شعر اشعار هوشنگ چالنگی

از ابر تا همهمه‌ی باران
چه نوک چیده‌ای دارم
که مجبورم کرده است
آب در منقار با اختران بگذرم
دیگر نه خواب ... نه مرگ
که طنین کلاغان در تنگنایم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ایستاده‌ام تا آتش‌ها بی من نسوزند
من که
گذرنده‌ای
خاموشم
دست‌هایم دل کوچکم را پنهان کرده‌اند
من که
لحظه‌ای دیگر
به ابر
تو خواهم گفت
ستاره‌ی خفته را به کودکی خواهم داد
بر هر گور گلی خواهم افکند
و گردنم که رعشه بیاغازد
شعر خواهم نوشت
من که
گذرنده‌ای
خاموشم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در باغ
تابوهای حائل
تابوهای کهنه‌ی حائل
رفتن خیالی بیش نیست
بگذار بنشینم
و فکر رفتن را
در جیب‌های خود
پنهان کنم.
بگذار دست‌ها را
بگذار این علائم بومی را
پشت کتاب‌ها بگذارم.
رفتن خیالی بیش نیست
-از مادرم شنیده‌ام این را-
از مادرم که باغ را آرام
تا روی میز خانه هدایت کرد.
بگذار با فکر آن ستاره
که بوی گندم می‌داد
دلخوش باشم
شمشیر را بخوان
شمشیر را بخوان
شمشیر فصل آخر این باغ است
شمشیر را بخوان
تا من
آن تماشاگر باشم
که رعشه‌های آخر این باغ پیر را
با چشم‌های کهنه‌ی خود دیده است
بگذار بنگرم
بگذار از دریچه بر این باغ بنگرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین