داستانک داریخماخ | husar کاربر انجمن کافه نویسندگان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع RMwN
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
[بسمه تعالی]

نام داستانک : داریخماخ
نام نویسنده : husar
ژانر : فلسفی_تخیلی
ویرایستار: @رز سیاه

مشاهده فایل‌پیوست 29423

مقدمه :
قفس تنگ بود؛ اما زمانه از آن تنگ‌تر؛ و جان من گسترده‌تر از آن بود که در این عالم واهی خودش را جای دهد.
در جایی از کره خاکی جنگ بود؛ ولی بیگانگان نمی‌دانستند جنگ حقیقی در این گوشه‌ی تاریک است که چشم حتی برای دیدن سیاهی هم تلاش می‌کند.
و امان از قلب‌های فلج که راه رفتن را سخت می‌کرد. امان از دردی که ریشه زده بود در جانِ بی‌قرار من. امان از ترس از دست دادن تو.
کره زمین مربع شکل بود و ما معمولی‌های تنگدل در زاویه نود درجه آن به مردن خود ادامه می‌دادیم.
ولی نه! نمی‌شد ادامه داد!
من باید می‌رفتم. بهای من بیشتر از انگشتان دستان تو بود. من باید بال‌هایم را می‌گشودم و کوچ می‌کردم. من به این‌جا تعلق نداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 26378
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ



همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه



13422_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif



کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش:
دلتنگ بودم؛ شاید هم بی‌حوصله؛ یا یک چیز میان این دو کلمه‌ی ناتوان.
به دوستانم نگاه کردم، دوستانی که از آنِ من نبودند. مگر ایرادم چه بود؟ آیا داشتن یک همدم بی‌همتا جز محرومیت‌های زندگی به حساب می‌آمد؟
دوست داشتم که حرف بزنم، بخندم، گریه کنم و زیر باران دست در دست کسی راه بروم؛ اما تمام این‌ها تبدیل به یک آرزوی محال شده بود.
بغضم را فرو فرستادم و پاهای لرزانم را جابه‌جا کردم. من بیمار بودم! خودم هم نمی‌دانستم چه مرگم بود! اما آن مرد سفید پوش این خبر را به من و صاحبم داد و از آن روز به بعد من یک تنهایی مطلق شده بودم؛ یا یک مفردِ بدونِ جمع.
پوچ بودم و بی‌ارزش. اطرافیانم مرا تبدیل به یک گاو خلوت گزین کرده بودند؛ گاوِ خلوت گزینی که آرزوی وصال داشت اما با چه کسی؟
از شدت غمِ نبودنِ کسی، دندان‌هایم به هم می‌خورد و صدای آب شدن قندیل را تداعی خاطراتم می‌کردند.
خنده‌ام گرفت. انگار که کسی قلقلکم می‌داد.
- شیر این رو کم بدوش؛ مریضه.
و بازهم این کلمه نفرت انگیز! چرا فقط می‌گفتند من مشکلی دارم و مشکلم را به زبان نمی‌آوردند؟ من کر نبودم و می‌شنیدم چه می‌گفتند؛ اما آن‌ها نمی‌دانستند و مدام با حرف‌هایشان قلب مرا سلاخی می‌کردند.
- میگم اگه مریض هست خب چرا زنده‌ش گذاشتید؟
دیگر نمی‌توانستم وزنم را تحمل کنم. وزنم آنقدرها هم سنگین نبود.
- مگه قاتلیم؟
سطلشان را برداشتند. وقتی از دیدم کاملاً محو شدند، خود را به روی زمین انداختم. کیهان هم دیگر تحمل این دل‌های شکسته نداشت. من حسش می‌کردم؛ کیهان می‌لرزید و گریه می‌کرد به حال این جان‌های در عذاب. دیگر کیهان هم به ستوه آمده بود. حتی زاویه‌های نود درجه هم دیگر از خمیدگی خسته شده‌ بودند.
اگر واضح بگویم همه خسته بودند، حتی اکسیژن‌های معلق در هوا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین