تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

قصه قصه قالی‌شویی بشور نشور | نویسنده آیناز تابش _ کمدی سیاه

  • شروع کننده موضوع ساعت دار
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 298
  • پاسخ ها 9
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,337
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
عنوان: قالی‌شویی بشور نشور
ژانر: طنز، اجتماعی
نویسنده: آیناز تابش
سبک: کمدی سیاه
نثر: ادبی
مخاطب: بزرگسال
خلاصه: این مجموعه قصه شامل ده داستان کوتاه با موضوع معضلات اجتماعی به زبان طنز برای بزرگسالان است. این قصه‌ها مشکلات فرهنگی و اقتصادی مردم را طی ماجراهای خیال‌پردازانه، نمادگرایانه و جالبی روایت می‌کنند.
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بخش کتاب+مدیر تالار کپیست+ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
ناظر رمان
ویراستار انجمن
کپیست انجمن
Sep
306
541
93
18
Tehran
وضعیت پروفایل
💜💖💜
1709299894698.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار آثار خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ اثر، قوانین تایپ قصه را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ قصه]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ اثر، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ ]

برای سفارش جلد رقصه، بعد از تایپ 5 قصه در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از تایپ 5 قصه ابتدایی از اثر، با توجه به شرایط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ قصه]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن اثر، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن اثر، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان اثرتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ قصه]

جهت انتقال اثر به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,337
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
قصه اول-قالی‌شویی بشور نشور

سال‌ها پیش قلی جورابلو در کلاس عربی برای حل تمرین فعل نهی و امر پای تخته رفت. مصدر فعل تمرین او شستن بود و قلی بیچاره هی مجبور بود بگوید بشور نشور، بشور نشور و همین شد که تصمیم گرفت وقتی بزرگ شد قالی‌شویی‌ای تاسیس کند به نام بشور نشور!
اما این یک شوخی ساده باقی نماند و او واقعا در آستانه‌ی سی سالگی این قالی‌شویی را تاسیس کرد. اسم قالی‌شویی بشور نشور به روند کارش هم سرایت کرده بود:
یک روز کارگرها می‌آمدند و محض رضای خدا یکی دو تا قالی می‌شستند و یکهو ده روز نمی‌آمدند و هیچ‌ قالی‌ای شسته نمی‌شد‌. یک روز آب قطع و روز دیگر مواد شوینده‌شان تمام می‌شد؛ خلاصه بخواهم بگویم اوضاع بشور نشوری بود! به دنبال این وضع هر ده سال یک بار قالی‌های ملت را تحویل می‌دادند. سرانجام مردم به دادسرای شهر رفتند و از قلی شکایت کردند. قلی در دفاع از خود گفت مردم زیادی این قضیه بشور نشور را شور کرده‌اند و می‌شود مسالمت‌آمیزتر حلش کرد؛ اما شاکیان که اعتقاد داشتند قلی شور بشور نشوری را درآورده سر شکایتشان ماندند. سرانجام قاضی باتوجه به صحبت‌های هر دو طرف گفت قالی‌شویی بشور نشور ماهیت و نام کلاه‌بردارانه دارد و آن‌جا را پلمپ کرد!
اما قلی ناامید نشد. این بار خشک‌شویی‌ای زد به نام نشور نشور. روند کار این مغازه هم کاملا شبیه قالی‌شویی بشور نشور بود و مردم دوباره راهی دادسرا شدند؛ قلی اما این بار دفاع محکمه‌پسندتری داشت و گفت ماهیت و نام مغازه‌اش هرگز کلاه‌بردارانه نبوده و مطابق اسم خشک‌شویی آن‌ها واقعاً آن‌جا هیچ‌چیز نمی‌شستند و تمام و کمال به وظیفه‌ی خود عمل کردند. قاضی که دید نمی‌تواند چیزی بگوید اعلام کرد حق با قلی‌ست؛ لیکن مردم که پول هنگفتی به قلی بابت قالی‌های نشسته و لباس‌های شسته اما خشک نشده‌شان داده بودند؛ عازم سفر به سازمان حمایت از حقوق بشر شدند. قلی که دید کار دارد بالا می‌گیرد، این بار جای قالی‌شویی و خشک‌شویی، یک پول‌شویی راه انداخت! اما برعکس کسب و کارهای پیشین درست‌حسابی و سریع و منظم و دقیق! در کمتر از دو روز تمام قالی و لباس و دار و ندار و خصوصاً پول‌های مردم بیچاره را به خوبی شست یا به زبان خودمانی‌تر فروخت‌. تازه علاوه‌ بر کت و شلوار و کروات‌هایی که مردم به خشک‌شویی داده بودند؛ چون می‌خواست خوش‌تیپ‌تر باشد یک کلاهی هم از سرشان برداشت. در تمام مغازه‌هایش را برای همیشه بست و از ایران رفت.
به همین سبب این کلاه‌برداری در تاریخ به پول‌شویی بشور بشور شهرت یافت!
 
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,337
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
قصه دوم-بیمه
در مترو نشسته‌ام و سرم را به پنجره چسبانده‌ام‌. در دلم دعا دعا می‌کنم امروز که به اداره می‌روم با بیمه‌ی بیکاری‌ام موافقت کنند تا در یک جهنم‌دره‌ای کار پیدا کنم. کم کم چشمانم درحال گرم شدن هستند که بحث دو نفر جلویی‌ام روی صندلی‌های آبی قطار نظرم را جلب می‌کند:
- آره داداش پدر و مادر مردم اون‌قدر مال و اموال دارن که موقع وصیت می‌گن باغ گردو رو بدید عباس، گیلاس و آلبالو هم مال رویا، عمارت زعفرانیه هم وقف خیریه شه. اون وقت از پدر ما هفت میلیون حقوق بیمه عمر رسیده که دو تومنش رو هم هر ماه باید بدیم قسط همون پرایدی که به درگاه الهی احضارش کرده! تازه مادرم هم توی خانه راه می‌ره، هر یک قاشق برنجی که کوفت می‌کنم یک "بازمانده مفت‌خور" می‌گه و رد می‌شه. روزگار بدی شده.
مسافر بغلی دستی‌اش سری به نشانه تایید تکان می‌دهد:
- والا چی بگم؟ از دست این کارمندها دیوونه شدم. طرف یه فوق دیپلم از چلغوز‌آباد توی رشته‌ی آبیاری توت‌های دریایی داره، برای استخدام اندازه مهندس صنعتی شریف حقوق می‌خواد هیچ، درکل با احتساب مرخصی‌ها و تعطیلات شصت روز سرکار میاد؛ اون هم پنجاه و نه روزش رو داره با نامزدش پشت تلفن لاو می‌ترکونه، بلکه روز شصتم ولنتاین باشه به بهانه کادو قهر کرده باشن این یکم میون آبغوره‌هاش کار کنه. نمی‌دونم مگه این‌ها کار هم می‌کنن که من خدا تومن باید برای بیمه بازنشستگی‌شون بدم.
در دلم با خود می‌گویم این‌ها که خوبند. آن کارفرمای ناکس ما که سر یک پروژه پنج هزار میلیارد بودجه گرفت، بعد هم که ملت فهمیدند اصلا پروژه‌ای وجود خارجی ندارد، فلنگ را بست و با دوست‌دخترش به برزیل رفت و ما بیکار شدیم. این بیمه بیکاری هم که از یک طرف در عرض یک سال باید کار پیدا کنی از طرفی هر دقیقه می‌آیند بازرسی ضربتی خانه که مبادا تو بیکار نباشی و مشغول شکار مگس. به خدا همین پیگیری بیمه بیکاری‌شان خودش یک کار تمام‌وقت است و اگر مترو سوار نشوی، کرایه مسیر رفت و آمدت پنج هزار میلیارد بودجه می‌خواهد‌. در همین فکرها هستم که صدایی ضبط‌شده در مترو می‌پیچد:
- ایستگاه جوان‌مرد قصاب، مسافران عزیز پیاده شوید.
 
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,337
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
قصه سوم-هنر زنگ‌زده

به بازار رفته بودم. دکان‌های بسیاری توجهم به خود جلب کردند: طلافروشی، فرش‌فروشی، لباس‌فروشی، خواربارفروشی، قصابی، تره‌بار و عطاری؛ لیکن فروشنده‌ای مرا سر جای خود میخ‌کوب کرد. فرشی کف بازار انداخته بود و هنر می‌فروخت. صفی طولانی مقابل بساط او ایستاده بودند؛ فروشنده هنر خواسته‌شده‌ را در کیسه‌ای می‌انداخت و پس از دریافت پولی نجومی تحویل‌‌شان می‌داد. از دیگران سبقت گرفتم، مردم شاکی شدند و گلایه کردند؛ شرح دادم که تنها می‌خواهم سوالی بپرسم و بروم. به فروشنده رسیدم. نگاه ریزی به اجناسش انداختم و ل*ب ورچیدم:
- چرا صف مغازتون انقدر طولانیه؟ مگه چی می‌فروشید؟
مغازه‌دار که چهره‌اش به هر چه می‌خورد جز هنرمند و دوست‌دار هنر، بی‌حوصله سرتاپایم را برانداز کرد و پاسخ داد:
- مگه کوری؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- نه اما هنر که جاش تو بازار نیست و هر آدمی هم خریدارش نیست.
فروشنده ابروهای پرپشت و مشکی‌اش را بالا انداخت و متکبرانه گفت:
- این‌که هنر ساده نیست، هنر زنگ‌زدست.
گیج پرسیدم:
- هنر زنگ‌زده چیه؟ مگه هنر فلزه که زنگ بزنه؟!
مغازه‌دار که رگ خودپسندی‌اش باد کرده بود، سرش را پر غرور بالا گرفت و پاسخ داد:
- دِ خب معلومه که زنگ می‌زنه! کافیه از خدمت پیام و فکر و این پرت و پلاها در بیاد تا زنگ بزنه.
سرگشته‌تر شدم؛ صورتم در هم رفت و سوال جدیدی بر زبان آوردم:
- چطور از خدمت درمیاد؟
فروشنده مهره‌های آبی تسبیحش را میان دستانش چرخاند و با کلافگی غرید:
- لا اله الا الله این جوون‌های امروزی هم که فقط مانع کسب و مایه‌ی سرسامن با این فکرهای صد من یه غازشون! معلومه دیگه مثلا همین کتاب‌ها رو ببین، یا این ساز رو یا حتی فیلم‌های اون گوشه. با جوهر زرد نوشته بشن، کوک زرد بخورن، بازی زرد به خودشون بگیرن زنگ می‌زنن، بعد هم می‌شن هنر زنگ‌زده و عامه‌پسند داغ و اعلا مثل هر جنس دیگه‌ای با قیمت کلون تو این بازار فروش میرن. شما هم برو انقدر وقت ما رو نگیر.
درحالی که از این جواب‌ او سخت غمگین و متاثر شده بودم؛ اخمی بر پیشانی نشاندم و بی‌توجه به اعتراضش زیر ل*ب زمزمه کردم:
- اما هنر جایگاهش والاتر از یه جنسه‌ یا یه آهن که زنگ بزنه...
فروشنده که از این حرفم خشمگین‌تر شده بود؛ کلاهش را روی سرش جابه‌جا کرد و با صدای بلندی گفت:
- ای بابا! مث این‌که دوزاریت خعلی کجه! این هنر هنری که تو می‌کنی هیچ‌ فرقی با جنس و آهن و این بند و بساط نداره، فقط فلز که زنگ می‌زنه قیمتش می‌کشه پایین، هنر تو که زنگ می‌زنه تازه یه بهایی پیدا می‌کنه و جیب ما یه دلی از عزا درمیاره. حالا هم اگه چیزی نمی‌خوای زود بزن به چاک، مشتری من رو معطل نکن!
این را که گفت، بی‌حرف از صف بیرون آمدم. باید خانه می‌رفتم، اندیشه‌هایم را به رشته‌ی تحریر درمی‌آوردم و حتی شده در ازای پشیزی میان مردم نشر می‌دادم؛ پیش از آن‌که جای هنر "افکار" زنگ بزنند...
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,337
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
قصه چهارم-مش فضول

در روزگار دور مردی زندگی‌ می‌کرد که به او می‌گفتند مش فضول! مش فضول کار و زندگی و کاسبی‌اش فضولی بود. آن زمان که نه روزنامه وجود داشت و نه اخبار، مردم هر چیز برایشان سوال می‌شد از مش فضول می‌پرسیدند. صغری خانم می‌پرسید:
- مش فضول پریوش کجاست؟
مش فضول پاسخ می‌داد:
- شوهر کرد!
عباس آقا می‌پرسید:
- مش فضول نون چرا انقدر گرون شده؟
مش فضول جواب می‌داد:
خزانه دولت خالیه.
و در ازای جواب‌هایش پولی می‌گرفت؛ اما بالاخره روزی مش فضول نیز دار فانی را وداع گفت و بابت فضولی‌هایش رفت جهنم‌. مامور جهنم خواست آتش را برای سوزاندن مش فضول روشن کند؛ اما چوب‌ها آتش نگرفت. با کلافگی به همکارش بی‌سیم زد و گفت:
- از یخ فروش جهنم به اصغر جزقاله، از یخ‌فروش جهنم به اصغر جزقاله، این چوب‌های بلوک B چرا آتیش نمی‌گیرن؟!
مش فضول که طبق معمول از همه‌چیز خبر داشت پاسخ داد:
- هیزمش تره.
لیکن ماموران جهنم با نظاره‌ی استعداد خارق‌العاده مش فضول بسیار شگفت‌زده شدند و تصمیم گرفتند به جای مجازات از او کار بکشند! بدین ترتیب مش فضول کسب و کارش را در جهنم از نو آغاز کرد!
 
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,337
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
قصه پنجم-مشروطه‌ی تشریفاتی

نزدیک‌های ظهر است. از خانه به سمت عدالت‌خانه‌ی شهر راه می‌افتم تا آن دزد ناکس را به سزای عملش برسانم. شکایت چه کسی را می‌برم؟ شاه مملکت! لابد می‌پرسید مگر می‌شود علیه شاه هم دادخواهی کرد؟ بله که می‌شود! ناسلامتی نظام پادشاهی ما مشروطه است ها. شاه که آن‌جا ننشسته تا هر غلطی دلش می‌خواهد بکند. قانون برای همگی یکسان است و هزاران هزار نهاد و شورا و مسئول دیگر در تصمیمات قضایی و سیاسی صاحب نظرند‌. پس از مدتی به عدالت‌خانه می‌رسم و ماجرا را کف دست داروغه می‌گذارم. که آن شاه بی‌حیا چگونه دار و ندار خانه‌ام را با خود برد و پا به فرار گذاشت. داروغه‌ی دموکرات و عزیزمان مشورت کوتاهی با مشاورش می‌کند و می‌گوید چون مسئله‌ام حساسیت و پیچیدگی بسیاری دارد به مجلس شورای شهر ارجاعم می‌دهد. با سرخوشی می‌پذیرم و از این‌که تنها یک نفر برای سرنوشتم تصمیم نمی‌گیرد خوشم می‌آید. راهی مجلس می‌شوم. اعضا دور میز گردشان می‌نشینند؛ پرونده‌ام را می‌خوانند و پچ‌پچ می‌کنند‌‌. سرانجام می‌گویند مدارکم کامل است و از نظر آن‌ها اشکالی ندارد شاه به ازای جرمش مجازات شود؛ اما باید شورای تصویب رای موافق دهند‌. این‌که سریعا حرفم را قبول می‌کنند و اصلا بخاطر مقام شاه پا*رتی‌بازی نمی‌کنند مرا سر شوق می‌آورد و شادمان عازم رفتن به شورای تصویب می‌شوم. این دستگاه قضایی ما واقعا عادلند! به طوری که من هرگز نمی‌فهمم کی غروب می‌شود و هیچ گلایه‌ای باب مهاجرت ساعتی‌ام از این سازمان به آن سازمان ندارم. فقط نمی‌دانم چرا از صبح تا حالا این‌قدر احساس می‌کنم گوش‌هایم درازتر از حد معمول شده‌اند! باید حتما وقتی به خانه برگشتم نزد یک دکتر درست حسابی هم بروم. بالاخره با کلی درد و مشقت و خون‌ریزی این قله را هم فتح می‌کنم. همان روال تکراری، همان کاغذبازی‌ها و همان‌ نجواها، لیکن این بار افزون بر تشریفات سابق یک لبخند ملیح هم تحویلم می‌دهند و می‌گویند برای ثبت نهایی شکایتم باید آخرین امضا را هم از نخست‌وزیر کشور بگیرم‌. کلمه آخرین امضا را که می‌شنوم کلافگی‌ام را فراموش می‌کنم و مسیر آدرسی که داده‌اند را در پیش می‌گیرم. چقدر عجیب! آدرس قصر همان طرار بی‌همه‌چیز است. البته نباید زود قضاوت کرد؛ لابد یک جا زندگی می‌کنند. نمی‌توانیم بخاطر یک تصادف ساده اصول دموکراسی و عادلانه‌ی مسئولین کشورمان را فراموش کنیم و مثل ملا غلط‌گیرها ایراد بگیریم‌. مقابل دروازه‌ی بزرگ قصر می‌ایستم. مسئله را پیش نگهبان‌ها بازگو می‌کنم. لبخندزنان و خوشرو در را برایم باز می‌کنند و از روی فرش قرمز داخل می‌روم‌. خدمتگذاران تا سالن اصلی راهنمایی‌ام می‌کنند و می‌روند. لیکن تنها شاه را درحال دل و قلوه دادن با سوگولی‌اش میابم و خبری از نخست‌وزیر نیست. شاه نگاهی زیرچشمی به سرتاپایم می‌اندازد و همان‌طور که حبه انگوری در دهانش می‌گذارد می‌پرسد:
- این‌جا چی‌کار داری مرد؟
می‌خواهم یقه‌اش را بگیرم و بگویم تو نصف شب در خانه‌ی من چه کاری داشتی مردک عیاش؟ با این حال خود را کنترل می‌کنم تا کارم عقب نیوفتد. نگاهم را می‌دزدم و سربه‌زیر پاسخ می‌دهم:

- دنبال نخست‌وزیرتون می‌گردم برای امضای شکایت‌نامم.
شاه قهقهه‌ای می‌زند و لوده‌وار می‌گوید:
- آهان‌... پس دنبال نخست‌وزیر می‌گردی‌... چند لحظه صبر کن.
به سوگولی‌اش چشم و ابرو می‌آید تا از سالن برود. زن اطاعت می‌کند و خود شاه هم از اتاق بیرون می‌رود. حتما رفته تا نخست‌وزیر را صدا بزند‌. چند لحظه بعد برمی‌گردد اما با لباسی متفاوت. جای تاج و ردای سلطنتی‌اش کت و شلواری دارد و صندلی شکوه‌مند طلایی‌اش را با یک صندلی چوبی تعویض می‌کند. سپس درمقابل نگاه سرگشته‌ام سیبی برمی‌دارد. ابروهایش را در هم می‌برد؛ گازی به سیب می‌زند و جدی جدی می‌گوید:
- خب... پروندت رو بده.
درحالی که دهانم از شدت شوک باز نمی‌شود، حیران پاسخ می‌دهم:
- اما من اومدم دنبال نخست‌وزیر...
پرونده‌ام را بدون کوچک‌ترین مجالی از دستم می‌قاپد و می‌گوید:
- عه! نخست‌وزیر منم دیگه!
هنوز این حرفش را هضم نکرده‌ام که نگاهی سرسری به پرونده می‌اندازد و انگار چیزی چشمش را گرفته باشد ابروهایش بالا می‌رود. گاز دیگری به سیب می‌زند و بی‌حوصله می‌گوید:
- ای بابا... دست رو بد آدمی هم گذاشتی که! خب من خیلی به این طرف شما ارادت دارم. خیلی آدم بزرگ و شریفیه... بعد هر چی باشه آشناست... خانواده و فامیل هم که نیست مرد... خود خودمه طرف! خب خر هم باشه پای کاغذ مجازات خودش امضا نمی‌زنه که! برو... برو دنبال زندگیت.
و در برابر نگاه مات و مبهوت من همانند بز می‌خندد و بلند می‌شود تا برود. ولی اجازه نمی‌دهم؛ کتش را می‌گیرم و گیج می‌گویم:
- اما... این عادلانه نیست... شما دیشب از من دزدی کردید و باید پیگیری می‌شد‌...
پادشاه با این صحبتم میان خنده‌اش اخمی می‌کند. همان‌طور که به بیخیال‌ترین طرز ممکن سیب می‌جود؛ بشکنی در هوا می‌زند و تمسخرآمیز می‌گوید:
- آه... بله... راست می‌گید... ناراحتیتون رو درک می‌کنم‌... واقعا خیلی خشونت‌آمیزه و چقدر شرم‌آور برای یه حکومت! من امشب تمام وسایل ارزشمند شما رو برمی‌گردونم و کاملا محترمانه از طریق افزایش مالیات این مبلغ رو برای خزانه جبران می‌کنم... ممنون از مسئولیت‌پذیری شهروندیتون!
پس از بر زبان آوردن این سخن دوباره قهقهه‌ می‌زند و می‌رود. می‌رود و مرا تنها می‌گذارد. من می‌مانم و قهقهه‌های شاه‌دزد و گوش‌های درازم که احتمالا پزشک‌ها نتوانند کوتاهشان کنند...
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,337
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
قصه ششم-گوسفند نه گوسوند!

دوستان عزیزم، پس از یاد گرفتن یک مهارت یا هنر شما سه راه برای بهره‌گیری از آن دارید. یک: خودتان انجامش دهید. دو: تدریسش کنید. سه: منتقدش شوید.
اگر دو راه اول را برگزینید، توشه‌ی دنیا و اخرتتان را می‌بندید؛ لیکن کافی‌ست سومی را انتخاب و خودتان را بدبخت دو عالم کنید!
شاید باورتان نشود؛ اما مردم رسما چیزی به نام "منتقد" نمی‌شناسند، چه برسد که بخواهند او را صاحب‌نظر و متخصص بپندارند! احتمالا در لغت‌نامه ذهنی‌شان نیز به عنوان معادل این واژه چنین تعریفی وجود دارد:
- همان بیکارِ فضولِ عقده‌ایِ بی‌سواد که بیخود از ما ایراد می‌گیرد!
یعنی اگر خدایی نکرده مثل من سرتان به سنگ بخورد و سراغ این پیشه بروید، بین نقد حرفه‌ای شما در باب ابتذال و کلیشه‌ی یک فیلمنامه و نظرات زیبای صغری خانم همسایه درباره‌ی همان فیلم هیچ توفیری نمی‌بینند. نمی‌خواهم بازترش کنم؛ ولی بزرگواران کلاً اینطوری‌اند که:
- طرفدارم رو دارم، جیب تهیه‌کنندم هم پره، نظرت رو برای خودت نگه دار!
ولو یک چیز بیش از هر رفتاری سبب رنج است. این‌که ملت جدی جدی باورشان نمی‌شود شغل ما نقد کردن می‌باشد و به علت حوصله‌سررفتگی مضمن ازشان ایراد نمی‌گیریم و با جمله‌ی "مگه کسی نظر تو رو خواست؟!" کل حرفه‌مان را پودر می‌کنند. باور بفرمایید خود اصغر فرهادی هم وقتی فیلم می‌سازد نمی‌رود یقه‌ی فراستی را بگیرد و بگوید عزیزم بیا و مرا با خاک یکسان کن و خود فراستی این کار را انجام می‌دهد. تنها نویسنده‌ای که دست به این کارها می‌زند خانم طاهره مافی است که خودش همان اول کار سرنوشتش را پذیرفته و به منتقد ندا داده: خردم کن! ویرانم کن!
دستش هم درد نکند؛ اما اگر شما مثل ایشان نویسنده‌ی با لطف و محبتی نیستید و اسم اثرتان را نمی‌گذارید "نقدم کن!" دلیل نمی‌شود ما هم نکنیم!
در آخر برای این‌که بهتان نشان دهم نقد چه اهمیت مهمی در جامعه دارد مثال‌هایی می‌زنم. کلاس اول که بودم املایم عالی بود؛ ولی جای گوسفند می‌نوشتم "گوسوند". معلم بیچاره نخست تصمیم گرفت نمره‌ای کسر نکند و ایرادم را به رویم نیاورد تا سرخورده نشوم. خلاصه انقدر گفت "ف" که زبانش مو درآورد و روز از نو و گوسوند از نو! عاقبت روزی طاقتش طاق شد و "ف" اش را ساندویچ کرد. گذاشتش لای یک "صاد" و "ر" و شد صفر. هم من آدم شدم هم گوسوندهایم گوسفند. تدریس بدون نقد همان‌قدر بی‌بهره است که به یک دانشجوی پزشکی روی کاغذ عمل جراحی قلب باز یاد بدهی. حتی در دنیا واقعی اگر بروی تا صبح هوار بزنی کلیشه نساز ته تهش از طرف یک منوچهر هادی‌ای چیزی درمی‌آید و باید حتما اثر خودش را دستت بگیری و بگویی فیلم‌های آب‌دوغ‌خیاری‌اش را جمع کند تا تازه بفهمد کلیشه چیست و بشود کریستوفر نولان.
اعلی‌حضرت‌ها در عید هزار و چهارصد و سه شمسی هستیم و اکنون حتی خلیفه‌ی عباسی دست از کدورت‌ها شسته و خوارزمشاهیان را به رسمیت می‌شناسد؛ پس امیدواریم شما نیز سرانجام جامعه‌ی نقد را به رسمیت شناخته باشید و با آنان مثل فامیل فضولی که از زندگی شخصی‌تان ایراد می‌گیرد رفتار نکنید.
تا درودی دیگر بدرود!
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,337
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
قصه هفتم-من در چاپلوسستان

مسافری تازه‌وارد در آن آبادی بودم. نامش چاپلوسستان بود. مردم روستای چاپلوسستان به دو بخش تقسیم می‌شدند: مقدسات و متعصب‌ها. کتاب تاریخ‌شان را خواندم؛ جز کلمات شاهنشاه، صدراعظم، مقدس، قهرمان، اسطوره، افتخار و الباقی مترادف و هم‌خانواده‌هایشان که هشتاد درصد کتاب را گرفته بودند و از جنگ تحریف‌شده‌ای به نبرد کذایی دیگری انتقال می‌یافتند و در تمام آن‌ها حکومت دلیر و رشید بود و سربازان و مردم کشک حساب می‌شدند، یک‌سری قوانین غیرتکراری هم نوشته شده بود. گرچه باور بفرمایید اگر قرار نبود به مردم تحمیلشان کنند یک‌جوری آن‌ها را هم تحریف می‌کردند و صداقتی درشان به خرج نمی‌دادند! اولین قانون شامل شغل‌های ممنوعه بود یعنی روزنامه‌نگاری، خبرنگاری، نویسندگی، شاعری، نوازندگی و نقاشی. دومین قانون این بود که دانشمندان باید بر اساس سیاست‌ها و چارپوب حکومت کشفیات را ثبت می‌کردند و نشر هر چیزی که مقدسات را زیر سوال می‌برد ممنوع بود. سومین قانون چنین شرح داده می‌شد که متعصب همواره موظف به خدمت برای آسایش مقدسات است و حق اعتراضی به هیچ‌چیز آن‌ها ندارد چون مقدسات قهرمانان کشورند و آدم‌های خوبی‌اند. حتی اگر از شما سوپ جو درست کنند حتما مصلحتی در آن‌ دیده‌اند که موجب امنیت شده است. قانون چهارم این بود که چاپلوسی از ملزمات حضور متعصب‌ها در جامعه است. قانون پنجم این‌که مقدسات برای جامعه زحمت کشیده‌اند و حال متعصب‌ها باید با تسلیم تمام دارایی‌های خود به آن‌ها جبران کنند. متعصبی نبود که در روستا مالک خانه، اسب، حیوانات اهلی یا حتی یک کاناپه باشد. تا اسباب و اثاثیه آن‌ها منحصرا به نام مقدس‌ها بود و احتمالا لطف کرده بودند که اجازه می‌دادند مردم در املاکشان زندگی کنند. قانون ششم مقدسات را معرفی می‌کرد که شامل خانواده‌ی سلطنتی، وزیران و خانواده‌ی آن‌ها، خودفروخته‌های سیاسی و نظامی و هنرمندان دولتی می‌شد. و سرانجام قانون هفتم به روایت اسامی متعصب‌ها می‌رسید که همگی مردم جز مقدس‌ها جزء این افراد بودند. قصه‌ی مختصر و کوتاه من از صف نانوایی شروع شد، صفی که جای نوبت‌بندی، قشربندی شده بود. تابلویی شرایط ایستادن در آن را نشان می‌داد: متعصب‌ها پشت سر مقدسات می‌ایستادند و جای آن‌ها پول نان را می‌پرداختند. به نانوا اعتراض کردم، فلکم کردند. هنگام این مراسم هنرمندی شعری در ستایش شاه روستا خواند و او را سرور مردم دانست. هنر تملق‌آمیزش را نقد کردم و به سیا‌ه‌چال افتادم. آن‌جا جنایت نگهبانی که زندانیان را شکنجه می‌کرد نقد کردم؛ حکم اعدامم آمد. عصر که شد تشریفات دار زدنم را فراهم ساختند. شاه با نیشخند گفت حرف آخرم را بزنم. از استبدادش انتقاد کردم. فکر کرد دیگر چه کارم می‌تواند بکند که دستور داد جای یک بار دو مرتبه اعدامم کنند و جنازه‌ام را مقابل سگ‌ها بیندازند. از سگ‌ها بابت رفتار وحشیانه‌شان گلایه کردم و گویا سخنانم را نشنیدند که تنها با خوی وحشیانه‌شان دریدند، همان‌طور که باقی دریدند تکه‌تکه‌های سری را که قطع شد و خم نشد. سال‌ها از مرگ من گذشته و از عاقبت چاپلوسستان خبر ندارم. شاید قهرمانان مقدس‌ یک روز مصلحت دانستند یکی یکی سرشان را بزنند و از شرشان خلاص شوند. شاید آن‌ها با اقلابی عظیم از شر مقدسات خلاص شده‌اند. شاید هم هنوز سرشان را در برف بردگی کرده‌اند و راضی و خوشحال از حقارت به دور از آشوب‌شان زندگی می‌کنند.
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,337
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
قصه هشتم-حشمت کچل
بچه که بودم عمویی داشتم به نام حشمت. عمو حشمت تنها آدمی بود که من در فامیل دوستش داشتم. مهربان، دست و دل باز، خوشرو، شوخ، معاشرتی؛ اما حیف که کچل بود و این ننگ کچلی به کله‌ی طاس و براقش بدجور چسبیده بود! به همین سبب از فک و فامیل گرفته تا در و همسایه و هر آشنایی صدایش می‌کردند حشمت کچل! خلاصه کاسه‌ که چه عرض کنم دیگ صبر عمو حشمت پس از سالیان سال خفت و ذلت سر آمد و رفت مو کاشت. فکر می‌کرد همه‌چیز درست می‌شود؛ چهار تا گیس خوشگل که دربیاورد همه مقابل پاهایش خم و راست می‌شوند و شاید حتی به افتخار این اتفاق فرخنده دعوتش کنند برود نخست‌وزیر مملکت شود! لیکن به محض این‌که درمانش جواب داد؛ ملت با لقب آتشین و تازه‌ی "حشمت کچلی که مو کاشت" کل آرزوهایش را دود کردند. این دود و دم غم عمو حشمت را طوری سوزاند که چیزی نمانده بود که برای تسکین درد مضحکه شدنش دود نکرده باشد. علی‌رغم این‌که نقاش ماهری نبود همه‌چیز می‌کشید از تر*یاک و سیگار گرفته تا گهگاهی در تنهایی‌ و خلوتش درد و رنج. ولی معلوم نشد چرا هر چه او دود کرد برخلاف دیگران تنها خودش را می‌سوزاند. شاید چون اعتیاد هر قدر هم مغزش را شیرین کرده بود، به دلش کاری نداشت و قلب بزرگش اجازه نمی‌داد دلخوشی و امید بقیه را دود کند. عاقبت عمو حشمت اوایل پاییز در سن چهل و پنج سالگی به علت اوردز فوت کرد و نه قطرات بارانی که می‌آمد آتش خشم و رنجش را خاموش کرد نه اشک‌هایی که برایش می‌ریختند.
عمو حشمت به من یاد داد اگر در دام اندوهی بی‌افتی که چاره‌اش به دست مردم باشد و بیخیالش هم نشوی؛ جایی کمتر از یک گور در قبرستان نصیبت نمی‌شود. افسوس که افزون بر درس عبرت‌هایش، قلب پر مهرش را نیز به ارث بردم. سال‌ها گذشت، بزرگ شدم و پا به جامعه‌‌ی قاتل عمو حشمت گذاشتم. تصمیم گرفته بودم همه‌چیز را شوخی شوخی بگیرم و رد کنم؛ جدی و متمرکز نشوم تا مثل عمو خودم را حرص بدهم. نمی‌دانستم عمو خودش جدی نبود مردم جدی‌اش کردند. این شد که کابوس من هم از همان‌ جاها شروع شد. چون خیلی پررو بودند روی اسمم را دزدیدند گذاشتند روی تلنبار روهایشان، هه‌اش را هم برداشتند تا راحت‌‌تر نگاهم کنند و پوزخند بزنند؛ خلاصه از بهروز شدم بز! تا خواستم اعتراض کنم دیدم تمام روهایم را به یغما بردند و اکنون چیزی نیستم جز یک بز کم‌رو! دیگر مجبور بودم زیر بار تمسخرشان بروم و هیچ‌چیز نگویم. تا این‌که روزی در کمال ناچاری طاقتم طاق شد و نزد همسرم از مردم گلایه کردم. او هم گفت سیاست ندارم و باید به شکلی رفتار کنم تا حساب کار دستشان بیاید. پندش را به خاطر سپردم و فردا راهی خیابان شدم تا زنگ یک یک خانه‌ها را بزنم و روهایم را پس بگیرم؛ اما دادخواهی‌ام شد مثل درمان کچلی عمو حشمت. مردم به من فهماندند همان‌طور که پول پول می‌آورد، رو هم رو می‌آورد. ورشکسته تا آخر عمرش گدا می‌ماند کسی هم که رویش را دزدیده‌اند تا ابد کم‌رو. نه تنها نتوانستم دوباره بشوم بهروز، بلکه شدم بزی که مع‌مع یادش داده بودند. چند ماه بعد از افسردگی و ناخوشی دق کردم و رفتم پیش عمو‌. تازه آن‌جا بود که فهمیدم مشکل ما نه نداشتن مو بود نه نداشتن رو، عارضه تنها داشتن دو تا گوش بیش از حد شنوا بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا