دلنوشته [ شیما سبحانی ]

وقتی بار عاطفی رابــطه به تنهایی روی دوش توست، یعنی مدت هاست رابــطه به پایان رسیده و تو بیخودی درگیر مانده ای.
انگار که از یک سراشیبی تند با کلی ذوق بالا بروی و وقتی نفس ت گرفت، ببینی که به هیچ جای مشخصی نرسیده ای.
آن وقت نفرت و خستگی را جایی میان قفسه ی سـ*ـینه و شکم احساس می کنی. چیزی شبیه به یک دل‌ بهم خوردگی.
حق داری که دلت بخواهد راهِ رفته را بازگردی که لااقل در ناکجا‌‌‌‌ آباد گم و گور نشوی.
یکی از سخت ترین قسمت های هر ماجرای احساسی همین فاجعه ی افتادن بار عاطفی روی دوش یک نفر است.
یا باید کوله پشتی نفر مقابل هم پر باشد و یا به کل بی خیالِ ماجرا شد و بدون سرزنش، پایان را پذیرفت.
سخت است اما سخت ترش زمانی ست که می بینی بخاطر هیچ، مدت ها خودت را از خیلی چیزها محروم کرده ای.
از دیدن مهربانی و لـ*ـذت همنشینی با دیگران محروم شده ای.
از لحظه های شاعرانه ای که هر کدام خاطره ای می ساختند، دور مانده ای.
و هیچ چیز بدتر از سرخوردگی در رابـ*ـطه نیست.
که نتیجه اش می شود، یک دل‌ مردگی تهوع آور غم انگیز.
حواست باشد مبادا انرژی عشق را برای رابـ*ـطه ای که تمام شده، هدر بدهی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
حال خوشی دارد این تنهایی...
وقتی همه شلوغند،پر از دوست داشتن های یک شبه...
پر از رهایی کاذب و غمگین...
وقتی کسی تفاوت بین در لحظه خوش بودن و بی‌بندوباری را نمی‌فهمد.
چقدر جای کسی خالی‌ست تا نگاهی به دنیای ما بیاندازد.
دنیای ما آدم‌های وفاداری که از ترسِ این شلوغی، تنها مانده‌ایم.
چقدر جای کسی خالی‌ست که دلت بخواهد دوستش داشته باشی و اصلا دلت بیاید به دوست داشتنش.
آن‌قدر هرج و مرج مد شده که دیگر چیزی به چیزی نمی‌آید.
عجب تضاد زیبایی!
دیگران شلوغند و خوشحال
و ما آدم‌های وفادار غمگینیم و تنها...
و به احمقانه‌ترین شکل داریم به تنهایی عادت می‌کنیم و دردمان هم نمی‌آید.
مگر تنهایی درد هم دارد؟
انتظار است که درد دارد.
تنهایی وقتی زجر آور می‌شود که انتظار بکشی. انتظار بکشی کسی بیاید و مِهرِ ماندگار با خودش بیاورد.
ما که به هر چه تحمیل‌مان می‌شود زود عادت می‌کنیم و دردمان هم نمی‌آید.
تنهایی هم روی باقی چیزها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نزدیک به چهل‌سالگی که باشی تازه می‌فهمی وقتی می‌گویند دلم ریخت یعنی چه!
دلت می‌خواهد خیلی چیزها را کشف کنی.
همان چیزهایی را که تا به حال تجربه نکردی یا شاید هم تجربه کرده‌ای و فراموشت شده.
تازه دلت می‌خواهد شیطنت کنی.
حتا اگر دل‌خوشی هم از چیزی نداشته باشی.
وقتی می‌فهمم یکی پیدا شده که اینطور دلم برایش می‌لرزد، بیش‌تر از این تنهایی و یکنواختی حالم بهم می‌خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چيزهای زيادی در اين جهان هست كه بايد از لا‌به‌لای زندگی بيرون كشيد.
خروار خروار سلامتی،ثروت،انسانيت و عشق!
و عشق كه ميان سلول‌های يك تن پنهان مانده.
بايد بيرونش كشيد و آدميزاد را نجات داد.
حسی كه گاه در قالب يك فيلم يا يك شعر بلند و يا نگاهی اتفاقی در تو نفوذ می‌كند و حسرت را با نفسی بلند معنا می‌بخشی.
همان نگاهی كه در لحظه دكمه‌ی استاپ را می‌زند و تو را به ورای دنيای مادی می‌برد.
به آنجايی كه انتهايش را نمی‌دانی.
براي عشق انتهايی نيست.
تمنای دو روح است برای آميزش...
آهای آدمِ خوابيده در اندوه‌هايت!
آگاه باش كه بی‌عشقی پرسه در يك جزيره‌ی سرگردانی دائم است.
و تويی كه از درگير عاطفه شدن هراس داری،تویی كه از ترسِ پايان به آغاز تن نمی‌دهی
براستی با دلت در اين جزيره‌ی سرگردانی چه می‌كنی!
آگاه باش كه بخاطر ترس از بی‌سرانجام ماندن يك ارتباط،از تلفيق دو احساسِ شورآفرين گذشتن،عين ديوانگی‌ست.
يك ديوانگی مزمن در جزيره‌ی سرگردانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دوست داشتن تــو
به تنهایی مـــن می آید.
مثلِ زیبایی زنبــق ها
به دشت ...
***
به حتم پایان دنیا
در یکی از روزهای پاییز است
شاید در بلند‌ترین شب سال
هم‌زمان با رها شدنِ
بافته‌ی موهای دخترکی
که به هوای چیدن انار به باغ رفت
و دیگر برنگشت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آدم های خیالباف همیشه حال شان خوب است.
با کسی که دوستش دارند،
به میهمانی می روند،
چای می نوشند و می رقصند.
شادِ شادند.
کسی را که دوستش دارند همیشه هست.
نه می رود،
نه می میرد
آدم های خیالباف خوشبخت ترینند.
آنقدر فکر می کنند تا باورشان شود
و بالاخره هم روزی جذب می کنند
آنچه را که می خواهند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نگفتم بیا از این دیوارها بگذریم!

نگفتم این دیوارها عجوزه ی پیری را در خود مچاله کرده اند

که هر شب لالایی خوفناکش تن این خانه را می لرزاند!

گفتم گاهی برای ماندن باید از خیلی چیزها گذشت

باید نجنگید

باید عبور کرد

جنگ مردان زیادی را شیمیایی کرد

و خودش خاتمه گرفت،

قبل از اینکه به داد کشتگانش برسد

این دیوارها می ریزند

و ما از هم دورتر و دورتر می شویم

گاهی باید به بعضی چیزها خاتمه داد

گاهی باید نجنگید

باید عبور کرد

و رفت...

_شیما سبحانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من به خیلی چیزها عادت کرده ام

عادت کرده ام بنشینم پشت میز عصرانه

از پشت پنجره آدم ها را تماشا کنم

چای بنوشم

سیگار بکشم

شعر بخوانم

تو نباشی

تو نباشی

تو نباشی.

_شیما سبحانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برخیز با بوسه ای از ل*بِ صبح

با نوش دارویی از تنِ آخرین روز از اردیبهشت

کسی در تو انتظار می کشد

که زنجیر زنگ زده ی اتاقکش را باز کنی

و بگذاری کمی هم او نفس بکشد

بیرون بیاید، رها شود

و فقط یک امروز را زندگی کند

کسی در توست که سکوتش

دارد به روح تو فشار می آورد

امروز را به او ببخش

_شیما سبحانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دقیقا وقتی که انتظارش را نداری، دوباره سر و کله اش پیدا می شود

تمام تابستان را با هم در بلوار کاج های سبز قدم می زنید و می خندید و حال تان خوب است

اصلا هم به این کاری ندارد که تو تازه داشتی به نبودنش عادت می کردی

آمده تا تو را باز به به خودش وابسته کند

و بعد یک روزی که سخت دلبسته می شوی، ترکت می کند

و آن وقت است که تو عاشق می شوی

فقط در یک رفت و برگشت

به همین راحتی

گیج از آن آمدنِ بی دعوت

و مَنگ از این رفتنِ بی دلیل

دلت می خواهد تا ته این بلوار را تنها بدوی و از تمام سایه های شهر فرار کنی

از تمام سایه ها بجز سایه ی خودت که همیشه هست

تا آخر این بلواری که حالا دیگر هوایش فقط استخوان هایت را می سوزاند.

_شیما سبحانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 3)
عقب
بالا پایین