دوست دارم برگردم ب بچگیم
همون روزایی که بابا پشت دوچرخه مو می گرفت و میگفت : برو ، خیالت راحت ، گرفتمت ..... بی تعادل شدن رو دوچرخه، گاهی به عمد که ببینم بابا حواسش هست بهم یا نه .... همیشه حواسش بود حتی وقتی وِلم میکرد .... زودی میدووید، پشت دوچرخه رو می گرفت تا نیوفتم
تا کم کم راه افتادم .... تنهای تنها
چند وقتیه بی تعادلم .... اما نیست
هرچی به عقب نگاه میکنم ، نیست .... :بابا دارم میوفتماا ، نیستی ، خیلی وقته نیستی ...
یه روز اونقدر بزرگ میشی که خندهی ذوقزدهی آدمبدای زندگیتو سر گردنههای سخت و کشنده میبینی، ولی نه سقوط میکنی نه بر میگردی نه میمونی وسط گردنه که از سرما بمیری. تو فقط میری و میذاری صدای اون خندهها تو کوهستان گُم بشه ...
تو تلاشتو کردی نتیجش هرچی شد دیگه مهم نیست
هنوز کلی چیزا هست برای تجربه کردن و الان زوده برای ناامید شدن هنوز کلی راه نرفته و حس های تجربه نکرده هست حتی اگر نشه هم دنیا به آخر نرسیده (((((=