تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستانک مجموعه داستانک خاطرات من از اولین بار که مُردم | به قلم کاربران انجمن

وضعیت
موضوع بسته شده است.
L

Lidiya

مهمان
?بسم الله النور?

با سلام!

در تاریخ 22 مهر ماه 99 داستانک کاربران انجمن کافه نویسندگان به مسابقه ی کشوری ارسال شد و در این تاپیک مجموعه ی داستانک هارا گردآوری کرده ایم هدف از نظرسنجی یا موارد دیگر نیست بلکه تنها به منظور مطالعه ی شما عزیزان قرار داده شده است.

لطفا از ارسال هرگونه اسپم و کپی برداری از داستانک ها خودداری کنید.

|?با تشکر? |
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
@Ronahi

پلک‌هایم را به آغو*ش یکدیگر کشاندم. از هنگامه‌ای که احساس کردم گوش‌هایم در به روی تمام های های‌ها بسته اند؛ آنچه می‌دیدم تنها رنگ‌هایی بود که در هم می‌پیچیدند و جلوی چشمانم به رق*ص در آمده بودند.
انگار سوار بر یک قطارسریع السیر شده بودم و با سرعت نور بر صحفه گیتی قدم بر می‌داشتم. یک‌باره احساس سکون؛ باعث شد پنچره چشم باز کنم.
این دیگر چه بود؟
یک صحرای خشک خالی برهوت؟
نگاهی به خود انداختم و نفس در سی*نه‌ام حبس شد. خودم بودم. خود خودم! نه پاهایم از زمین بلند بود و نه شفاف شده بودم. اما نه در چهل و پنج سالگی_ سن هنگامه مرگم_ بلکه در بیست و پنج سالگی! با لباس‌هایی که به خاطر دارم در آن سن از جان و دل دوستشان داشتم. یک تیشرت تنگ بنفش رنگ با اسکلتی بر آن و شلوار جین آبی رنگ پاره پاره!
به جز خودم همه چیز واقعی‌تر از واقعی به نظر می‌رسید. چه سراب ها و تپه ها؛ چه آواز باد که در گوش شن‌های صحرا هوهو می‌خواند! سر چرخاندم و چندین و چند بار به دور خود گردیدم. آنچه قابل رویت بود؛ هیچ بود! نمی‌فهمیدم! مرا چه به اینجا؟
یک‌باره دانه‌های شن به پرواز در آمدند و به شدت در هم پیچیدند. آن‌قدر نگاه کردم تا آخر سر شن‌ها در هیبت پیرزنی فرتوت و خمیده جلوی چشمانم آمد. به نظر می‌رسید پیراهنی بلند تا پاهای برهنه‌‌اش به تن دارد و یک روسری بلند پرنقش هم به سر. چند تار موی شنی هم از زیر حصار روسری گریخته و برای خود در هوا می‌رقصیدند.
مردمک هایش را روی چهره‌ام گرداند. صدایش... صدایش ماورای آرامش بود ولی انگار متعلق به آن چهره و چین چروک‌ها نبود. صدایش جوان بود و استوار!
- سلام پسر جان!
لبی تر کردم و دهان باز کردم. خواستم جوابش بدهم اما هیچ نوایی از حنجره‌ام خارج شد. گیج و مبهوت سر جایم میخکوب شدم. دوباره و سه باره و هزار باره تلاش کردم اما دریغ از یک " آ" که از حصار گلویم آزاد شود. با چشم‌های گشاده و قلبی ترسان به لبخند کوک خورده بر لبان او نگاه کردم. ژرفای تبسمش بیش‌تر شد.
- این مجازاتیست که من برایت خواسته بودم.
در بهت نگاهش کردم. هرگز او را حتی در دنیای خیالات هم ندیده بودم. نزدیک شد. زنگوله‌ای شنی از جیب بیرون آورد و اشاره کرد تا نخ متصل به آن را بگیرم. هنوز در شوک بودم که چطور نخی از شن را در دست گرفتم که با به صدا در آمدن زنگوله یکبار دیگر جهان در هم پیچید.
باز هم پیچ و تاب رنگ‌های رقصان در پشت پلک‌هایم جلوه گر شد. این‌بار چشم گشودنم مرا به تماشای یک خیابان پر از ماشین دعوت کرد. نگاه به پیرزن کردم که کنار من بود و تنها به خیابان نگاه می‌کرد. با پیچیدن موسیقی بلند و آشنایی به خیابانی نگاه کردم که من در یک ماشین سمند در آن می‌راندم. مانده بودم چه می‌خواهد بشود که یک چیز نامعلومی از ماشین پرت کردم. چشم ریز کردم تا چیستی آن شی را متوجه بشوم که نوای زنگوله مهلت را از من ربود. آن‌قدر شدت این جابه جایی‌ها زیاد بود که ناخودآگاه نمی‌توانستم چشم نبندم. حالا می‌دانستم هر بار پیچیدن صدای زنگوله مرا به جایی دیگر خواهد برد.
سیاهی که از جلوی چشمانم کنار رفت؛ در جنگلی پر دار و درخت خودم را پیدا کردم. چیزی در نزدیکی‌مان برق می‌زد. چیزی شبیه به پوست شکلات بود. خرگوش سفید کمی دور و ورش جست و خیز کرد و نهایت آن را خورد. باز هم زنگ زنگوله در گوشم زنگ زد. قبلم از آنکه سیاهی جلوی چشمانم را کنار بزنم صدای گریه کسی در گوشم پیچید. صدای گریه پسرکی بود که چیز سفیدی را به آغو*ش داشت. صدایش خشدار بود و ضعیف:
- نباید می‌مردی، پس بچه‌هات چی؟
کمی تنه‌ام را این‌ور آن‌ور کردم تا آخر سر همان خرگوش چند ثانیه پیش را اما به خواب رفته دیدم. پسرک خرگوش را در گودال کوچکی که با دست کنده بود گذاشت و کمی روی آن خاک ریخت. بعد با هق‌هق از آن‌جا فاصله گرفت و کمی دور‌تر ایستاد. کسی نزدیکش شد و دست روی شانه‌اش گذاشت:
- اش... اشک... کال نداره!
پسرک با چشمان سرخ شده برگشت و با عصبانیتی شعله ور در چهره‌اش، پسر تازه وارد را در جوی کنار هل داد و فرار کرد. زنگوله باز هم فریاد رفتن کشید.
- با..بابا ن..نزن!
حالا محصور شده در یک چهار دیواری کوچک و نمور ایستاده بودیم و پسرک در جوی افتاده در چنگال مردی اخمو و عصبی بود. نوای سیلی‌هایی که مرد به چهره‌اش می‌نواخت روی دور تکرار بود.
- سر..سر..سرما خورده بودم. ن..نشد در... د... درس بخونم.
مرد لحظه‌ای دست کشید. اما همین که نوری از امید در چشمان پسرک درخشید؛ او را کشان کشان تا شلنگ آب برد و سرش را زیر آب گرفت و سیلی‌هایش را از سر.
- پسرم... دیگه نتونست حرف بزنه.
می‌لرزید؛ پاهایم، دست‌هایم... قلبم! این‌بار حتی آهنگ زنگوله هم چیزی شبیه شیون بود.
به همان بیابان برگشتیم. سقوط کردم. تمام وجودم می‌بارید. دهان باز کردم تا بگویم هرگز نمی‌دانستم چنین رخدادی را تنها یک کار ساده من در پی خواهد داشت؛ اما سکوت، تاوان من بود. تنها با صورتی خیس نگاهش کردم. سرش را چپ و راست کرد.
- و بزرگترین اشتباه ما، کوچک شمردن گناهانمونه... لکه سیاهی را که تو بر تن جهان گذاشتی هرچند کوچک اما عالمی را دچار کرد.
با پیچیدن باد؛ شن‌های تنش در هم پیچیدند و دمی بعد باز مشتی خاک ساده بودند.
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
@HOORI

قطره‌ها پی‌درپی به او می‌کوفتند.

او محکوم شده بود به باور کردن،

آغو*ش سرد شده دیگر نمی‌توانست او را از این هجمه رهایی بخشد.

زمین پی‌درپی انتقام شانه خالی‌ کردن‌ها را از آن‌ها می‌گرفت؛

عرصه‌ی تنگ شده توسط نعره‌های پی‌در‌پی سنگینی انتقام به دوش کشیده را بی وقفه به گوش‌ها سیلی می‌زد.

و شیشه خود را چو حسنی کودکی‌ها در آسیاب به خواب زده بود!

سردی را باور نداشت وقتی خودش همیشه یخ زده بود.

سلول‌هایش چنان تقلا می‌کردند برای رهانیدن خود از این بند حلزونی که از حال می‌فهمید به استقبال زجه‌ها نخواهند رفت.

نبود!

مغزش نبود ها را با ولوم‌های مختلف اکو می‌کرد.

جیغ‌ها و ناله‌ها با دیدن خطوط کف دست بلند‌تر می‌شد؛

پینه‌های میان خطوط نمی‌توانست جلوی شورش خاطرات را بگیرد.

حنجره بر سر می‌کوبید

اما نبود….

برادر همیشه اضافه‌های املاهایش را لاک می‌گرفت!

حروف به حروف الفبا را سفید کرد اما او نبود!

الفبا پیر شد و او ….

دیگر معلم اولین حروف الفبا را الف نخواند!

کمرش را شکست و دال نامیدش

اما…

خاک دست و پا می‌زد!

سی*نه چاک میداد،

برایش در آغوشش خانه می‌ساخت!

مگر کبوتر با کبوتر باز با باز نبود؟

آری نبود….

باران خاک را گل می‌کرد!

اینبار خاک گل می‌شد!

خسرو! اینبار با سوز بگو:

_آب ها خاک را گل بکنید

"نبود‌ها" در هیاهوی خاک و آب، عمو زنجیر باف بازی می‌کردند!

با صدای زجه و ناله!

او را آورده بودند برای نبود‌ها!

او دیگر نبود.

سوم شخص در سوم شخص چو کولی آوازه‌خوان کوچه‌های سیاه تهران! نبودهای مرا سرودند؛

در همراهی رقاصی‌های زمین در هیاهوی هلهله‌های زنی قامت خمیده به حجله‌ی خاک رفتم.
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
@Atryssa.RA
پلک هایم را به سختی باز میکنم. چند دقیقه طول می کشد تا به نور شدید آفتاب که تمام اتاق را روشن کرده عادت کنم.

به سختی از جا بلند می شوم و به سمت پنجره میروم. هنوز هم دلم آن تخت گرم و نرم را می خواهد ولی امروز روزی است که یک چیزی بهتر از آن به من داده خواهد شد.

با فکر آن لبخندی به پهنای صورت، میزنم و پنجره ها را باز میکنم. دیدن دریای بیکران و صدای برخورد امواجش با سنگ ، مرغ های دریایی زیبا که بر پهنه آن پرواز میکنند و نسیم خنکی که صورتم را نوازش میکند، همه و همه مرا به وجد می آورد و دیگر اثری از خواب آلودگی در صورتم باقی نمی ماند.

سرم را از پنجره بیرون می برم و مثل هر روز بلند فریاد می زنم :«خدایا شکرت!»

زن همسایه در حالیکه سبد سبزیجات را با خود حمل میکند می خندد و با لهجه شمالی می گوید:«باز تو وروجک کل محله رو بیخواب کردی؟ راستی کی مراسمه؟ دیرت نشده؟»

به خود می آیم. سرم را به سمت ساعت برمیگردانم و مشغول محاسبه ساعت می شوم. هنوز نیم ساعت وقت دارم. از زن همسایه تشکر می کنم و به سمت لباس هایم می روم. لباس هایی که مخصوص امروز دوخته ام را به تن می کنم و خود را در آینه برانداز می کنم. خیلی زیبا بود. به سمت آشپزخانه می روم و با برگه مامان که نشان از خرید رفتنش می داد مواجه شدم.

نمی دانم چطور امروز هم خرید را رها نمیکرد!

بیخیال، صبحانه ام را که مادر درست کرده بود خوردم و وسایلم را جمع کردم. آژانس گرفتم و بیرون از خانه منتظر ماشین شدم. پنج دقیقه، ده دقیقه ، پانزده دقیقه!

ولی اثری از ماشین دیده نمی شد. باز هم به آژانس تلفن کردم و دلیل این همه تاخیر را پرسیدم. انها بعد کلی معذرت خواهی گفتند که راننده ای که قرار بوده مرا برساند در راه تصادف کرده و نتوانسته بیاید.با عصبانیت به ساعتم نگاه میکنم، باید عجله کنم وگرنه دیر خواهم رسید. درخواست برگشت پولم را کردم و تلفن را قطع.

به سرعت شروع به دویدن کردم. دانشگاه زیاد دور نبود می توانستم خودم را برسانم. از کوچه ها و خیابان ها و نگاه های متعجب مردم گذشتم تا به خیابان روبروی دانشگاه رسیدم. با خوشحالی در حالیکه نفس نفس میزدم، به سمت دانشگاه حرکت کردم. نگار جلوی دانشگاه ایستاده بود و با چشم غره های بی امان مرا مستفیض میکرد. وسط خیابان که رسیده بودم ناگهان صدای گوشخراش بوق کامیون گوشم را درنوردید و صدای جیغ نگار با آن آمیخته شد. تنها توانستم سایه کامیونی را که با سرعتی باورنکردنی به سمت من می آمد را ببینم. بعد همه جا تیره و تار شدو دیگر چیزی نفهمیدم.

چشمانم را باز میکنم، سرم سوت میکشد. نور شدیدی که به چشمانم تابانده می شود مانع باز شدن کامل آنها می شود. بوی تند الکل و دیوار های سفید نشان از بیمارستان بودن ام میدهد. نور قطع شده و دکتر در حال معاینه کردن من است.

_ دختر میدونی چقدر شانس اوردی؟ بعد دوماه کما و مرگ پنج دقیقه ای!

چشمانم گشاد میشوند. مادرم را میبینم که درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده جلو می اید و برگه ای را در دستانم میگذارم و بغلم می کند. برگه را باز میکنم، برگه فارغ التحصیلی من است!
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
@اسیر سر نوشت
چه کسی میگویدپایان هرچیزبه معنای تمام شدن ان است؟همانگونه که پایان عمرماسراغاز زندگی دیگریست)
کنار جسد خود نشسته بودم وبه چندساعت پیش فکر می کردم که روی جسدام خاک می ریختن وافراد حاضر می گریستن ومن فریاد میزدم زنده ام اما انان به من توجهی نمی کردند باصدای کسی ترسیدم نترس من فرشته رومانم *با دقت نگاهم می کردانگاردرونم رامی دید دردستش چیزی شبیه به پروندهٔ بود چندی بعدگفت:« منتظرفرشتگان نکیرو منکرباش». سرم رابالا اوردم که بادوموجود ترسناک روبه روشدم که درسمت چپ وراستم ایستادندازترس قادربه سخن گفتن نبودم ایا به خدا و پیامبرش ایمان داری؟
جوانیت راصرفه کارهایی کردی؟
امام وپیشوای تو چه کسی بود چه کسی رابه این عنوان برگزیدی؟*
چیزی شبیه شلاق دردستشان بودکه یک بار، دوبار،چندین بار برپیکرم فرود اوردند؛فریادهایم گوش فلک راکرمی کرد ناگهان قبرم پراز اتش شد!داشتم میسوختم فریادهایم تمامی نداشت که کسی امد و بخواطر نماز شب قبر اطرافیانم ازانان خواست بروند
کمی بعد درگوشه ای جمع شدم وچشمانم رابستم ؛که ناگهان زیر پایم خالی شد جیغ بلندی کشیدم چشمانم راباز کردم وبا بهت به اطرافم نگریستم قابل توصیف نبود انگار انجارا به سه قسمت تقسیم کرده بودند:
درطرفی گل و گیاهان وفرشتگان خوش سیمای که به کسانی که انجا بودند می رسیدند،ودرطرفی خشکی زمین وشکنجه دهندگان باحیبت که کسانی که انجابودندرا شکنجه میدادند،ودر قسمتی که مابودیم سفیدی محض وفرشته ای که مارا به سمت فرشتگان منتظر وشکنجه دهندگان میفرستادند نوبت من بوداهل نمازو روزه نبودی، کارهای زشتی کردی، نادان و... بودی به شکنجه دهندگان اشاره کرد نه ببخشید، قول میدم ادم خوبی باشم،ولی انان مرا می کشیدند ولم کنید که باصدای زنی بیخیال شدند ولش کنید مهسابامن بیا به برزخ خوشامدیبه دنبالش به سمت قسمت بهشت مانند رفتم چرا نجاتم دادی لبخندی زدتوهمیشه باغم من غمگین وباشادیم شاد میشدیامکان نداره شما حضرت فاطمه زهرا(ص)هستین؟؟درسته وتو می توانی ازم چیزی بخواهی کمی فکر کردم می خواهم به دنیای پیشین برگردم میخواهم پیش پروردگارم سربلند باشم نه سر افکنده باشدحتماگفتم:«ولی اگر کسی به اینجا بیاید نمی تواند برگردد».ایاتو به قدرت پروردگارت شک داری؟باکمی فاصله ازمن نشست دستهایش راروبه اسمان کرد ناگهان حس کردم دارم کر میشوم از گوشهایم خون می امد دستم رارویشان گزاشتم نمی دانم چقدر گزشت که ان خانوم با چادر عربی به سمتم امدخداوند تورا باز خواهد گرداند؛ امیدوارم دفعه دیگر سربلند بیاییچشمانم را بستم وحس کردم زیر پایم خالی شد جیغی کشیدم؛چشمانم راباز کردم درون قبر خود بودم صدای پدرو مادرم وقران خوان نابینا را میشنیدم باتمام وجودم جیغ می کشیدم کمک...کمک... کمکم کنید. داشتم ناامید میشدم چشمانم سیاهی میرفت که ناگهان باتمام قدرت به بیرون کشیده شدم واز کفن بیرونم اوردند دراغوش گریان مادرم فرو رفتم وگفتم«شکر می گویم خدای کریمی را که هرچه از بزرگی اش بگویم کم است»
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
@husar

اعضای بدنم وظیفه‌شان را از یاد بردند. قلبم غذاهای نخورده را هضم می‌کرد؛ کلیه‌ام اکیسژن دریافت می‌کرد و شُشم می‌تپید تا نمیرم. به بدن یخ کرده‌ای که روی تخت دراز کشیده بود نگاه می‌کردم. می‌ترسیدم! من و آن بدن یخ کرده فرقی نداشتیم، تنها تفاوتمان این بود که من ایستاده بودم و نفس می‌کشیدم و او به روی تخت همانند یک ماهی مرده افتاده بود. صدایی شنیدم که گفت: {مرده دکتر؛ مرده!}
و من مردم!
غم‌انگیز بود و اما شیرین. سرد بود، خیلی سرد. ترسناک نبود،بیشتر شبیه بود به کمربند پدرم که شب‌های گرم تابستان وقتی به خانه می‌رسید و از خرابکاری‌هایم باخبر می‌شد، با همان کمربند دنبالم می‌کرد، یک‌جورهایی بد بود و نمی‌شد به آن عشق ورزید.
بوی سیگار بهمن می‌داد و من این بو را دوست نداشتم.
چشمان آبی رنگ و زیبایی داشت اما من این رنگ چشم را دوست نداشتم.
موهای مشکی و فرش دل هرکسی را می‌برد اما من این مدل مو را دوست نداشتم.
شبیه شب‌هایی بود که به زور اشک به خواب می‌رفتم.
درماندگی از سر و رویش می‌بارید و من این حس و حال را دوست نداشتم.
شبیه به زمانی بود که در زیرزمین خانه مادربزرگم گیر افتاده بودم و هرچه تلاش می‌کردم نمی‌توانستم بیرون بیایم و تاریکی اذیتم می‌کرد.
{به خانواده‌ش بگیم بیان جنازه رو تحویل بگیرن؟}
از جایم بلند شدم و سرم را تکان دادم.
برای اولین بار در زندگی‌ام مرده بودم، کشته بودم و من این زندگی آغشته به مرگ را دوست نداشتم.
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
@Marilyn Monroe
ساعت هجده و بیست و چهار دقیقه ی عصر جمعه، دوازدهم سپتامبر!

غروب دلگیری بود خیابان ها خاکستری و آسمان به رنگ نارنجی که انعکاس آن در مجتمع ها و آسمان خراش ها دیده می‌شد.
به سرعت گام بر می‌داشتم تا زودتر به عابر بانک برسم، اندکی کلافه بودم، گویی چیزی را فراموش کرده بودم!
کیفم... کیفم را نمی دانستم کجا گذاشته بودم، مطمئن بودم آن را با خود آورده بودم ! با کلافگی دستی به میان موهایم کشیدم.
با حالتی گیج و مبهوت به اطراف نگریستم و با خود گفتم : (( شاید شخصی آن را از دستم قاپیده است! آری، به گمانم!)) لعنتی! این روز ها خیلی حواس پرت شده ام. آن طرف خیابان نزدیک چهار راه جمعیت عظیمی تجمع کرده بودند!
ناخودآگاه به سمت تجمع حرکت کردم، شاید می‌توانستم سر نخی از کیفم با آن مقدار پول کلان پیدا کنم. پیر مردی که سیگاری کنج لبش جا گرفته بود از کنارم گذر کرد به سمتش خیز برداشتم : _ ببخشید آقا... آقا... ببخشید ممکنه... یک لحظه... آقا...
بی توجه به من از کنارم گذر کرد گویی صدای من را هرگز نشنیده است! اتفاقات آن روز کمی بیش از حد عجیب بودند. به تجمع نزدیک شدم، همهمه ی عظیمی ایجاد شده بود،

_دورش را خلوت کنید بگذارید اکسیژن به ریه هایش برسد...

_زنگ بزنید اورژانس، نمی‌توان همینطور دست روی دست گذاشت.

گویی یک صحنه ی تصادف در مقابلم بود!
کمی آن طرف تر کیفی آغشته به خون توجهم را جلب کرد!
شخصی از میان جمع فریاد زد :

_مرده! مرده، نفس نمی‌کشد...

با صدای آژیر آمبولانس همه کنار رفتند.

چیزی که در مقابل چشمانم بود مرا حیرت زده کرد!
آن...
آن مَرد!
باورم نمی شود، من...

_ به دنیای ما خوش آمدی...
هی نیک! نیک با تو هستم ! تو مُرده ای!
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
@Me

اتاق با آن سقف بلند و دیوارهای چرک و ترک خورده، از همیشه چرک تر بنظر می‌رسید. وسط اتاق، تختی به مانند تابوت قرار داشت که من، بر رویش دراز کشیده بودم. به سقف خیره بودم و با چشم‌های بی حال و نگاهی بی رمق، عنکبوتی کوچک و گهگاهی متحرک را که بر روی تارِ تنیده به دیوار خود ایستاده بود، دنبال می‌کردم.

بعد گذر دقایقی، انتظاری که از شدت کشیدگی به سوی پارگی می‌رفت، به ثمر رسید و دردی خشک، اول در بازوی چپم پیچید و کم کم به قفسه‌ی سینه رسید. چشم‌هایم را بستم، پلک‌هایم را روی هم فشار دادم و لب گزیدم. نفس، تنگ شده بود و جانِ قلب بی قرارم، خود را با شدت به سی*نه‌ام می‌کوبید و می‌خواست، از تنم بیرون رود. دهانم را باز کردم و زجه‌ای خفیف زدم، دست‌هایم رو بر سرم گذاشتم، به پهلوی چپ خوابیدم و خودم را روی تخت جمع کردم.

بغض، چنگی خونین به گلویم می‌زد و بستر راحت خویش را، جهنمی با طعم درد ناشی از تکه تکه کردن بدن به دست خود می‌پنداشتم.غمگین بودم... به غمگینی مرگ آخرین سرباز میدان جبهه‌ی خونین جنگ تن به تن.

آنها، آنها آنقدر من را زیر پاها و قدم‌های سنگینشان لگد کردند که می‌خواهم، زین پس مشتی خاک باشم تا درخت بدبختی و فلاکت و حسرت را از تن بی جانم بیرون بکشند از من، به پای درخت خوشبختی با میوه‌ی روزهای عشق بریزند.

من، من آنقدر کوچه پس کوچه‌های از غم تیره و تار شده را، با لبخندهای محو و ملیح او، آذین بستم و چه می‌دانستم روزی می‌خواهد شکوفه‌ی آلام را لای زخم بزرگِ بزگِ بزرگِ در دلم بریزد و تا ل*ب به خنده باز کند؟

سکوتی گوش خراش و سهمگین بر روی سرم انداخته بودم که تمام دیوارهای اتاق را، تا عرش می‌لرزاند. دست از سر برداشتم و پاهایم را به ب*غل گرفتم. روی این تخت، مَردی خوابیده بود که تا قبل دیدن صورت دلقک دهن گشاد و وحشتناک، زیر نقاب زیبای زندگیِ، کودکی بیش نبود و آن استخوان‌هایش که در حال حاضر در هم شکسته و به گوشه‌ای از جسمش ریخته شده بودند، ضربتی حس نکرده بودند.

هیچ صدایی جز صدای هق هق‌هایم در این اتاق نبود. درد قلبم، حال در تمام بدنم پیچیده بود و من با بی جانی، سعی در دست و پنجه نرم کردن با او بودم. نور شمع صبرم، از بال زدن و رقصیدن پروانه‌ی سیاه مرگ، می‌لرزید و به سوی خاموشی می‌رفت. در ذهن، تصاویری از خاطرات نفرت انگیزم می‌دیدم و کم کم، نور زیادی در اتاق تابید که سفیدی‌اش بر پشت پلک چشمانم نشست.

تمام شد؟ دیگر دردی حس نمی‌کردم. دلم نمی‌خواست باز هم این دردِ بر گوشت و پوست را حس کنم و شاهد رسیدنش به خون و استخوان باشم.

از روی تخت بلند شدم و به سمت آینه‌ای رفتم که با سیمان سفید به دیوار رو به رو چسبیده بود. قبل از دیدن چهره‌ی زار خودم، متوجه شخصی شدم که بر روی تخت به پهلوی چپ خوابیده بود؛ خودش را جمع کرده و پاهایش را در ب*غل گرفته بود.
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
@Sahar Hajivand

بیشتر ما بی‌آنکه بدانیم، مرگ را از بدو تولد تجربه کرده‌ایم. همان خواب عمیقی که اگر ارادهٔ ایزد نباشد، دیگر به حیات بر نمی‌گردیم. چرا بعداز یک روز طاقت فرسا و شلوغ درست زمانی که سیاهی دامن می‌گسترد، چشم ها پرده می‌کشند و از این حیات دور می‌شوند! آیا بازگشتی هست؟ با کدام خاطر جمع به خواب می‌رویم؟
برگ های پاییزی را زیر پاهایم له می‌کردم و با تمام قدرت می‌دویدم. گاهی خم می‌شدم و برگ‌های طلایی زیر پایم را با دست‌هایم جمع می‌کردم و به آسمان پرتاب می‌کردم. به ثانیه نمی‌رسید که بارانی از برگ های خشک و بی‌جان تمام اطرافم را احاطه می‌کردند و من مسرور بودم از اینکه مادرم پسر دار شده است. پسری که عصای دست پدر باشد و مایه سرافرازی مادر. این پسر چه بود که زبان ها را کوتاه می‌کرد و زخم ها را التیام می‌بخشید. دستم را دور تنهٔ خشک و سرد نزدیکترین درخت کشیدم و چند دوری به دورش پیچیدم. چین دامنم م*ست بر ارتفاع اوج می‌گرفت و با من می‌چرخید. ایستادم، پشتم را به تنهٔ درخت تکیه زدم و از فرط خوشحالی نفس نفس می‌زدم. خُل شده بودم و با درخت های تیر رأسم حرف می‌زدم.
-منم دیگه داداش دارم.
پاهایم شل شد و روی برگ‌ها، نشستم.
-از فردا هیچکس به آقام نمیگه زن دوم از اوجب واجباته.
در همین افکار غرق بودم که صدای خان بابا را شنیدم
-بهار…بابا بیا می‌خوام در باغ رو ببندم.
از جا برخاستم و تیز دویدم تا زود به اول باغ برسم. چشمم به چاه وسط باغ افتاد. ایستادم و درپوش بزرگ چوبی‌اش را برانداز کردم. بی‌اختیار روی درپوش ایستادم و از آن بالا زیر پایم را نگاه کردم. چاهی که دور تا دورش را درخت پوشانده بود. چاهی کهن و خشک، که اگر شریک خاطره‌های مشترک بی‌بی و خان بابا نبود تا به حال صد بار خر*اب و خاطره‌اش با بی‌بی دفن شده بود. از حرص با پا روی آن کوبیدم. چوب به دونیم شد و با جیغی که تا نیمه‌های راه همراهم بود به قعر چاه افتادم. چاهی که تمامی نداشت و گویی با سرعت نور به دل آن تاریکی فرو می‌رفتم و به آنی افتادنم کند شد. لحظهٔ تولد و اشک شوق مادرم از نظرم دور شد و ترس و دلهره جایش را به آرامشی عمیق هدیه داد. سوسوی نوری سفید چشمم را نوازش می‌کرد و دنیایی که در آن غرق بودم واقعی تر از دنیای واقعی بنظر می‌رسید. دنیایی پر از زیبایی‌های وصف ناپذیر. به نور خیره شده بودم و دیگر عجله‌ای برای رفتن به اول باغ نداشتم. مرا نه باحرف و کلام، بلکه با افکا‌ر به سمت خودش می‌خواند. گویی مرگ است و با آن غریبگی نمی‌کردم. نور در گذر بود و از میان پرتوهای افشانش مرا ترد کرد، ندایی به قلبم برای تپیدن حجوم آورد
''هنوز زمان تو، فرا نرسیده است''
و من با همان سرعت از دنیای آرام دور شدم و چو عقب‌ گرد مسیری از زندگی به قعر چاه رسیدم و درد تمام وجودم را پر کرد. چشم‌هایم بسته بود ولی، صدای خان بابا را خوب می‌شنیدم.
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
@Melika Nasirian

سوال‌های تمام نشدنی...

چند سال می‌گذشت که من خود را در آیینه کوچک گوشه‌ی اتاق ندیده بودم؟

حالا فرزندانم بزرگ شده بودند. حتی نوه‌هایم ازدواج کرده بودند!

من هم قبلاً ازدواج کرده بودم...

چند سال از آخرین باری که در چشمانِ همسرم چشم دوخته بودم، می‌گذشت؟

فکر کنم حساب و کتاب‌ این‌ها از دستم رفته است؛ فثط تماشاچیِ خوبی شده‌ام این مدت!

فقط این را به یاد دارم، آخرین بار که همسرم به دیدنم آمد؛ هنوز هم به من وفادار بود.

همه هنوز هم از مرگ من اندوهگین بودند!

فرزندانم در کودکی کمبود یک مادر را احساس می‌کردند و حال که بزرگ شده‌اند، عادت کرده‌اند...

ناگهان به خود آمدم و یادم آمد هیچگاه گوشه‌ی اتاق آیینه‌ای دیواری نبوده است که من خود را در آن بنگرم؛ اگر هم بوده لابد شکسته است!

یک‌دفعه همه چیز را به یاد می‌آورم!

واقعیت برملا می‌شود!

من ازدواج نکرده بودم!

همین یک جمله روی تمام گفته‌های قبلی‌ام برچسب «خیال» می چسباند!

آری، من خیال می‌کردم ازدواج کرده‌ام! خیال می‌کردم همسری دارم که بعد از مرگ من هم به من وفادار است و فرزندانی دارم که با نبودِ مادرشان کنار آمده‌اند...

در حقیقت من پس از مرگ هم تنها بودم و هیچ کس از نبودِ من اندوهگین نبود!

وای، خدایِ من! آن روز را که به یاد می‌آورم، خنده‌ام قطع نمی‌شود!

چقدر بد است که حسرت‌هایم بعد از مرگ هم مرا رها نکرده‌اند...

یکی از جمعه‌های روزهایِ پاییزی بود...

چند پاییز بدونِ من گذشته است، نمی‌دانم؟!

حتی فصل پاییز هم به خاطر نبودِ من این چنین غم انگیز نیست؛ چون بعد از آن زمستان است و بعد هم بهار...

بهار پوزخند آدمیانی‌ است که خیال می کردم بعد از رفتنم ناراحت خواهند شد و آن‌ها مرا به تمسخر گرفتند!

گفته‌ بودم روز جمعه بود؟ راستی، چند سال از آن روز جمعه می‌گذرد؟

بعد از آن جمعه‌ی دیگری هم بود؟

من... من نمی‌توانم به سوال‌های ذهنم پاسخی بدهم!

من همه چیز را فراموش کرده‌ام، حتی این که چقدر آن جمعه دلگیر بود!

پس من چرا با یادآوری‌اش می‌خندیدم؟

گیج شدم!

گفته بودم حسرت...

آری، حسرت خیلی بد است؛ چون مجبوری شرایطِ زندگیِ دیگران را که در حسرتشان هستی، برای خودت خیالبافی کنی...

من بعد از آن جمعه چند بار حسرت خوردم؟

ناگهان همه چیز را به یاد آوردم!

من آن جمعه زن و شوهری را دست در دست همدیگر دیده بودم و حسرت خوردم.

بعد ناگهان چه اتفاقی افتاد؟!

وای! فکر کنم گذر این سال‌ها دارد همه خاطراتم را از یاد و خاطرم پاک می‌کند.

حالا به یاد آوردم! بعد من به این جا آمدم تا دیگر حسرت نخورم...

چند سال از حسرت خو*ردن‌ها و خیالبافی‌هایم می‌گذرد؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا