پارت اول،
احساس عجیبی داشت مدام دلش شور میزد! نمیدانست دلیل این همه استرس چیست؟
لحظهای تصویر عدد نحسی که دیده بود ، از جلوی چشمانش نمیرفت، هنوز هم صداهای گنگ گریه و تصویر لباسهای یک دست مشکی از یادش نمیرفت و با خود گفت:
_ یعنی ممکنه؟... .
***
در اتاقش مشغول بازی با رایانهاش بود، که ناگهان درب اتاق با شدت باز شد و مادر هراسان نمایان شد!
سریع از جایش بلند شد و متعجب چشم دوخت به چهرهی مادرش؛ مادر کت اورا برداشت، دستش داد وگفت:
_ زود باش گل پسرم کتت رو بپوش، خانوادهی عموت زنگ زدن گفتن دارن میان اینجا... .
پسرک گیج گفت:
_ بله؟ یک کلمه از حرفهات رو نفهمیدم!
مادر کت او را تنش کرد.
_ میگم عموت اینا دارن میان اینجا، ولی هیچی واسه پذیرایی ازشون تو خونه نداریم! برو شیرینی و میوه چیزی بگیر بیار، زشته بعد مدتها بیان ولی نتونیم ازشون پذیرایی کنیم!.
پسرک تازه فهمید چه بلایی قرار است سرش بیاید!
معترض گفت:
_ تو این اوضاعه کرونا، من شیرینی از کجا بیارم؟ مگه خودت شهر رو ندیدی شده مثل شهر مردهها! بعد میگی برم بیرون! آخه کدوم شیرینی فروشی بازه مادر من، حرفا میزنی!...قراره اون دوتا جغله رو هم بیارن دیگه نه؟ من میرم خونهی دوستم اصلا حوصلهشون رو ندارم... .
مادر سعی در آرام کردن پسرک داشت، در دل گفت: «چقد دلش پره هرکی ندونه فکر میکنه قراره بره سفر قندهار والا!»
_ گل پسرم آروم باش، توکه نمیخوای بابات با پای آسیب دیدش راه بیوفته بره اون ور شهر؟ راستی خوب نیست پشت سر بقیه حرف بزنی!
پسرک تا خواست حرفی بزند، مادر اتاق را ترک کرد و بلند گفت:
_ لیست چیزایی که باید بگیری رو برات تو واتساپ فرستادم یه موردم فراموش نکنی! باشه گل پسرم خدا به همراهت.
خشمگین موبایلاش را برداشت، اتاقش را ترک کرد.
کفشهایش را برداشت تا بپوشد اما یک دفعه از داخل کفشها آب زیادی ریخت رویه پاچههای شلوارش!
با چشمانی گرد شده، به کفشهایش نگاه کرد و زیر ل*ب گفت:
_ خدایا، همین کم بود! کفشهام رو قایق نکرده بودن که الان کردن... .
بیخیال کفشهایش شد، یک جفت دمپایی برداشت پایش کرد. خواست درب سالن را باز کند، که درب را یکی از آنور باز کرد. درب محکم با سر پسرک برخورد کرد!
خواهر کوچکش با ترس به چهرهی سرخ شدهی پسرک، نگاه میکرد!
پسرک سریع از خانه خارج شد تا دیگر بلایی سرش نیامده!