"رفیق بی وفا"
گفت: شعری بگو از بی وفائی دوست
گفتم: شعرم از قافیه افتاد ز بی وفائی دوست
گفت:بگو چه شد یاد ما از یاد برده
گفتم: حتما یاد یاری دارد اندر دل
گفت:پس بگو بی قافیه شعری برایش
گفتم:
خوش باش و در خوشی مس*ت
ای یار بی وفا دوست
چون میرسی به یارت
از ما همی خبر گیر
رفاقــــــــت مثل متـــکا میمونه
وقتی خســته ای بهش تکیــه میکنی
وقتی خوشحــالی بهش تکیــه میکنی
وقتی غصــه داری روش گریــه میکنی
وقتی شوخیــت میگیره پرتــش میکنی
وقتی ســرت شــلوغ از جلو دســت و پــا بـرش میداری
اما دیــر یا زود باز هم بهش احتیــاج پیــدا میکنی
به ســـلامتی همه رفقــــــای با معــــرفت
اگر دوست من هستی
کمکم کن از تو هجرت کنم
اگر می دانستم
که دوست داشتن خطر ناک است ... به تو دل نمی بستم
اگر می دانستم
که دریا عمیق است.. به دریا نمی زدم
اگر پایانم را می دانستم
هرگز شروع نمی کردم
رفیق
هرچــﮧ بادا باد
ایـن سنگــ ریزه هایی کــﮧ عجولانــﮧ شوق سقوط دارنـد لحظــﮧ لحظــﮧ ثانیــﮧ های
انتظارمـن استــــ
انتظاری کــﮧ پر از آمـدن تو ستــــ
.نمی آیی و ایـن ساعتـــــ شنی هر روز خالی می شود و مـن باز...
" تقلب می کـنــم "
ایـن انتظـــار عذابـــم نمی دهـد