دلنوشته [ مهدیه لطیفی ]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Diako
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
نمی شد که تا ابـد

از چشم ها و چـال گونـه ها

از نفس هـا و

دست ها و

ل*ب و لبخنـدها گفت!

من آن طرز کـوله پشتی انداختـن ات بر کتف را

از کاسه شکستـن لیـلی

شعرآفرین تـر می بینم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کلـاغ هـای پـاییـز امسـال کلـاغ نیستند که!

قاصـدکـان سیــاهی اند

کـه هـر چـه مـن بـه تـو

تـو بـه مـن

نمـی گـوییـم را

بـه گـور ِ بـرف هـای هنـوز نیـامده مـی برند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خیـال پـردازی با تــــو

که شبـــــی مرا به کشـور گیتارهــا، اسپانیا

شبی به مزارع قهــوه ی آفریقا

و شبی به سینمــای وسترن آمریکا

می بــــرد

از من زنــــی ساخـت

که واقعیــت را

مثل عضـو پیونــدی و از گروه خونــــی من نه

پـس می زند!

احتمـــال مـــــرگ کـم نیست

این "نیـست بودنـــــت"

این وصلـــه ی نـچسب

به مـــن نمـی چسبد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تـه مانـده ی دندان خورده اش را دور نیـانداز!

...

دانـه هایش را بکـار

بگـذار بهشت

دوبـاره برویـد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
جهان در خطر است
آخر این سردردها
به درخت ها سرایت می کنند!

آخر این دردها
مین می شوند بر خاک ها
تا هر کجا که بی تو پا بگذارم
هر بار از سر بمیرم!

هی...
با شمایم!
شعرهای مرا
به جای کلم خورد نکن
این سالادها
خوردن ندارند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نبـودنت لــه ام می کُند

اصلا من لهستـانم!

و "آشویتـس"

خستـه نمی شود از سوختـن در من!..

این همه هیـزم از کجـا آورده ای!؟؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برای رفتـن

از پاهـای جهان قرض می گیـری انگـار

که بعـد

یک پـای جهان

کوتاه تـر از آن یکـی ست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باور کنید تا دیوانه شدنم چیز زیادی نمانده است از دستِ این سوالِ تکراری تان که:

چرا همیشه غم و ناامیدی و سوزمایه در شعرهایتان است و چرا از شمع و گل و پروانه نمی نویسید؟

و جواب:

1. من در ایشان چندان غم و سوزمایه ای هم نمی بینم!

2. اگر هم باشد، کنکاش و چرا ندارد!...

نمی شود که تهِ خودکار را بر ل*ب گرفت و گفت: خب به نام خدا من می خواهم یک شعر امیدوارانه و مثبت اندیش و گوگولی مگولی بگویم!

نخیر نمی شود جانان ام!،

نمی شود!

همین است که هست...

خودشان برای خودشان سرخود همین شکلی می شوند!
.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شعـرها

بودنشان را مدیـونِ نبودنِ "تو" انـد!

...

تو که هسـتی

زنـدگی که خوب است

شعر از لـبِ شاعر چـنان می افتد

که غـذا از دهان

که بـرگ از درخت

که کسـی از چشـم کسی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شعرها هیچ خاصیتی ندارند

مگر آنکه

من برای تو بنویسم

تو از من دورتر شوی

و دیگرانی بخوانند و

عاشق دیگران شوند!

مرغ ِ شعرها

برای همسایه غاز می شوند!

و برای من

دست و پا زدن در لجنزاری را تداعی

که فرو تر...

که دور تر...

که بیهوده تر...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین