اشعار فرهاد ییربال
به فروغ فرخزاد
در خيابانهای سرد شب
به پنجرههای زرد آسمان خیره میشوی
و برف دلت را بر کاج سوختهی موهایت میبارانی
ـ حلق چرا تشنهی جرعهای ** میشود؟
خلق چرا خستهی زندگانی خراب میشود؟
اینقدر تارموهای زلفت را به ستارهها گره نزن!
لهیب قلب زخمیت
فریب و غبار این سرزمین را نمی افروزد
زیرا حقیقتی که در دل من و تو برق میزند
از چراغ قصرها و جادهها روشنتر نیست
در روز تولدت
اشک برای چشمان و غم برای دلت میگرید
تو هم در استانهی رود و طنین ابر
خود را به سوهان غم جهانی با رنجهای ابدی میسپاری
ـ من امشب در خواب خویش
قافله سالار کاروانی بودم
که مردمانش در این سرزمین رنج
تازه از خوابی سبز بیدار شده بودند.
به فروغ فرخزاد
در خيابانهای سرد شب
به پنجرههای زرد آسمان خیره میشوی
و برف دلت را بر کاج سوختهی موهایت میبارانی
ـ حلق چرا تشنهی جرعهای ** میشود؟
خلق چرا خستهی زندگانی خراب میشود؟
اینقدر تارموهای زلفت را به ستارهها گره نزن!
لهیب قلب زخمیت
فریب و غبار این سرزمین را نمی افروزد
زیرا حقیقتی که در دل من و تو برق میزند
از چراغ قصرها و جادهها روشنتر نیست
در روز تولدت
اشک برای چشمان و غم برای دلت میگرید
تو هم در استانهی رود و طنین ابر
خود را به سوهان غم جهانی با رنجهای ابدی میسپاری
ـ من امشب در خواب خویش
قافله سالار کاروانی بودم
که مردمانش در این سرزمین رنج
تازه از خوابی سبز بیدار شده بودند.
آخرین ویرایش: