نام دلنوشته: چشمداشت
نام نویسنده: یمنا
ژانر: عاشقانه
مقدمه: هر لحظه و در هر زمان، قصهای در جریان است.
قصهی یک نامه!
قصهی یک خطّ!
قصهی یک دل!
قصهی یک رنجِ عاشقانه!
قصهی یک اشک،
قصهی یک اشک،
قصهی یک اشک... .
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!
پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ دلنوشته شما میتوانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.
درخواست جلد برای آثار پس از گذشت حداقل 15 پست از دلنوشته، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دلنوشته بدهید. توجه داشته باشید که دلنوشتههای تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
درخواست نقد دلنوشته پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.
درخواست تگ برای دلنوشته همچنین پس از ارسال 20 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود..
اعلام اتمام آثار ادبی اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود..
درخواست انتقال به متروکه
○● قلمتان سبز و ماندگار●○
هر چه زمان جلوتر میرفت، من میماندم و کلی مداراهای الکی!
مدارای هوای بارانی، مدارای دوستانِ بدقول، همسایهی پر سر و صدا، کفشی که تازه خریده اما پایم را میزند، کلاغهایی که میوهای روی درخت توت نگذاشتهاند و... .
بگذریم!
دیدم درختان روی زمین سایه خوشگلی انداختهاند؛ گفتم پس یک زیر انداز در حیاط پهن کنم و عینکم را بگذارم تا واضحتر بتوانم تماشا کنم. سعی دارم چیزهایی که حضّ میبرم را برایت توی نامه بنویسم!
متاسفانه با وجود اینکه میدانم خیلی به خاطرت خوش میآید، امّا نمیتوانم بگویم که نامه را زیر نور شمع و با اشک و اندوه نوشتهام؛ اتفاقا با خیال راحت پاهایم را دراز کردهام و
هم برای شما مینویسم هم از نوازشِ گرمی آفتاب لذت وافری میبرم.
خوشم نمیآید امّا به ناچار تنهایی وادارم میکند زیاد فکر کنم. مثلا فکر میکنم شاید وقتی بیایی، آنقدر حرفهای مهمی داشته باشیم که نشود این چنین کنار هم با خاطر راحت بنشینیم و از جزئیات لذت بخش زندگی حرف بزنیم.
《 آه ای عزیز من!
چه دنیایی شده!
دیر میفهمی که هوا بارانی گشته،
دیر بهار از راه میرسد،
حتی دیر به فکر رسیدگی به خودت خواهی افتاد!
باز هم انگار دیر شده ولی خب...
به قولی شاید دوری لازم بود تا دستم بیاید که حتی عمر یک سری حسها کم است؛ مثل مدارای دلِ تنگِ تو برای من!
نمیدانم این هم از جنس مدارا های الکی من است یا نه! نمیدانم چه راجع به من فکر میکنی یا چه لحن و رفتاری با من خواهی داشت. فقط امیدوارم وقتی نامه را میخوانی، کنار من، روی همین زیر انداز توی حیاط نشسته باشی؛ حتی اگر کلاغها توتی روی درخت باقی نگذاشته باشند. 》