انجمن کافه نویسندگان
چند هفته بعد در کتابخانهی زندانی در لیما کتابخوانی داشتم. یک جلد از رمانم را همراه برده بودم تا به مجموعهشان اهدا کنم اما در کمال شگفتی دیدم زندانیها خودشان یکی دارند. تقریبا به خاطرش شرمنده بودند اما دستآخر قبول کردند بهم نشانش دهند. روی کاغذ ارزانقیمت چاپ شده بود و کیفیت فتوکپیاش تعریفی نداشت: هر چند صفحه یک تار مو روی متن شناور بود و بعضی صفحهها کج کپی شده بود، در نتیجه جملاتم با شیبی غمانگیز به لبههای بیرونی کاغذ متمایل میشد. یکی از زندانیها توضیح داد که کتابم را یکی از بیرون بهش هدیه داده. مدعی شد نمیدانسته غیرمجاز چاپ شده است. سر تکان دادم که مثلا باورم شده.
کتابدار زندان ازم پرسید: «میشه امضاش کنید؟» البته که امضا کردم، و آن روز زندان را با این احساس ترک کردم که انگار کار مهمی انجام دادهام.
کتابهای اصل کماکان کالاهایی لوکس با قیمتهای کمرشکن به قوت خود باقی ماندهاند که دستِ بیشتر جامعه بهشان نمیرسد. قسمتهای وسیعی از کشور هیچ کتابفروشی رسمیای ندارند. ایکیتوس، بزرگترین شهر در ناحیهی پروییِ آمازون با حدود چهارصد هزار جمعیت، فقط دو کتابفروشی دارد که تا ۲۰۰۷ همانها را هم نداشت. کتابخانههای مدارس، اگر اصلا وجود خارجی داشته باشند، چیزی در بساط ندارند جز بیست سی جلد عنوان پوسیده که نه ارزش ادبی دارند نه تاریخی. تنها مجموعههای درست و درمان بیشتر وقتها در دانشگاههای خصوصی جا داده شدهاند که نه استادها حق دارند در آنها پرسه بزنند نه دانشجوها، کتابها را بیش از بیستوچهار ساعت نمیشود امانت گرفت؛ یعنی فقط در حدی که بشود کپیشان کرد (بخوانید چاپ غیرمجاز) و برشان گرداند.
در چنین شرایطی چاپ غیرمجاز کتابها تعجب دارد؟ میتوانید از غیررسمی بودن قضیه غصه بخورید، میتوانید اسمش را دزدی بگذارید، میتوانید برای ضرری که به صنعت نشر رسیده ماتم بگیرید اما اگر عاشق خواندن باشید، انکار این منطقِ امیدبخش سخت است: اگر کسی کتاب میفروشد یک نفر هم باید آن را بخرد و اگر کسی کتاب میخرد، کسی هست که آن را بخواند و خواندن، به خصوص در کشوری به فقیری پرو، مگر چیز خوبی نیست؟
در ژوئیه، چند هفته پیش از شروع نمایشگاه سالانهی کتاب لیما، رفتم هرمان کرنادو را ببینم، مدیر پیسا، از آخرین شرکتهای مستقل نشر در پرو که هنوز سرپا است. از آن روزهای عجیب و غریب شهر بود: از آسمانی یکدست خاکستری قطرات ریزی میبارید، آنقدر غلیظ که میشد بهش گفت باران. بارش به لیماییها شبیخون زده بود. ترافیک این شهر بیابانی از وضعیت فقط آشفته به واقعا وحشتناک رسیده بود. ماشینها یکدفعه توی خیابانها لیز میخوردند و عابران پیاده زهرهترک میشدند.
کرنادو جزو کسانی است که برای حفاظت از حقوق نویسندهها در پرو تا پای جان جنگیدهاند و هزینهی گزافی هم پای این تلاشهایش داده است. پیسا که سال ۱۹۶۸ تاسیس شده زمانی کتابهای ماریو بارگاس یوسا را درمیآورده و علیالقاعده کرنادو باید پولدار باشد. اما نیست. روزی که دیدمش تکیده و فرسوده به نظر میرسید، اصلاح نکرده بود و مثل کسانی که هفتهها است از خانه بیرون نرفتهاند رنگپریده بود. دفترش در طبقهی نهم ساختمانی زشت، تنگ و گرفته بود. پنجرهها به منظرهی تپهها باز میشد اما کرنادو آفتابگیرشان را داده بود پایین. حسم بهم میگفت ماهها است آنها را بالا نداده.
تز کرنادو ساده بود. هرچند نشر غیرمجاز کتاب در پرو همیشه در جریان بوده، تا سالهای سال در مقیاس کوچک انجام میشده و فقط نیاز دانشجوها را رفع میکرده. بعد دههی ۸۰ از راه میرسد، سالهای بینظمی عمومی. کشور به سختی از گرفتاریهای آن دهه جان سالم به در برد: جنگ داخلی جان هفتادهزار نفر را گرفت و اقتصاد تقریبا متلاشی شد. تا ۱۹۹۰، اَبَرتورم به نرخ سالانهی ۷۶۴۹ درصد رسیده بود و طبقهی متوسط کم وبیش از صفحهی روزگار محو شده بود. پیسا حتی در آن اوضاع وحشتناک هم دوام آورده بود اما حالا اوضاع داشت بدتر میشد. طبق حرف کرنادو، اولین نشانهی زوال در آخرین سالهای اولین دورهی ریاست جمهوری آلن گارسیا پیدا شد، وقتی رئیسجمهور در یک مصاحبه گفت با توجه به بحران اقتصادی معنی ندارد والدین برای بچهها کتابهای درسی اصل بخرند. به عبارت دیگر رئیسجمهور داشت از نشر غیرمجاز حمایت میکرد.