یلدا گفت:
- اَهاَهاَه! خودت رو مسخره کن.
خندیدم و زبونم رو براش درآوردم که بیبی تو اتاق اومد و گفت:
- یلدا! مادر چرا نشستی؟ پاشو برو حموم الان میرسند.
یلدا هم با خوشحالی گفت:
- چشمچشم، فقط شما هم به مائده بگید اینقدر خودش رو روی من نندازه. ناسلامتی شب خواستگاری خواهرشه.
- باشه دختر، برو.
یلدا دستش رو روی ل*بهاش گذاشت و بوسهای برای بیبی فرستاد و در رفت. من هم بلند شدم و دوش پنج دقیقهای گرفتم، یک تاپ بندی با شلوارک برمودهای پوشیدم و گفتم:
- بیبی؟ بیبی کجایی؟
- تو آشپزخونم، مائده مادر برو موهات رو خشک کن سرما نخوری خدایی نکرده.
با تعجب پریدم تو آشپزخونه و گفتم:
- شما از کجا دیدین بیبی؟
-من دیگه دخترام رو میشناسم، میدونم تو چه اخلاقی و یلدا چه اخلاقی داره مادرجون، مثل این که بیبی رو دست کم گرفتی.
خندهام گرفت و بغلش کردم و گفتم:
- قربون بیبی خودم بشم.
- خدا نکنه دختر.
صدای یلدا بلند شد:
- بیبی بیا یک دقیقه... .
بیبی هم از ب*غل من بیرون اومد و گفت:
- من برم که الان صداش کل خونه رو بر میداره.
خندیدم و بیبی رفت، واسه خودم چایی ریختم و تو آشپزخونه روی صندلی نشستم. بیبی سریع برگشت و رو به من گفت:
- شامپو رو تموم کرده! بگو هنوز دو روز شده؟
لیوان رو پایین آوردم و گفتم:
- برم از سوپری بخرم؟
- نه مادر نمیخواد تو کمد هست. تو پاشو موهات رو خشک کن من استرس دارم سرما بخوری.
خندیدم و گفتم:
- چشم، شما غصه نخور.
و رفتم تو اتاق و با سشوار موهام رو خشک کردم، بعد از یک ساعت یلدا هم تشریف آورد و دور هم نشستیم. یلدا دستی به شکمش کشید و گفت:
- وای من خیلی گرسنمه.
از جاش بلند شد و از یخچال کوکویی که از ناهار ظهر مونده بود رو گرم کرد.
- منم میخورم.
سفره رو پهن کردم که بیبی گفت:
- الان که مهمونها برسن، فیلتون یاد هندوستان کرده؟
- بیبی شما هم میخوری بیا.
- من سیرم مادر، سریع بخورید تا نرسیدن.
- ای به چشم، شما جون بخواه.
بیبی چپچپ به یلدا نگاه کرد که خندید. بالاخره کیارش با خانوادهاش اومدن، یلدا عین مرغ سرکنده تو اتاق راه میرفت. کیارش یک پسر خوشگل و خوشچهره بود. بیبی یلدا رو صدا زد و اون هم با وقار و متین خودش رو به آشپزخونه رسوند؛ سینی چای رو به دستش دادم و با لبخند شیطونی گفتم:
- بهبه، چه دختر مودبی!
چشم غرهای بهم رفت که ریز خندیدم، سینی چای رو به همه تعارف کرد و کنار من نشست. بعد از بحثهای اولیه بابای کیارش گفت:
- اگه اجازه بدین این دو تا جوون برن با هم حرفهاشون رو بزنن.
یلدا از خجالت سرخ شد و بعد هر دوتاشون بلند شدن و داشتن میرفتن تو اتاق که همین صحنه در ذهنم تداعی شد. سرم گیج رفت؛ اما خودم رو کنترل کردم و دستم رو روی دیوار گذاشتم.
صدای مامان کیارش به گوشم رسید:
- خوبی مائده جان؟
- خوبم ممنون، یه لحظه سرم گیج رفت.
- الان بهتری؟
با سر تایید کردم که با نگرانی لبخند زد و به بیبی نگاه کرد. یلدا و کیارش اومدن پیش ما و یلدا با خجالت جواب مثبت خودش رو اعلام کرد و همه کف زدیم و مامان کیارش با حلقهای یلدا رو نشون کرد.
با رفتن کیارش و خانوادهاش، وارد اتاق شدم و سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
صبح زود از خواب بیدار شدم، قرار بود امروز من به شرکت برم. وارد دستشویی شدم و آبی به صورتم زدم، خودم رو به آشپزخونه رسوندم و چایی دم کردم و سفرهی صبحونه رو چیدم.
بیبی هم بیدار و مشغول قرآن خوندن بود.
بلند داد زدم:
- یلدا پاشو! انقدر نخواب خرس قطبی.
یلدا هم مثل من از داخل اتاق داد زد:
- مائده ببند.
ریز خندیدم، با بیبی سر سفره نشستیم و پنج دقیقه بعد یلدا با چهرهای خوابآلود و موهای بهم ریخته پیش ما اومد که با دیدن وضعیتش خندیدم و گفتم:
- خودت رو تو آینه دیدی؟ کیارش تو رو این شکلی ببینه دق مرگ میشه.
دستش رو به علامت برو بابا رو هوا تکون داد و به سمت دستشویی رفت و بیبی هم رو به من گفت:
- اذیتش نکن مادر.
گفتم:
- چشم! راستی بیبی... .
بیبی با آرامش جواب داد:
- جان دلم؟
با شیطنت گفتم:
- شما میخواید یلدا رو زودتر از من شوهر بدین؟ ناسلامتی من خواهر بزرگترم ها.
که یلدا پرید تو آشپزخونه و گفت:
- مگه بده؟ من قربانی میشم، تو زندگی رو یاد بگیری!
لبخندی زدم و گفتم:
- چرت و پرت تحویل من نده.
یلدا هم در حالی که سر سفره مینشست گفت:
- تو هم به جای این سوالها پاشو دیرت نشه.
با حرف یلدا تازه فهمیدم امروز دیگه مثل روزهای قبل نیست؛ صبحونهام رو که خوردم سرسری یک مانتوی بژ با شلوار سفید پوشیدم، شال هم روی سرم انداختم و با گرفتن کیفم از اتاق زدم بیرون و گفتم:
- بیبی من رفتم خداحافظ.
بیبی هم جواب داد:
- برو خدا به همراهت دخترم.
حرف بیبی تو ذهنم تکرار شد؛ «خدا به همراهت... .»
سر انگشتهام رو روی پیشونیم گذاشتم، حالم که یکم بهتر شد از یلدا هم زیر ل*ب خداحافظی کردم و با گرفتن آژانس راهی شرکت شدم.
چرا جدیداً این حالتهای عجیب بهم دست میده؟ چیشده خدایا؟! نکنه دیوونه شدم؟
بیخیال این فکرها شدم و وقتی رسیدم کرایه رو حساب کردم. داخل رفتم و با آسانسور خودم رو به طبقهی پانزدهم رسوندم. نفس عمیقی کشیدم و تقهای به در زدم و وارد شدم؛ منشی داشت وسایلش رو جمع میکرد و با دیدن من نگاهش رو گرفت و ایشی گفت. نیشخندی زدم و به طرف میز رفتم و گفتم:
- سلام.
- انتظار که نداری با این وضعیت علیک بگم؟
با حرفی که زد شوکزده شدم، این صحنه آشناست خدایا! سریع به خودم اومدم و گفتم:
- خب، دوست نداری نگو.
چشم غرهای رفت و گفت:
- برو بابا.
وسایلش رو تو یک کارتون ریخته بود؛ کارتون رو برداشت و میخواست بره که با حرفم مانعش شدم:
- یک لحظه وایسا.
بیتوجه به من گذاشت رفت. به درک! من رو بگو به فکر این دیوونه بودم و میخواستم بهش کمک کنم همینجا بمونه.
بیخیال اون نچسب شدم و به میز نگاهی کردم که در باز شد و آقای تهرانی داخل اومد؛ لبخند زدم و گفتم؛
- سلام آقای تهرانی، صبح بخیر.
با شنیدن صدای من لبخند گرمی زد و گفت:
- صبح تو هم بخیر، خوش اومدی.
یک تای ابروم بالا پرید؛ عجب ها! اینجا همه پررو تشریف دارن والا. به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- ممنون جناب تهرانی.
- میتونی کارت رو شروع کنی.
- بله حتما.
اون هم سری تکون داد و به سمت اتاقش رفت. میز کارم رو تمیز کردم و وسایلی که باید رو گذاشتم روش که تلفن زنگ خورد، برداشتم.
- الو.
گفتم:
- الو سلام شرکتِ «...» بفرمایید؟
- کلاس نذار منم یلدا.
با حرص گفتم:
- بمیری! شمارهی اینجا رو از کجا گیر آوردی؟ به موبایلم زنگ میزدی خب.
خندید و گفت:
- تند نرو آبجی خانم، زنگ زدم بگم موبایلت رو جا گذاشتی.
یکم فکر کردم و دیدم واقعاً یادم رفته موبایلم رو بیارم برای همین گفتم:
- واقعاً؟ خب چیزه، میتونی بیاری شرکت؟
یلدا با شیطنت جواب داد:
- نه دیگه، گفتی بمیر من هم میخوام برم بمیرم.
گفتم:
- دور از جونت آبجیِ نازم، شوخی سرت نمیشه بیجنبه؟
یلدا با خباثت جواب داد:
- اِه، اگه راست میگی بگو جون تو.
لبخند زدم و گفتم:
- جون تو.
یلدا حرصی جیغ زد:
- نه منظورم جون خودت بود.
خندیدم و گفتم:
- باشه جیغ نزن... قطع کن الان آقای تهرانی میگه هنوز نیومده دست به تلفن شده.
- خیلیخب، من تا یه دقیقه دیگه اونجام.
باشه گفتم و خداحافظی کردیم.
مشغول کارم شدم که بعد از چند دقیقه یلدا با یه جعبهی شیرینی از راه رسید و من هم با تعجب بلند شدم و گفتم:
- یلدا! این چیه؟
یلدا گفت:
- اولاً سلام بیادب، بعدش هم مگه نمیبینی؟
- سلام، میدونم. واسه چی؟
یلدا با خنده جواب داد:
- نمیخوای به همکارهای گرامی اطلاع بدی؟ همه منتظرن.
و به اتاقی اشاره کرد، برگشتم که دیدم از در چند تا سر بیرون اومده و دارن تماشامون میکنن. خندم گرفت، همهشون اومدن و بهم تبریک گفتن؛ این لحظهها، قبلا واسم اتفاق افتاده.
«خانم تبریک میگم»
«خوش اومدین، تبریک میگم»
صدای یلدا به گوشم رسید:
- مائده حواست کجاست؟
با گیجی جواب دادم:
- ها؟ همینجا.
همه برگشتن سرکارشون و یلدا موبایلم رو از کیفش درآورد و به سمتم گرفت و گفت:
- بفرما خانم حواس پرت.
گفتم:
- راست میگی یلدا، این روزها اصلا حواس برام نمونده. احساس میکنم دیوونه شدم.
یلدا متعجب گفت:
- واه! برای چی؟
سرم رو تکون دادم و ناراحت گفتم:
- یلدا، راستش هر اتفاقی جدیداً برام میافته احساس میکنم قبلا باهاشون رو به رو شدم.
یلدا زیر چشمی نگاهم کرد و بیخیال گفت:
- حتما خواب زده شدی، من هم بعضی اوقات برام پیش میاد بابا، جدی نگیر.
لبم رو کج کردم و گفتم:
- نمیشه آخه همش سراغم میاد.
گونهام رو کشید و با لبخندی گفت:
- به جای این حرفها که من رو بترسونی به کارهات برس، منم برم.
سرم رو تکان دادم و گفتم:
- باشه خداحافظ.
برام دستی تکون داد و سریع از شرکت خارج شد، شونهای بالا انداختم و نشستم. انقدر مشغول کار بودم که گذر زمان رو متوجه نشدم، کش و قوسی به بدن کسلم دادم و آمادهی رفتن شدم. کیفم رو گرفتم و به سمت اتاق آقای تهرانی رفتم تا اطلاع بدم.
تقهای به در زدم و در رو باز کردم که با سر رفتم تو سینهی یک نفر! خاطرهای تو ذهنم تداعی شد.
***
- آخ سرم!
عقب رفتم و با کف دست پیشونیم رو چسبیدم، صدای کامیار به گوشم رسید:
- خوبی؟
شیطونیم گل کرد و ننه من غریبم بازی درآوردم.
- نه اصلا خوب نیستم، سرم شکست.
کامیار ترسیده گفت:
- چی؟ مطمئنی مائده؟ میخوای ببرمت بیمارستان؟
حرصم گرفت و گفتم:
- تو چرا هر چی میشه میگی ببرمت بیمارستان؟
لبخند جذابی زد و گفت:
- خب مگه سرت نشکسته؟
- من یه چیزی گفتم، شکستگی سرم سطحیه.
خندید و روی موهام رو بوسید.
- حالا خوب شد؟
لبخند پهنی زدم و گفتم:
- بله، حالا خوب شد.
***
سرگیجه گرفتم و همچنان بین دستهای طرف تو فکر بودم که صداش رو شنیدم.
- خوبی؟
کمی ازش فاصله گرفتم و بغض کردم. چرا اینجوری شدم؟ خدایا اینها چیه تو ذهنم دائم میاد؟
- حالت خوبه؟!
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم که لبخند کمرنگی زد و گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
- نه! فقط خواستم بگم قراره برم.
سرش رو تکان داد و گفت:
- موردی نیست؛ من هم اتفاقاً همین قصد رو داشتم. تا پایین همراهیتون میکنم؟
میخواستم بگم نه لازم نیست؛ ولی اون زودتر به سمت در رفت و مانع شد، من هم به دنبالش راه افتادم. اومدم در آسانسور رو باز کنم که هم زمان با هم این کار رو کردیم و دستم روی مچ دستش قرار گرفت. به هم دیگه خیره شدیم، سریع دستم رو عقب کشیدم.
- وای! معذرت میخوام.
حرفی نزد که دوباره حالم بد شد.
***
کامیار سرش تو گوشی بود که گفتم:
- در آسانسور رو باز کنم؟
شونهای بالا انداخت و هم زمان با هم دستمون رو دراز کردیم. کامیار سرش رو بالا گرفت و به هم چشم دوختیم؛ لبخند مهربانی زد ... .
***
سردرد وحشتناکی گرفتم و نمیتونستم روی پاهام بایستم برای همین بیاختیار گفتم:
- آی!
نزدیک بود بیافتم زمین که آقای تهرانی من رو گرفت. چشمهام تار میدید و چیزهای زیادی توی ذهنم تکرار میشد... .
***
- مائده! خیلی دوستت دارم.
من رو در آغو*ش کشید که با لبخند شیرینی گفتم:
- من هم خیلی دوستت دارم کامیار.
- با من ازدواج میکنی؟
با بهت گفتم:
- چی؟
***
- وای بیبی! برات خبر خوش دارم.
بیبی با لبخند گفت:
- چی عزیزدلم؟
ذوقزده و خوشحال گفتم:
- کامیار، وای کامیار ازم خواستگاری کرد.
یلدا اومد سمتم و گفت:
- شوخی میکنی مائده؟
- نه شوخیم کجا بود؟
***
- آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائمی جناب آقای کامیار تهرانی دربیاورم؟
***
بیبی رو به یلدا گفت:
- حالا که خوشحالم کردین و توی شرکت کار پیدا کردین، من هم یه سورپرایز دارم مادر جون.
یلدا با تعجب پرسید:
- چه سورپرایزی بیبی؟
- کیارش قراره امشب با خانواده بیاد خواستگاریت.
یلدا جعبهی شیرینی رو به هوا پرتاب کرد.
- جونمی جون.
***
آقای تهرانی دستی به گونهام کشید و با نگرانی گفت:
- مائده خوبی؟ مائده با تو هستم. پاشو عزیزم.
صدای آقای تهرانی بارها توی گوشم تکرار شد:
- مائده! مائده!
آروم چشمهام بسته شد و از هوش رفتم.
صدایی رو شنیدم که میگفت:
- خطر از بیخ گوششون رد شد. خدا رو شکر حافظهشون برگشته.
چشم از هم باز کردم و نگاهی به دور و برم انداختم که دیدم چند نفر تو اتاق هستن. یلدا و کیارش، بیبی و خانم منشی، کارمندهای شرکت و کامیار.
اولین نفر یلدا بود که چشمش به من افتاد و هجوم آورد سمتم، اشکهاش رو کنار زد و گفت:
- خوبی آبجی؟ منو که میشناسی؟
لبخند محوی زدم و سرم رو تکون دادم که بیبی دستهاش رو، رو به آسمان گرفت و خدا رو شکر کرد.
با صدای آرومی پرسیدم:
- اینجا چه خبره یلدا؟
یلدا گفت:
- راستش رو بخوای همش یه نمایش از گذشته بود.
ادامه داد:
- تو و کامیار موقع رفتن به مسافرت تصادف کردین و تو حافظهات رو از دست دادی؛ تصمیم گرفتیم یه بخشهایی از زندگیمون رو واست تکرار کنیم. دست بقیه درد نکنه که خیلی کمکمون کردن.
اشکهام رو که بیمهابا روی گونهام میریخت رو پاک کردم و دیدم کامیار با لبخند زیبایی نگاهم میکرد. از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و بغلش کردم.
با بغض گفتم:
- کامیار؟
اون هم با بغض جوابم رو داد:
- جان کامیار؟ میدونی چه زجری کشیدم؟
دوباره گریهام گرفت و زیر ل*ب گفتم:
- نه! نمیدونم، میخوام همه چی رو برام تعریف کنی... میخوام صدات رو بشنوم.
- بذار اول از همه، باز هم بگم دوستت دارم.
با خجالت گفتم:
- منم.
کامیار با شیطنت گفت:
- تو چی؟
بین گریههام خندیدم و زیر ل*ب؛ اما واضح گفتم:
- من هم دوستت دارم.
عشق یعنی تو!
تویی که تا پای جانت از خودت میگذری تا به عشق برسی و عشق از خودش مایه میگذارد تا به همدیگر برسید.
*** (آیه)
از آرسام و مروارید خداحافظی کردم و به طرف خونه رفتم. کولهپشتیام رو کمی روی شونههام جا به جا کردم و حواسم رو چهار چنگولی به دور و برم دادم.
با اینکه آرسام و مروارید گفتن تا دم در خونه باهات بیایم؛ ولی من قبول نکردم و حالا مثل موش ترسیدم.
- خب آیه، از هیچی نترس! به آرسام فکر کن، به شوخیهاش فکر کن، همهچیز یادت میره و صحیح و سالم میرسی جلوی در خونه... اینجا که ترس نداره.
با صدای بلندی که به گوشم رسید ترسیدم و جیغ کشیدم، میخواستم بدوم که یکی از پشت کوله پشتیم رو چسبید. من هم وحشت کردم و نزدیک بود خودم رو خیس کنم که صدای پسری رو کنار گوشم شنیدم.
- کجا با این عجله خانم کوچولو؟
میخواستم جیغ بزنم که جلوی دهنم رو گرفت و گفت:
- جیغ نزنیها، وگرنه بیاعصاب میشم.
از ترس بغض کردم، خدایا من رو از دست این روانی نجات بده.
- آروم و بیصدا باهام میای.
آره جون عمت، تو گفتی و من هم گفتم چشم، رو جفت چشمهام. دست و پا زدم که فکر کنم خدا صدام رو شنید و پسری که روی صورتش نقاب داشت جلوم ظاهر شد و گفت:
- ولش کن بره.
پسره نیشخندی زد و گفت:
- اَه! به تو چه عمو؟ برو پی کارت.
با حرفش داغ کردم و دستش رو گاز گرفتم که با آخی ازم فاصله گرفت، مرد نقابی هم یه چرخ دور خودش زد و لگدی به شکم پسره زد.
- آی!
نیشخندی زدم و کولهپشتیم رو کوبیدم تو سرش، مرد نقابی که دید خیلی به اعصابم مسلطم اومد سمتم و جلوم رو گرفت و گفت:
- کافیه دختر!
اِه، صداش چه آشناست! از اون هم فاصله گرفتم و گفتم:
- صبر کن ببینم، نکنه توهم باهاش همدستی؟
جواب داد:
- اگه همدست بودم که نجاتت نمیدادم.
گفتم: - اِه، صدات چقدر آشناست! نقاب رو بردار چشمم به جمالتون بیفته... .
دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
- با من میای؟
دستهام رو سریع بردم بالا و گفتم:
- نه داداش، من خودم یک نامزد خل و چل دارم واسه هفت پشتم بسه.
و به سمت خونه رفتم؛ اما دوباره عقب گرد کردم و گفتم:
- فقط یه خواهشی ازت دارم، بیزحمت من رو تا اون در سفید ببر، آخه ترسناکه.
اخم کرده بود و گفت:
- نه!
گفتم:
- به جهنم! خودم پا دارم میرم؛ ولی همین جا صبر کن، تا نرسیدم نریها.
با حرفهام خندهاش گرفت و منم ایشی گفتم و تا دم در دویدم، برگشتم به سمت مرد نقابی و دستم رو براش تکون دادم و گفتم:
- دستت درد نکنه، برو خدا به همراهت.
گفت:
- با من نمیای؟
حلقهی توی دستم رو نشون دادم و برای اینکه صدام بهش برسه داد زدم:
- گفتم که نامزد دارم.
و سریع رفتم تو خونه.
***
ماجرای دیشب رو که برای مروارید و آرسام تعریف کردم مروارید هرهر خندید و آرسام هم اخم کرده بود.
گفتم:
- آره دیگه، اون یارو نقابیه جذاب بود.
آرسام اخمهاش بیشتر شد و چشمهاش رو تنگ کرد و گفت:
- میشه بدونم چه چیزش جذاب بوده واسه نامزدم؟
مروارید خندهاش رو خورد و با ترس به من نگاه کرد؛ وای! گند زدم، لبخند پهنی زدم و گفتم:
- اِه! آرسام تو اینجایی که! ندیدمت عشقم.
با اخم گفت:
- سوال من رو جواب بده.
جواب دادم:
- هیچی بابا، اینکه عین جنتلمن اومد نجاتم داد دیگه، وگرنه هیچ جذابیتی به جذابیتهای آرسام جونم نمیرسه.
گوشم رو کشید و گفت:
- دفعهی بعد نشنوم ها.
با درد گفتم:
- آی! آرسام گوشم رو کندی.
دستش رو شل کرد که از دستش در رفتم، مروارید به طرفم اومد و گفت:
- میگم ها، حاضرین امروز بریم یه پیکنیکی چیزی؟
بالا پریدم و گفتم:
- من پایهام، من پایهام.
آرسام لبخندی زد و گفت:
- اجازهات دسته منه خانم کوچولو.
به سمت آرسام پناه بردم و دستم رو دور آرنجش حلقه کردم و گفتم:
- آرسامی! کی از همه جذاب تره؟ عشق من کیه؟
لبخندی زد و گفت:
- خوب بلدی خودت رو لوس کنی.
باز هم همونجوری گفتم:
- جون من، با هم بریم.
اخم کرد و جواب داد:
- جونت رو قسم نخور، ببین آدم رو چه جوری مجبور میکنه.
لبم رو کج کردم و گفتم:
- باشه مجبورت نمیکنم؛ ولی امروز، کار من فقط گریه هست کسی دور و بر من نپلکه.
آرسام و مروارید خندیدن و آرسام گفت:
- خیلیخب، ولی فقط به یک شرط.
دوباره پریدم سمت آرسام و لبخند مضحکی زدم و گفتم:
- چه شرطی؟ هر چی باشه قبوله.
به گونهاش اشاره کرد که دست به سینه شدم و گفتم:
- عمراً.
که به سمتم اومد و گونهام رو بوسید. چشمهام گرد شد و کمکم اخم کردم و پریدم روی سرش و گفتم:
- خیلی بدی آرسام، تو جرزنی کردی.
خندید و گفت:
- مگه جرزنی مجاز نیست؟
جیغی کشیدم و به سینهاش کوبیدم که با مروارید میخندیدن و من هم حرص میخوردم.
بالاخره وسایل رو جمع کردیم و سوار ماشین جیگر آرسام شدیم. با خوشحالی گفتم:
- پیش به سوی پیکنیک.
مروارید خندید و گفت:
- دیوونه!
وقتی رسیدیم من آروم و قرار نداشتم؛ همش از خودم تو طبیعت عکس میگرفتم. صدای آرسام رو شنیدم:
- من برم هیزم جمع کنم.
با شادی گفتم:
- آخ جون، بریم.
آرسام اخم کرد و گفت:
- تو دیگه کجا؟ پیش مروارید بمون.
با تخسی جواب دادم:
- نچ! منم باهات میام.
آرسام گفت:
- وای آیه! چقدر ورجه ورجه میکنی؟
مروارید خندید و گفت:
- چه زنی گرفتی آرسام!
گفتم:
- مگه چمه؟
مروارید مثلاً ترسیده گفت:
- خیلی ماهی.
با ناز جواب دادم:
- قربونت عزیزم تو هم خیلی ماهی.
آرسام داشت میرفت که من هم پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- آرسام؟
- هوم؟
- هوم و ... .
یه جوری نگاهم کرد که ساکت شدم؛ لبخند بامزهای زدم و گفتم:
- فکر کن اگه یکدفعه، یک خرس جلومون سبز بشه چیکار میکنیم؟
جواب داد:
- خودم رو نمیدونم؛ ولی تو جیغ میزنی.
با ذوق گفتم:
- وای چه خوب من رو شناختی؛ خب تو مثلاً چیکار میکنی؟
یکم فکر کرد و گفت: - هیچی دیگه، شاید فرار کردم.
- چی؟ من رو میذاری و میری؟
با لبخند پشت سرش رو خاروند و گفت:
- آخه دیگه اونجا تو رو یادم میره.
با ناراحتی گفتم:
- خیلی جایخالی تشریف داری آرسام، من دیگه با تو قهرم.
و جلوجلو شروع کردم راه رفتن، آرسام همینطور که پشت سرم میاومد گفت:
- آیه وایسا! باهات شوخی کردم.
- نه تو رو خدا بیا جدی بگو قال قضیه رو بکن.
- تو یه لحظه وایسا.
با لجبازی گفتم:
- نمیخوام، اصلاً ولم کن، خودم میرم تو دهن خرس.
احساس کردم روی شالم یه چیزی تکون میخوره، سرم رو پایین گرفتم که با دیدن عنکبوت جیغ فرابنفشی کشیدم که فکر کنم صدام تا ده فرسخ اونطرفتر هم رفت.
بلند آرسام رو صدا زدم که گفت:
- چی شده؟
مثل بچهها با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن و میگفتم:
- آرسام! عنکبوت.
خندید و گفت:
- چی؟
دوباره با گریه گفتم:
- میگم عنکبوت، زود باش برش دار.
جواب داد:
- ترس نداره که این یه ذره.
جیغ زدم:
- گفتم برش دار الان میاد تو دهنم.
با لجبازی گفت:
- تو که گفتی ولت کنم بری تو دهن خرس.
پام رو به زمین کوبیدم و گفتم:
- آرسام بیا! وای تکون خورد الان میمیرم.
صدای خندهاش بلند شد و گفت:
- تو که میترسی چرا جلوجلو راه میافتی؟
به سمتم اومد و من رو از دست عنکبوت نجات داد. با ترس و لرز گفتم:
- وایی! احساس میکنم کل بدنم رو عنکبوت گرفته.
آرسام گفت:
- لوس شدی ها.
چپچپ نگاهش کردم و گفتم:
- صبر کن ببینم، من با تو قهر نبودم؟
شانهای بالا انداخت و گفت:
- ایکاش نجاتت نمیدادم. باشه پس من راه خودم رو میرم و تو هم راه خودت رو برو.
ازم دور شد، با حرص گفتم:
- اَه! فکر کردی میترسم؟ من از اونی که فکر میکنی قویتر هستم.
دستش رو تکان داد و گفت:
- تا بعد.
با بغض گفتم:
- واقعاً رفتی؟ باشه برو، برام مهم نیست.
دیگه آرسام جلوی دیدم نبود، من هم با ترس راه افتادم. کمکم به غلط کردن افتادم و شروع کردم به گریه کردن.
- آرسام کجایی؟ من میترسم.
که دیدم همون پسر نقابی جلوم ظاهر شد و من هم با تعجب نگاهش میکردم.
گفت:
- تو اینجا چی کار میکنی؟
لبخند گندهای زدم و گفتم:
- سلام.