های پر عمق شنا کنی ، الان برای تو زوده”
پولک پولکی دیگه داشت کم کم حوصلش سر می رفت و از شنا کردن تو آبهای کم عمق داشت خسته می شد. اون یه دفعه با صدای بلند گفت :” مامان ، من خسته شدم من میخوام تو آب های عمیق دریا بازی کنم. نگاه کن، همه ماهیای دیگه یه عالمه سرگرمی وتفریح دارن ، اونا دارن تو قسمتهای دیگه دریا یه عالمه بازی می کنن” اما مامان پولک پولکی سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت :” نه ، نمیشه”
پولک پولکی دوباره داد زد :” مامان ، من واقعا دلم میخواد تو آب های عمیق دریا بازی کنم ، اینجا حوصلم سر رفته ” اما مامان همچنان مخالفت می کرد و می گفت :” نه پولک پولکی ، من به تو گفتم که شنا کردن تو آب های پر عمق دریا الان برای تو خیلی خطرناکه ، تو هنوز هم باید تو آب های کم عمق تمرین کنی و شنا کردن رو خوب خوب یاد بگیری”
پولک پولکی هنوز می تونست همه ماهیای دیگه رو ببینه که در آب های عمیق مشغول تفریح و بازی و شنا کردن بودن.اون خیلی دلش می خواست که به آبهای کم عمق بره و شروع به گردش وجستجو کنه. اونهمش کنجکاو بود و دلش میخواست بدونه که توی قسمت عمیق دریا چه چیزهایی وجود داره. اون با خودش فکر کرد :” من به اندازه کافی شنا کردن رو تمرین کردم تا بتونم توی آبهای پرعمق دریا شنا کنم و با بقیه ماهیا بازی کنم”
پولک پولکی همینطور که داشت با خودش فکر می کرد یه دفعه دید که مامانش مشغول حرف زدن با یکی از همسایه هاشون شده ، پولک پولکی از این فرصتی که براش پیش اومده بود خیلی خوشحال شد و بدون اینکه به مامانش حرفی بزنه سریع شنا کرد و وارد قسمت عمیق دریا شد. همه چیز در قسمت عمیق دریا رنگارنگ و هیجان انگیز بود.
پولک پولکی دورتر و دورتر شد و همینجور در آب های عمیق دریا شنا کرد و جلو رفت.اون از گردش کردن تو قسمت عمیق دریا خیلی هیجان زده شده بود.پولک پولکی هر چی که بیشتر شنا می کرد چیزهای جدیدتر و تازه تری رو توی دریا می دید و کشف می کرد و از این جریان خیلی خوشحال و شاد بود و اصلا حواسش نبود که چقدر از مامانش دورشده.
پولک پولکی همینجور که داشت شنا می کرد چیزی رو در اون دور دورا دید ، اون با خودش فکرکردکه این کوه سیاه و تاریک چی میتونه باشه؟ و بعد شروع کرد به سمت اون به شنا کردن.