"به نام اویی که بودنش آرامش است و نبودنش سردرگمی!"
عنوان: متوفی
نویسنده: HILDA
خلاصه: آنا برونر، شاید اولین کسی باشد که دوستانش را فراموش نمیکند. شاید اولین کسی باشد که دوستانش را از ته دل دوست دارد و... شاید اولین کسی باشد که یکی از آنان را به قتل میرساند!
هوای سرد بیشتر از هر چیز دیگری در آن جزیرهی کوچک، قطرات اشک را در چشمان آنا بلور میکرد و شاید همین باعث میشد که بر سر مزار، به خواب نرود! گلهای خشک شدهی رز قرمز و مشکی، تناقض و نفرتی عظیم را در دل آنا میکاشت! ابروهای باریک اما پر پشت مشکی آنا، یکدیگر را سخت در آغو*ش گرفتند و او با لحنی ناخوشایند زیر ل*ب گفت: - طرفداراش هم که چقدر خوب میدونند چه گلی دوست داره! اون وقت مادر من نمیدونه من چه غذایی دوست دارم!
هنوز نیز نمیتوانست آن هقهقهقهای ریز چندی پیش را فراموش کند. با کلافگی ل*بهای خشکی زدهی خود را تر کرد و طعم رژ سیاه محبوب خود را در دهان همچون کویرش احساس کرد. سر تا سر برایش لباس مشکی پوشیده بود و مجبور شده بود تا آن کت چرم مشکی رنگ را متحمل شود. چیزی که عذابش میداد شاید تنها همین بود! اینکه او برای یک مرده لباسهای شیک پوشیده بود!
آهی کشید و در حالی که با بوتهای مشکی رنگش زمین گل زیر پایش را، که از باران ویکتوریایی دیشب خیس بود، بر هم میزد به یاد حرف پدرش افتاد. همیشه که بارانهای شدید و دهشتناک میبارید، پدرش با وحشت میگفت:
- یا عیسی مسیح! دوباره این بارون ویکتوریایی اومد!
آنا، پوزخندی زد که گوشههای چشمانش به سوی بالا رفت. آرام زمزمه کرد:
- همین بارون شاهد خیلی چیزها بود، چیزهایی که اگر زبون داشت، میتونست خیلی از رازها رو فاش کنه!
سرش را بلند کرد و اقیانوسهای روشن خود را به سنگ مزار رو به رویش دوخت. اسم بهترین دوستش اگنس، در نظرش بسیار زیبا با سنگ سفیدی که برایش در نظر گرفته بودند سازگار بود. در دل به سازندهی این سنگ آفرینی گفت و پوزخندش ژرفایی غیر قابل باور گرفت.
دست راستش را که مزین با دستکشهای ظریف سیاه رنگ بود، بالا آورد و با تن صدای نازک و آرام خود گفت:
- سلام، عزیزم! اوه! لطفاً از من نخواه که برات تعظیم کنم! چون به اندازه کافی وقتی که زنده بودی برات این کار رو کردم!