تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

ویژه دلنوشته نامه‌هایی به ونگوگ | به قلم آیناز

  • شروع کننده موضوع ساعت دار
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 496
  • پاسخ ها 21
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,664
7,288
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
ونگوگ عزیزم، این روزها سخت پریشان و دلسرد شده‌ام. گویا با تمام این دنیا غریبه‌ام و دیگر هیچ‌چیز اهمیت ندارد.
برایم فرقی نمی‌کند خانواده سیب‌زمینی‌خورها طردم کنند یا در آغوشم بگیرند، آفتاب‌گردان‌ها رو بگیرند یا با شیفتگی خیره‌ام شوند‌.
مدام جمله‌ی آخرش که چه بر زبانم می‌آید و حتی دیگر آن گل رز شکننده‌ای نیستم که در شرف پژمردگی اشک‌ریزان از خورشید گرما و مراقبت می‌خواهد.
دیگر به تاریکی و دردهایم عادت کرده‌ام و حتی اگر مرهم زخم‌هایم را در دستانش ببینم و از من دریغش کند، تشر نمیزنم و گلایه‌ای نمی‌کنم.
تنها هنگامی که بدحالی‌هایش را نظاره‌ می‌کنم دلم می‌خواهد در آغوشش بگیرم و اشک‌هایش را پاک کنم؛ اما هر بار دیوار شیشه‌ای غریبگی‌مان مقابلم ظاهر می‌شود و عاجز و ناتوان نگاهش می‌کنم.
می‌دانی؟ حقیقتا از روزی می‌ترسم که به این عجز هم عادت کنم و معنای همه‌چیز مچاله شود و از بین برود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,664
7,288
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
ونگوگ عزیزم، کافکا می‌گوید:
- هر چیزی را که بدان عشق می‌ورزی، احتمالا زمانی از دست خواهی داد اما عشق به طریق دیگری به تو باز خواهد گشت.
علی‌رغم تمام احترامم به او این سخنش واقعا مضحک است. زمانی که انسان در شب‌های زندگی تاریکش کودکانه به ستاره‌های خود دل خوش کرده است و ناگهان همه‌ی آن‌ها را از دست می‌دهد دیگر نمی‌تواند ببیند آفتاب‌گردان‌هایی را که روییده‌اند تا عشق را به او بازگردانند. نه این‌که بخاطر تاریکی هوا باشد، آفتاب‌گردان‌ها خورشید را همراه خود می‌آورند؛ اوست که نمی‌خواهد ببیند. ناامیدی آدم را کور می‌کند. مرز میان رویا و واقعیت می‌شکند؛ یک گوشه‌ از گذشته گم می‌شوی و هر موقع خوابش را می‌بینی و دوباره حقیقت با پتک بیداری بر سرت کوبیده می‌شود، ناامیدی بیشتر در جانت نفوذ می‌کند. لیکن آنگاه واقعا وحشتناک است که دیگر نه رویا می‌بینی، نه درد پوچی زندگی‌ات را احساس می‌کنی، کوری و رنج این‌قدر بر تو غلبه می‌کند که حتی اگر روزی ستاره‌هایت بگردند هرگز آن‌ها را نمی‌شناسی، شاید هم اصلا نمی‌خواهی بشناسی...
 

Who has read this thread (Total: 3) View details

بالا