مشاهده فایلپیوست 45659 با سلام و عرض وقت بخیری
نویسنده عزیز اثر شما طبق اصول و چهارچوب اصلی رمان و داستاننویسی نقد گردیده است.
?منتقد اثر شما: @Alien
* لطفا پیش از قرارگیری نقدنامه توسط منتقد در این تاپیک پستی ارسال نکنید!
* این تاپیک پس از قرارگیری نقد به مدت سه روز باز خواهد بود تا شما نظر شما ثبت شود، سپس قفل خواهد شد.
* اثر شما پس از ارسال نقدنامه تحت نظارت منتقدتان قرار خواهد گرفت؛ درصورتی که نسبت به نکات منتقد بیتوجه باشید، دیگر هیچ نقدی از شما پذیرفته نخواهد شد.
با توجه به اینکه نقد شورا تاثیر مستقیمی بر تگدهی و سطحبندی اثر شما دارد، درصورتی که هرگونه شکایت، انتقاد یا پیشنهادی در ارتباط با تالار نقد و نقد اثر خود دارید؛ به تاپیک زیر مراجعه کنید. ?تاپیک جامع شکایات و پیشنهادات تالار نقد
نام رمان : اوتیسم
نام نویسنده : husar
ژانر : عاشقانه - اجتماعی خلاصه : کبریت کشیدم و پلکهایم را از هم فاصله دادم. تمام شد؛ من زنده بودم!
تمام اطرافیانم بانگ رفتن را سر میدادند و من در گوشه اتاقم، سر بر بالین نهاده و اشک میریختم.
عاشق شدن به من نمیآمد. وقتی لباس عشق را به تن کردم، آنقدر پوچ به نظر میرسیدم که آینه مرا در خود نشان نمیداد.
کینه دیرینهای در وجودم جوانه زده بود و به هیچهنگام نتوانستم از ریشه بسوزانمش.
ثمرهی این کینهی دیرینه هم چیزی جز از دست دادن نبود که نبود.
راستش را بخواهی تمام زندگیام دروغ بود!
*عنوان: در نگاه اول و با سطحی ترین حدس خواننده یه داستان با پیرنگ غلیظ تراژدی که درگیری مستقیم با بیماری اوتیسم داره رو تصور می کنه و حالا اگر خواننده کمی عمیق تر به موضوع نگاه کنه مسیر فکریش سمت مفهوم دیگه ای سوق پیدا می کنه؛ ایده ای که مستقیما درگیر بیماری نباشه و نقل از زندگی و سرنوشتی به قول خودتون اوتیسم زدست... داستانی عاشقانه رو متصور بشه که عشقی مبتلا به اوتیسم بین کاراکتر ها شکل گرفته و شاید هم مستعار از ناتوانی شخصیت اصلی در بروز احساسات...
عنوانی که دو وجهی باشه طبیعتا جذابیت و کنجکاوی خواننده رو به دنبال داره و امتیاز مثبتی محسوب میشه اما اینم باید توجه کنید که اولین و ساده ترین برداشتی که میشه از اسم مستقیم یک بیماری داشت منتهی به تراژدی محض و داستانی با پیرنگ غالب آمیخته با غم و اتفاقات دراماتیکه و حتی ذهن خواننده های کم سن تر پایانی به شدت تلخ و مرگ یک طرف داستان رو تصور می کنه و ممکنه باعث دفع دسته ای از مخاطبین بشه که نگاه عمیق نسبت به نام ندارن.
بیشترین ژانری که نام بروز میده تراژدیه بعد از اون خواننده می تونه ژانر عاشقانه رو استنباط کنه و در نهایت، چون به یه بیماری پرداخته شده میشه حاله هایی از اجتماعی رو دید.
در کل انتخاب نام تازه و غیر تکراری و نسبتا جذابی داشتید و با ایده داستان ارتباط کامل داره.
الان گفتم که میشه در مورد عنوان دوتا حدس زد... خواننده توقع داره تو خلاصه یا مقدمه رد و سرنخی در مورد درستی یا غلطی حدسش پیدا کنه و در بررسی خلاصه توقع دارم اونو پیدا کنم.
*ژانر:
وقتی ژانر غالب رمان عاشقانه معرفی میشه توقع میره محوریت و پیرنگ اصلی داستان و اتفاقای مهمش رو یه موضوع عاشقانه و نود ودصد توصیفات عواطف رو عشق تشکیل بده... شاید خواننده ای که داره رمانتون رو می خونه باخودش بگه شخصیت اصلی حتی یه مرد که عاشقش باشه هم تا پنج صفحه اول تو زندگیش نیست و عجولانه بگه ژانر عاشقانه اشتباه انتخاب شده؛ اما منظور از ژانر عاشقانه مطلقا عشق میون یه زن و مرد نیست، بلکه علاقه یه مادر به فرزندش یا عشق پدر و دختر و یا علاقه عمیق به هر کسی می تونه ژانر عاشقانه رو ایجاد بکنه و بخش اولیه رمان هم یه ترکیب از عاشقانه دراماتیک نگار به سام و عزیزاییه که از دست داده... موضوعات اجتماعیی که تا انتهای پارت های موجود قابل مشاهدن درصد نسبتا کمتری از اتفاقات اجتماعی رو توی خودشون جا دادن و پررنگ ترین اتفاقات اجتماعی بیماری سام و چالش نگار برای کسب درامد کافی و درمان سام هست و به صورت فرعی مهاجرت خاطره و مشکلات خسرو تا به حال اتفاقات بلد اجتماعی بودن.
غالب توصیف احساساتتون حالت درام داره و تراژدی ژانریه که تو خلاصه و بلا استثنا در تمامی پارت ها درک میشه و توی ژانر ها معرفی نشده... اگر بعد از ژانر عاشقانه تراژدی رو اضافه کنید و بعد از اون اجتماعی رو ذکر کنید ترتیب و ترکیب ژانر ها صحیح تر میشن
*خلاصه:
کبریت کشیدم و پلکهایم را از هم فاصله دادم. تمام شد؛ من زنده بودم (خب خلاصه رو با یه جمله گنگ شروع کردید که تنها اطلاعاتی که می تونه به مخاطب بده از فضا و جو عاطفی غالب به رمانه و این قسمت تنها سوال ایجاد می کنه... چی تموم شد؟ مگه شخصیت توی موقعیت خطرناکیه که زنده بودنش براش تعجب آوره؟ کبریت اینجا معنای استعاری داره یا حقیقی؟ منظور از باز کردن پلک ها چیه و ابهامات دیگه... این حالت یا می تونه یا این تصور رو ایجاد کنه که با یه داستان پر از نقاط گنگ رو به رو میشه و قراره یه کلیشه از عواطف گیج کننده رو بخونه یا اینکه حس کنجکاوی رو تحریک کنه و باعث جذب بشه و این بستگی به مخاطب داره و رده سنیش)
تمام اطرافیانم بانگ رفتن را سر میدادند و من در گوشه اتاقم، سر بر بالین نهاده و اشک میریختم( یه خلاصه و سرنخ کلی در مورد بخش اول زندگی نگار که با از دست دادن خانوادش همراه بود و بدون لو دادن کل ماجرا... انتخاب مناسبی برای جمله بندی داشتید و فضای غمگین اول رمان رو بهخوبی نشون دادین).
عاشق شدن به من نمیآمد. وقتی لباس عشق را به تن کردم، آنقدر پوچ به نظر میرسیدم که آینه مرا در خود نشان نمیداد (اینکه یه تمثیل نو و تازه رو آوردین و از استعاره بهره بردید باعث شده رنگ و بوی کلیشه ای که با حرف زدن از عشق توی خلاصه ایجاد میشه خیلی خیلی کمرنگ بشه و ذهن خواننده درگیر آینه ای بشه که چیزی رو نشون نمیده همین یه تصویر تازه از عشق رو ایجاد می کنه و کلیشه رو محو می کنه).
کینه دیرینهای در وجودم جوانه زده بود و به هیچهنگام نتوانستم از ریشه بسوزانمش.
ثمرهی این کینهی دیرینه هم چیزی جز از دست دادن نبود که نبود ( هم اشاره کردید به کینه نگار از خانواده پدریش و سیاوش و مخاطب می تونه بفهمه یه نقطه عطف و اتفاق مهم داستان رو همین کینه شکل میده و هم داستان لو نرفته و ایجاد سوال و کنجکاوی کردید اما آوردن مستقیم واژه از دست دادن به شدت پایان غم انگیز رو القا می کنه و برای بهتر شدن حال و هوای خلاصه بهتره جایگزین بشه).
راستش را بخواهی تمام زندگیام دروغ بود (ایجاد سوال بدون لو دادن داستان و یه پایان مناسب برای خلاصه)!
خلاصه به اندازه کافی کوتاهه و تونستین با جمله بندی و آرایه مناسب کلیشه رو حذف کنید و علاوه بر اینکه داستان لو نرفته و نقاط مجهول و معلوم در تعادل هستن فقط اینکه پررنگ ترین ژانر، تراژدیه و بعد از اون یه قسمت که اشاره به عاشقانه داره... به ژانر اجتماعی اشاره کافی به عنوان ژانر دوم اختصاص داده نشده. از نظر من و اصولی که یاد گرفتم خلاصه قابل قبول و مناسبه.
*مقدمه:
همیشه میز کنار پنجره را انتخاب میکرد؛ حتی در روزهای بارانی که سرما تا عمق وجودمان سرایت میکرد.
یکی از همان روزهایی که متعلق به ما نبود، با لبخند تلخ روبه من گفت:
- از زندگی اوتیسم زدهات چه خبر؟
(خب دقیقا اینجا خواننده که هنوز از بیماری و وجود سام اطلاعی نداره به درستی حدس دومش در مورد انتخاب عنوان پی میبره و فکر می کنه انتخاب نام با مفهوم و مقصود تشابه یه زندگی به بیماری اوتیسم انجام شده)
در جوابش خندیدم و چیزی نگفتم (تا اینجا می تونم بگم برای خواننده یه فضای عاشقانه و یه کاراکتر متمایز رو طرح ریختین حالت دراماتیک از همون ابتدا حس میشه و مخاطب می تونه ناامیدی و غم رو از همون اول با جمله روزهایی که مطعلق به ما نبود برداشت کنه...و باز هم میگم تراژدیه و ذکرش تو ژانر ها ضروری).
هنوز هم همان میز را انتخاب میکنم تا بلکه روزی اتفاقی هم را بیینیم اما هیچ اتفاقی بودنی دامنگیرمان نشد (این جمله علاوه بر حس اندوه قوی داره یه گذشته دور و یه انتظار تلخ برای تکرار اون گذشته رو تداعی می کنه... این حسو دارم که شخصیت داستان الان حداقل سی چهل سالشه و تو تکرار یه انتظار شکسته شده... جمله هیچ اتفاقی بودنی دامنگیرمان نشد ترکیب نا آشنایی داره و کمی گنگه یا علائم نگارشی اضافه کنید یا تغییرش بدید).
به روبرویم نگاه میکنم؛ آینه بود! انگار که از اول هیچ بودنی نبود که حال نبودنش را به رخ بکشد ( تغییر ناگهانی فضا بدون زمینه قبلی تو خلاصتون هم به چشم می خورد و اینکه خواننده رو از کافی شاپ جلوی آینه پرت می کنین می تونه یه چشمه کوچیک از تغییر فضای ناگهانی رمان هم باشه... نمی گم بده! حرکت نو و سبک قلمتونه... به علاوه این رو هم توجه کنید: به روبه رویم نگاه می کنم (مضارع) آینه بود؟! آینه بود گذشته هست و ترکیب دستوری غلطی داره... اینطور بهتره: به رو به رویم نگاهمی کنم... تنها آینه است یا آینه است... انتهای جمله هم حال و هوای درام خوبی داره و کنجکاو کنندست)
آغاز:
من به وضوح شاهد سیر سریع پیشرفت و پختگی قلمتون در طول رمان شدم... آغازی که داشتین شاید سناریوی خوبی داشت اما قلمتون به ادازه پایان تعریفی نبود! دلسوزانه میگم برای رمانی با این ایده و همچین قلم خوبی بهتره یه باز نویسی برای آغاز داشته باشید و یک صفحه اول رو دوباره بخونید و ویرایش کنید تا کارتون بی نقص بشه... در آغاز شاهد توصیف حالات نامعلوم و گیج کننده، احساسات کم و حرکات کودکانه ای بودیم که شخصیت سازی رو ممکنه خدشه دار بکنه. توجه کنید:
دستانش را بالا آوردم ما بین مرز بازوانم و گردنش قرار داد (فعل و فاعل باهم نمی خونن و به علاوه لازمه بگید کجا واستاده و کامیار کجاست بازوهاش و گردن مهیار چه مرزی دارن؟).
- آخ! خفه شدم.
فشار دستانم را بیشتر کردم.
- ژولی جون، خر نشو. خفه شدم.
شنیدن دوبارهی نام ژولی لبخند را به لبانم هدیه داد؛ اما همانطور خشمگین پاسخ دادم:
- ژولی عمته!
(من اگر یه خواننده معمولی بودم حس می کردم دارید یه حرکت کلیشه ای می زنید و می خواید با کلکل مخاطب جذب کنید و داستان رو جالب جلوه بدید و الان هم از همون ابتدا دوتا شخصیت بچگانه ترسیم شده در صورتی که در ادامه نگار و کامیار دیگه همچین حرکاتی بروز ندادن)
خواستم در ادامهی جملهام حرفهای دیگری هم بر زبان بیاورم؛ اما با سوزشی که کف دستم حس کردم جیغ خفیفی کشیدم. دستانم را از دور گردنش باز کردم، دستکش نازک و مشکی رنگم را از دستم بیرون کشیدم و به کف دستم نگاهی انداختم. جای دندانهایش بدجور خودنمایی میکرد. با خشم فریاد زدم ( یه سوال چجوری دستهاش رو روی گردن کامیار گذاشته بود که بازو هاش حصار شده بودن و برای دیدن جای گاز دستکش رو دراورد؟ ممکنه خواننده از همون ابتدا قضاوت کنه و توصیفات گنگ رو دلیل رها کردن داستان قرار بده):
-تو مگه سگی که گاز میگیری؟
چشمانش را ریز کرد.
-من سگ، تو کدوم حیوون شریفی هستی؟
خودم را روی صندلی سُر دادم و کمی به او نزدیک شدم.
- من حیوون نیستم. خوبه قلادت دستمه و باز به من میگی حیوون.
او هم کمی به من نزدیک شد.
- موش کوچولو! زبون درازی نکن.
انگار که قصد داشت امشب من رو تا مرز دیوانه شدن، بکشاند.
- چرا اسمم رو نمیگی؟ چرت و پرت صدام میکنی.
کف دستش را چند بار روی بازویم زد.
- پاشو پاشو، بریم توروخدا... فردا کلی کار دارم.
بلند شد.
- آره بریم. سام نگرانم میشه.
پوزخندی زد. پوزخندی که جانم را به آتش کشاند (تغییر به شدت ناگهانی تم اینجا یکم ناخوشاینده... اول شوخی خنده و کلکل بود و الان شاهد یه پسر با زبون تلخ هستیم که یهو از این رو به اون رو شده پوزخند میزنه و داد می کشه و به سی*نه دختره می کوبه... این ناگهانی بودن ها شخصیت سازی رو دچار دوگانگی می کنه و دست خواننده رو برای برداشت آزاد باز میذاره).
- سام نگران تو میشه یا تو نگران اون؟
من هم از جایم بلند شدم و روبهرویش ایستادم.
- چه فرقی میکنه؟
محکم به قفسهی سی*نهام کوبید؛ شایدم هم آرام، ولی دردش کم نبود (الان هنوز رو صندلی هستن و به قفسه سینش کوبید یا بلند شدن؟ سر یه حرف ساده همچین حرکتی کاراکتر رو نامتعادل و نپخته جلوه میده)!
- فرق میکنه. تا کی میخوای خرحمالی کنی؟
دستم را روی جایی که ضربه زد، گذاشتم. دردم گرفته بود؛ اما نه از ضربهای که زده. حرفهایش... حرفهایش قلبم را به درد آورده بود.
- تا کی میخوای به این حرفهات ادامه بدی؟
صدایش رفته رفته آرام شد.
- تا وقتی که به آرامش برسی و همهی زندگیت بقیه نباشن.
با بغض گفتم:
- من الان تو آرامشم.
عقب عقب رفتم. دستانم را کمی بالا گرفتم و به خودم اشاره کردم
نگاه کن! من آرومم، من خوشحالم، من خوشبختم، من راضیم از زندگیم. چه جوری بگم که باورت شه؟.
(اینجا میشه یه مشکل بزرگ و عمیق رو حدس زد و تم خیلی ناگهانی از فضای آروم و شاد اولیه به یه صحنه نمایش درام تبدیل شده)
انگشتانش را کلافه لای موهایش کشید. پشتش را به من کرد و آرام چیزهایی زیر لبش گفت؛ اما گوشهایم برای شنیدن زمزمههایش ناتوان بود.
صدای فریادش بلند شد.
عصبانی به سمتم برگشت.
دِ عوضی اگه روبهراه بودی که الان این بغضِ ته گلوت خفهت نمیکرد و دربهدر دنبال کار نبودی(دنبال کار بودن رو بهتره توی یه جمله جداگانه بیارین چون بغضی که در اون لحظه داره خفش می کنه یه فاصله زمانی مکانی و منطقی زیادی با بغضه داره و فضای جمله اول و بغض ته گلو رو خراب کرده).
به ساعت نگاه کردم؛ نه شب بود. با پاهایم روی زمین ضرب گرفتم.
- من خوبم. میخوای باور کن، میخوای نکن. الان هم باید برم. پرستار سام رو تا نه و ربع به زور راضی کردم که وایسه. فعلاً خداحافظت.
بعد از این پارت ها خیلی سریع سراغ اوتیسم و بیماری سام رفتین ولی قبل از اون بهتره یه پارت از را*بطه نگار و سام و دوست داشتنی بودنش برای نگار با توصیف احساسات پررنگ قرار بدید تا هم توصیفات حالات نگار بعد از شنیدن خبر بیماری سام قابل درک تر بشه و هم خواننده با سام کمی ارتباط برقرار کنه و یه شوک قشنگ تو داستان بابت اوتیسم سام بهش وارد بشه... فضاسازیتون رو هم کامل می کنه... .
*توصیف چهره:
تکیه داستان شما روی ایده و مجهولات ماجرا و در مرحله بعد توصیف احساسات بی نظیره و متن انقدر پویا هست که با وجود توصیف چهره کم اونو عیب به حساب نیارم و بگم برای این رمان که با ایده و سبک خودش سنجیده میشه توصیف چهره کافی و قابل قبوله... فقط اگر توصیفات از نگار رو بیشتر بکنید توصیفات چهره کامل تر می شن و دقت داشته باشید نگار اونقدر زخم خورده و بی توجه به خودش هست که نمیره جلوی آینه مژه هاش رو بشمره! منظورم توصیفات غیر مستقیم اطرافیان توی دیالوگ ها و بیان شباهت هاست
برای هر کاراکتری یه ویژگی رو بیان کرده بودید و خب باتوجه به ایده و اتفاقات و اوج های فراوون رمان کافی هستن سیاوش همکار نگار و برادرزادش سام بهترین توصیفات رو داشتن و نیما هم از ابتدا توصیفات چهره کاملی داشت و میشد حدس زد یا طرف دیگه عاشقانه داستانه یا نقش مهمی در آینده داره. یه نکته ریز می مونه؛ بیشترین رنگ چشم استفاده شده عسلیه حتی خدمتکار خونه عمه نگار هم عسلیه... کاش یا تنوع رنگ چشم رو بیستر می کردید یا حداقل از رنگ مشکی استفاده می کردید تا رمان باورپذیر تر هم بشه.
شاید موزون و خوش ترکیب ترین توصیفات در مناسب ترین جاها برای سیاوش بود و شخصیت پردازی رو کامل کرده بود کاش برای سایر کاراکتر ها هم در ادامه همچین را*بطه ای بین توصیف چهره و شخصیت سازی برقرار کنید و تا اونجا که می تونید و به سیر و اهداف جملات لطمه وارد نمیشه توصیفات رو برای کامیار خسرو سیما و خاطره بیشتر کنید... یکی دوتا توصیف هم برای دیار توی اولین برخورد یا زمانی که با نگار تو ماشین تنها بودن می تونید اضافه کنید.
اینکه توصیفات پشت سر هم قطار نشدن و دربین دیالوگ و مونولوگ گنجونده شدن هم یه امتیاز مثبت برای توصیفات چهرست و توصیفات باعث مختل شدن جملات نشدن.
*توصیف مکان:
خونه نگار مبل های گل دار داره که به آشپزخونه دید دارن و تو حیاط هم یه باغچه هست و نقاشی های سام روی دیوار اتاق و جیر جیر تخت نگار همه و همه می تونن فضای ملموسی از یه خونه بسازن و اگر بیشتر هم می شدن یه توصیف و تصویر سازی کامل از خونه نگار داشتیم... خونه خاله نگار هم تا حدودی با در و پله ها و حیاتش توصیف شده بود و کافی بود در مورد توصیفات خونه عمه هم باید بگم با جزئیات و دقیق توصیف کرده بودید ولی ایرادی که توی ورود به خونه عمه وجود داشت مسلسل وار بودن تصیفات مکانه که من به شخصه اگه به عنوان منتقد نمی خوندم امکان داشت به کل اسکیپ کنمشون.
در کل توصیف مکان برای رمان خوب و قابل قبوله فقط اینکه خیلی خوب میشه اون قسمتی که نگار بعد از ملاقات با دکتر سام و خبر ابتلاش به اوتیسم و ماجرای بیمارستان و کامیار به خونه بر می گرده و روی میز آشپزخونه خوابش میبره و فردا با نبودن سام مواجه میشه، روی توصیف مکانش کار کنید کمی ایراد داره.
*توصیف حالات:
به جز توصیفات ابتدایی رمان که کمی گنگ بودن در ادامه واقعا توصیف حالات دقیق به جا و مناسبی داشتید و تونسته بودید با توصیف حالات قسمت های دیالوگ محور رو از دیالوگ محض بودن خارج کنید و به علاوه با توصیف حالات شخصیت سازی کنید که برای سیاوش و خاطره این اتفاق پررنگ تر بود و بعد از اون هم کامیار با حالات و رفتارش شخصیت خودش رو بروز میداد.
شخصیت عمه و خاله و حتی ارسلان هم توی نوع حالاتشون منعکس می شد و این یعنی توصیف حالات فقط محض تصویر سازی و تکمیل سیر نبودن و اهداف خاصی داشتن و این خیلی خوبه
*توصیف عواطف:
بخش اعظمی از توصیف عواطف رو سوالات تشکیل میدن سوالاتی که یا دارن حقیقتی رو انکار می کنن که قبولشون درد آوره و یا دارن تشویش ذهنی نگار رو به رخ میکشن
اینکه مدام نگار سوالاتی رو تو ضمیرش مطرح میکنه هم به نوعی می تونه برای خواننده نشونه تشویش و درگیری بین احساسات باشه و همین درگیری بین حس های مختلف به مخاطب منتقل میشه و همزاد پنداری رو بالا میبره
توصیف احساسات دارای قله های متعدد و پشت سر هم بودن یه اوج شدید که طوفان محسوسی رو توی احساسات خواننده ایجاد می کنه که اکثریت عواطف رنگ بوی شدید درام و غم انگیز دارن همین ها می تونن درگیری نگار با زندگیش رو به خوبی منتقل کنن.
بلد ترین توصیفات مختص به احساسات نگاره و در کنارش حالات بقیه کاراکتر هارو هم بدون اینکه از طرفشون اظهار نظر بکنین با رفتار ها و واکنش ها به تصویر کشیدین.
غم، ناامیدی، اندوه وترس پررنگ ترین عواطف بودن و به ندرت شادی و احساسات مثبت توی متن مشاهده میشد که این درجا زدن روی عواطف منزجر کننده و غمناک باعث یکسان شدن احساسات خواننده میشه و در ادامه لازمه کمی از شدت حالت درام عواطف کم کنید.
این رو هم باید بگم که توصیفات عواطف با جملات قابل درک و ملموس برای خواننده آشنا و به صورت یه تجربه قبلی جلوه می کرد و این هم امتیاز مثبتیه.
*شخصیت سازی:
انحصار مهم ترین ویژگی سبک شخصیت پردازی شماست و صفاتی رو برای خواننده بلد کردین که وجه تمایز هستن باعث میشن حتی اگر من یادم رفته اسم شوهر خاله نگار ارسلانه، شخصیت محکم و جدیش توی ذهنم بمونه و شخصیت ها از اسامی ماندگار تر باشن.
کامیار نگران و زودجوش و گاها عصبی...
خسرو تودار و مرموز که خیلی کم احساسات رو بروز میده و محکم جلوه میکنه
خاطره خودخواه با زبون تند و یه نمونه کامل از جوون های امروزی با سبک زندگی وابسته به فضای مجازی که شخصیت کودکانه با احساسات پاک اما راه غلط
سیاوش یه جوون با ظاهر کم سن و شوخ طبع که شیطنت خاصی داره و احساسات مجهول بروز میده.
خاله نگار یه زن مهربون و نگران با اعتقاداتی که حاضر به تغییرشون نیست
عمه نگار یه نماد از شخصیتی اتو کشیده و خشک و رسمیه.
ارسلان هم به جدیت و تحکم شناخته شده
اینها رو گفتم تا طرز نگاه خواننده به کاراکتر ها روشن بشه. حالا بریم سراغ نگار
دختری که در ابتدا نپخته با احساسات متغیر نشون داده میشه و اعمالش بوی جوونی دارن؛ به علاوه تمام توانش رو برای نگهداری از سام خرج میکنه. به شدت نا امیده و انگار روح و روانش رو تسلیم اتفاقات بد کرده. بعد از گم شدن سام سیر تدریجی جا افتادن شخصیتش قابل مشاهدست و تصمیمات درستی میگیره و دیگه نپخته و نوجوون گونه رفتار نمیکنه.
اگر از بطن خارج بشیم و وارد خصوصیات فرعی تر بشیم کم حوصله و کم حرفی و درونگرا بودن شدیدش هم توجه رو جلب میکنه... همین قطع کردن تلفن بدون خداحافظی یا واکنش ندادن به حرف های سیاوش و اکتفا به نمی دونم گفتن های متعدد هم میتونه یه بعد از شخصیت نگار رو بروز بده.
*پیرنگ:
شروع غم انگیز و اتفاقات دردآور متوالی داستان باعث میشن پیرنگ اصلی حول تراژدی و درام بگرده. توالی حوادث و بیهوده نبودن اتفاقات نشوندهنده برنامه ریزی نویسنده وهدفدار بودن تمامی حوادث بیان شده هستن حتی ملاقات هایی که مهم جلوه نمی کنن هم در جهت تکمیل داستان پیش میرن و مجهولاتی که با برنامه صحیح تدریجی و به مرور در جهت مشخص و روشن شدن حرکت میکنن و به یکباره تموم گذشته و آینده رو لو نمیدن هم در حفظ پیرنگ و تشکیل ساختمون و بدنه رمان نقش دارن.
حس می کنم از صفحه پنجم به بعد داستان وارد یه فضای جدید و اتفاقات مهم تری میشه و پیرنگ از تراژدی محض به عاشقانه و حتی معماگونه میشه اما متاسفانه بخش اعظم و مهم پارت ها هنوز قرار داده نشدن
*سیر:
سیر در ابتدا آهسته پیش میره و تونستین به خواننده فرصت کافی برای ارتباط گرفتن با نوع قلم و کاراکتر ها رو بدین و از جای مناسبی بعد از گم شدن سام به سیر سرعت دادین این سیر سریع جاهایی باعث میشه خواننده نتونه روی سرنخ ها تمرکز کنه و جاهایی هم مفیده چون از یکنوایی و یکنواختی داستان کم میشه و کمی هیجان چاشنی اون همه فضای درام میشه... مثلا گل هایی که سیما برای پدر نگار فرستاد و نامه مشکوک به پدر کامیار از سمت نگار همه با سیری تند فراموش میشن و توجه خواننده به اتفاقات بعدی جلب میشه.
*تم:
تم غالب رو ابتدا یه اتفاق و بخش بیشتریش بیان احساسات دراماتیک نگار بودن و حتی اتفاقات و تم های روتین مثل ملاقات با کامیار و آشنایی با سیاوش هم بعدشمون حالات تراژدی و غم انگیز نگار رو به دنبال داشت و جاهایی هم به ندرت تم خانوادگی دوستانه و یا تجدید خاطراتی میشد که مجدادا به درام ختم می شدن
تغییر تم ناگهانی و زودرس هم از نقاط ضعف رمان هستن مثلا دقیقا بعد از شنیدن خبر اوتیسم سام، نگار بعد از به هوش اومدنش توی بیمارستان با کامیار شوخی می کنه یا اینکه روز بعدش خیلی ناگهانی با دیدن کامیار کنار سام زیر گریه میزنه و شدیدا ناراحتی بروز میده و بعدش به سرعت تم عوض میشه.
*زاویه دید:
زاویه دید اول شخص باتوجه به شخصیت نگار که خیلی سخت قابل شناساییه درست انتخاب شده و اگر داستان از زبان نگار بیان نمی شد و احساساتش واضح و روشن نبودن ارتباط برقرار کردن مخاطب با نگار درونگرا و کم حرف خیلی سخت میشد به علاوه داستان پر از نقاط مجهول و معما گونست که حرف زدن از زبان دانای کل می تونست به حفظ این مجهولات لطمه بزنه
دیدن از پنجره افکار نگار ناراحتی ها و حالاتش رو ملموس تر کرده و شناخت خواننده از شخصیت هارو مشابه نگار کرده اما اینم باید توجه کنید هرگونه قضاوت در مونولوگ ها از زبان نگار ممکنه روی تفکرات خواننده تاثیر بذاره مثلا در برخورد اول نگار میگه از آدم های خودپسند خوشش نمیاد و سیاوش ممکنه برای خواننده از خودراضی جله کنه.
*بافت:
توصیفات در اغلب متن همراه آرایه بودن و بافتشون تغییر نمی کرد این خودش باعث یکدستی بافت بود. به صورت مناسبی موقعی که اتفاقات حساس میشدن از پیچیدگی بافت کم میشد و زمان ملو شدن داستان توصیفات از بافت ادبی تر و آرایه محور تری برخوردار بودن که باعث می شد هم توانایی قلم نویسنده برای مخاطب آشکار باشه و هم برای نقاط اوج داستان پیچیدگی ایجاد نشه. به علاوه آرایه ها و بهره بردن از لحن ادبی باعث تمایز بیشتر دیالوگ و مونولوگ بود و بافت مناسب تفاوت نثر ها رو به خوبی مشخص می کرد.
*نثر:
انتخاب نثر ادبی برای مونولوگ ها انتخاب بسیار مناسبی بود و حتی در شکل گیری شخصیت و خط فکری نگار هم موثر بود به این صورت که اگر نگار با نثری محاوره ای توی مونولوگ با خواننده به صحبت و بیان عواطف مشغول می شد نمی تونست با همین زیبایی و وضوح عواطف رو منتقل کنه و شبیه سردی ها و مرموز بودن های دیالوگ، عواطف هم توی مجهولات فرو می رفتن.
نثر کلی متن ادبی محوری بود و برای بیان دیالوگ هایی که از زبان شخصیت های امروزی بیان می شدن انتخاب مناسبی بود و به تمایز دیالوگ ها کمک می کرد و نثر ادبی مونولوگ ها برای به نمایش گذاشتن صنعت آرایه مورد استفاده در رمان مناسب بود
*دیالوگ و مونولوگ:
توی بیشتر رمان ها با دیالوگ های کم بار و غیر ضروری مواجهیم این اتفاق در تقریبا یکی دو صفحه اول رمان مشاهده می شد اما در ادامه دیالوگ ها هم در شخصیت پردازی و تمایز کاراکتر ها نقش داشتن و هم دارای نقاط مجهول و سرنخ های زیادی میشدن. اما یه نکته هست که باید بهش توجه کنید؛ اینکه در دیالوگ هم میشه توصیف چهره کرد و خیلی کم از این روش استفاده شده بود به خصوص برای نگار که حالت درونگرایی داره می تونید به جای مونولوگی که از زبان خودش بیان میشه برای روشن کردن ویژگی های چهرش از بیان بقیه کاراکتر ها استفاده کنید.
مونولوگ ها نزدیک به یک سوم سوال ها و انکارهایی برای برقراری ارتباط احساسی با نگار بود و باقی اونها قضاوت ها و بیان تفکرات نگار بود و بخش کافی و مناسبی هم به پیشبرد داستان و توصیف حالات اختصاص داده شده بود و مونولوگ ها از همون ابتدا بار معنایی مناسب و قابل توجهی داشتن و بیان حالات و رفتار ها در مونولوگ به شخصیت سازی کمک می کرد.
*ایده:
یه نقطه قوت اساسی و مهم از اوتیسم مخفی و معماگونه باقی موندن اتفاقات گذشته و ریشه کینه نگار از سیاوش بود و اینکه حتی رفته رفته به مجهولات اضافه میشد باعث نو تر و جذاب تر شدن ایده رمان میشد به علاوه پایه ریزی اصلی ایده بر اساس اوتیسم سام و انتقال اون اوتیسم به زندگی نگار هم یه ایده نو و غیر کلیشه ای محسوب میشه و به جرئت می تونم بگم پتانسیل ایده رمان بسیار بالاست و با قلم قوی نویسنده میشه یه چیز عالی ازش درآورد و از تمام ظرفیت ایده برای جذاب تر شدن داستان اضافه کرد.
حتی پرت شدن های ناگهانی نگار از واقعیت به گذشته و خاطراتش و توصیف اونها از زبان نگاری خودش رو در خاطرات زیر نظر می گرفت هم یه ایده جدید برای بیان احساسات و اتفاقات گذشته بود و نقطه نو و جذابی در رمان به وجود میاورد.
اتفاقاتی که برای خسرو و خاطره افتاد و حضور سیما هم ایده هایی بودن که به پویایی و جذابیت داستان کمک می کردن. در کل ایده ای جالب و نو و غیر کلیشه ای با جای کار بالا داشتید و حیفه همچین ایده ای رها بشه.
*باور پذیری:
مصیبت ها و اتفاقات ناگواری که نگار در زندگی تجربه می کرد شباهت زیادی با زندگی یک سری افراد در جهان واقعی داشت و چون اتفاقات اجتماعی ملموسی رو در داستان گنجونده بودید شباهت داستان با واقعیت بیشتر هم می شد مثل مهاجرت ناگهانی خاطره و بیماری سام و... .
تنها جایی که برای من باورپذیر نبود چاقو خو*ردن ناگهانی خسرو در موقعیتی گنگ و در بیمارستان بود که به دلیل حالت روحی بد و نامساعد نگار توصیف مکان و حالات خیلی گنگ بود و چون اون اتفاق از همون معما های حل نشده داستان بود به باورپذیریش در نگاه اول خدشه وارد میشد.
تا اینجای رمان خیلی خوب پیش رفتید و بهتره از این قسمت به بعد در جهت حل کردن و واضح شدن سوالات متعدد و زیادی که برای خواننده ایجاد کردید بپردازید چون مجهول و پنهان بودن حوادث تا جایی باعث جذب میشه اما از جایی به بعد اگر خواننده نه تنها جوابی برای کنجکاوی هاش پیدا نکنه که هیچ، به نقاط تاریک ذهنش اضافه هم بشه ممکنه از ادامه داستان خسته بشه و رهاش کنه.
*علائم نگارشی:
در مونولوگ ها به وفور از علامت سوال استفاده شده بود که خب با توجه به سبک توصیف احساسات قابل توجیهه و در مونولوگ ها هم از علائم صحیح استفاده شده بود و تکرار علائم مشاهده نمی شد و به جای تکرار علامت ها از جملات توصیفی در مونولوگ استفاده شده بود. علائم به اندازه کافی بودن و با استفاده زیاد و بیش از حد از اونها قلم خودتون رو دچار ضعف نکرده بودید. قلمتان مانا@حورا
با تشکر از منتقدAlien