وقتی بار عاطفی رابــطه به تنهایی روی دوش توست، یعنی مدت هاست رابــطه به پایان رسیده و تو بیخودی درگیر مانده ای.
انگار که از یک سراشیبی تند با کلی ذوق بالا بروی و وقتی نفس ت گرفت، ببینی که به هیچ جای مشخصی نرسیده ای.
آن وقت نفرت و خستگی را جایی میان قفسه ی سـ*ـینه و شکم احساس می کنی. چیزی شبیه به یک دل بهم خوردگی.
حق داری که دلت بخواهد راهِ رفته را بازگردی که لااقل در ناکجا آباد گم و گور نشوی.
یکی از سخت ترین قسمت های هر ماجرای احساسی همین فاجعه ی افتادن بار عاطفی روی دوش یک نفر است.
یا باید کوله پشتی نفر مقابل هم پر باشد و یا به کل بی خیالِ ماجرا شد و بدون سرزنش، پایان را پذیرفت.
سخت است اما سخت ترش زمانی ست که می بینی بخاطر هیچ، مدت ها خودت را از خیلی چیزها محروم کرده ای.
از دیدن مهربانی و لـ*ـذت همنشینی با دیگران محروم شده ای.
از لحظه های شاعرانه ای که هر کدام خاطره ای می ساختند، دور مانده ای.
و هیچ چیز بدتر از سرخوردگی در رابـ*ـطه نیست.
که نتیجه اش می شود، یک دل مردگی تهوع آور غم انگیز.
حواست باشد مبادا انرژی عشق را برای رابـ*ـطه ای که تمام شده، هدر بدهی
انگار که از یک سراشیبی تند با کلی ذوق بالا بروی و وقتی نفس ت گرفت، ببینی که به هیچ جای مشخصی نرسیده ای.
آن وقت نفرت و خستگی را جایی میان قفسه ی سـ*ـینه و شکم احساس می کنی. چیزی شبیه به یک دل بهم خوردگی.
حق داری که دلت بخواهد راهِ رفته را بازگردی که لااقل در ناکجا آباد گم و گور نشوی.
یکی از سخت ترین قسمت های هر ماجرای احساسی همین فاجعه ی افتادن بار عاطفی روی دوش یک نفر است.
یا باید کوله پشتی نفر مقابل هم پر باشد و یا به کل بی خیالِ ماجرا شد و بدون سرزنش، پایان را پذیرفت.
سخت است اما سخت ترش زمانی ست که می بینی بخاطر هیچ، مدت ها خودت را از خیلی چیزها محروم کرده ای.
از دیدن مهربانی و لـ*ـذت همنشینی با دیگران محروم شده ای.
از لحظه های شاعرانه ای که هر کدام خاطره ای می ساختند، دور مانده ای.
و هیچ چیز بدتر از سرخوردگی در رابـ*ـطه نیست.
که نتیجه اش می شود، یک دل مردگی تهوع آور غم انگیز.
حواست باشد مبادا انرژی عشق را برای رابـ*ـطه ای که تمام شده، هدر بدهی
آخرین ویرایش توسط مدیر: