فصل یک
ساعت 6:46 صبح، تلفن ژولیت هانسون زنگ خورد. یک صبح سرد خیلی زودِ اوایل مارس بود. آنقدری زود که هنوز ستارهها در آسمان بودند و آنقدر سرد که برفی که در طول شب باریده بود، مانند کریستالهای روشن شده بودند. امروز شنبه هم بود؛ اما هانسون امروز خیلی هوشیار بود، هوشیارتر از تمام روزهای دیگر این هفته.
به گفتهی سربازرس کلانتری جسد یک مرد ناشناس یافت شده است. خبر شوکهکنندهای بود. وقتی سربازرس رفت تا آدرس محل وقوع خبر را بخواند، ژولیت داشت از تخت بیرون میآمد. او تا به حال درباره ی سِینت کلوز چیزی نشنیده بود؛ اما سربازرس گفت، آنجا، قسمت شمال شرقی مرکز شهر است. ژولیت میخواست قبل از سربازرس به صحنهی جرم برسد.
سریع یک کت و شلوار از قفسهی لباس، خمیر دندان و مسواکش را برداشت و آنها را با خود به طبقهی پایین برد. با عجله کتری را روی اجاق گذاشت و تا آب به جوش بیاید، شروع به لباس پوشیدن کرد؛ بعد در لیوانش کمی غلات، آب جوش ریخت و در آخر به آن شیر اضافه کرد و سریع به سمت کفشش رفت؛ اما همین که به کفشش رسید، یادش آمد جورابهایش را در طبقهی بالا جا گذاشته است، هوا هم طوری نبود که بتواند بدون آنها بیرون برود، پس به سرعت از پلهها بالا رفت و ضخیمترین جورابش را برداشت. در آخر هم موهای بلوندش را به صورت نامرتبی در پشت سرش جمع کرد، اصلا وقت بیشتری نبود تا گوجهای موهایش را مرتب کند. بالاخره در ساعت 6:53 دقیقه، او کاملا حاضر جلوی در ایستاده بود.
وقتی داشت در را قفل میکرد، چند دقیقه دستش را روی قفل در گذاشت؛ او واقعا نیاز داشت قبل از اینکه به طرف ماشینش برود، مدت کوتاهی از نظر روحی به ثبات برسد. کیفش را روی شانه ی راستش انداخت؛ سریع سوییچش را آماده کرد و سریع به سمت ماشینش حرکت کرد. او برای دقیقه دقیقهی این صبح برنامه داشت.
عادت داشت به محض اینکه از چارچوب در خارج میشد، در را ببندد، به قدری این عادت در او نهادینه شده بود که حتی امروز که فکرش مشغول بود اصلا نیاز نبود فکری دربارهاش کند. او رفت و آنجا غرق صدای ساعت سادهی روی دیوار شد. وقتی به بیرون و نزدیک ماشینش رسید، اطراف را نگاه کرد؛ هیچ ردپایی از هیچ شخصی در برفها دیده نمیشد؛ هیچکس نزدیک ماشینش نشده بود.