بگـذار برآیِ چنـد لحظـہ هم که شُـده غـرق بآشَم ..
غـرق در اوجِ یِکــــ خیـآل ..
خیـآلِ اینڪـہ یکی هم در ایـن دنیـآ هستـــــ که
مَرآ انـدکـے دوستــــ داشته بآشَـد
پایانی برای قصه ها نیست
نه بره ها گرگ میشوند نه گرگها سیر
خسته ام از جنس قلابی آدمها
دار میزنم خاطرات کسی را که مرا دور زده
حالم خوب است
اما گذشته ام درد میکند
میخواستم به حَقیقت برسم؛
میخواستم از این جهانِ سراسر دروغ بیرون بزنم .
جهاني که در آن حقیقت را از زبانِ هیچکس نمیتوان شنید .
تنهاییِ من از دیگران نبود، از خودم بود .
می کَنم الفبا را ، روی لوحه ی سنگی
واو مثل ویرانـــــی ، دال مثـل دلتنـــگی
بعد از این اگر باشم در نبود خواهم بود
مثل تاب بیـــتابی مثل رنگ بیرنــــــگی
خدا می داند
چند نفر
همین ساعت ها
توی اتاقشان باران می آید
سیل راه می افتد و
فردا صبح
مجبورند با لبخند
تظاهر کنند
که هرگز دلشان
برای هیچ کسی تنگ نمی شود...
مـادربزرگـم آخـر همـه ی تلفن هـایش می گفت:
کـاری نداشتم که...
زنگ زده بـودم صدایتـان را بشنـوم!
مـا هم که جوان و جـاهل...
چـه می دانستیم صـدا با دلِ آدم چـه می کند