دلنوشته ♥ دلنـوشـتـه هـای ♥مــحـمـد مـرکــبـیـآن♥

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Diako
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تراژدیِ مسخره ای ست زندگی
انسان با پای خود می رود
همان لحظه که دوست دارد بماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
این شعر، پیش از وقوعِ اتفاق نوشته شده است
پیش از درآویختنِ رنجِ فرش با سینه ی کفش ها
وَ مرگِ حتمیِ عطر وُ اشک ها در شاهرگ های دوخته شده به پیراهنم
پیش از امتناعِ ل*ب به کشیدنِ سوتِ پایان، به خداحافظ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
این شعر، قطعه ی موسیقی ای ست که نوازنده
سازش را دوست ندارد
این مَرد که می نویسد
دارد شب ش را با دردی که هنوز از در نیامده، سیاه تر می کند
این درد، خاطره است
خاطره ای کِشدار، میانِ گذشته ی شاعر وَ آینده ی چشمانی که اینک
هجده سطرِ بلند وُ کوتاه را شنیده اند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خودم را زدم به نفهمی وَ در را باز کردم
نخست آهویی که با من دویده بود پَرید
سپس چشمانِ خواب*آلودم را پرتِ خیابان کردم
حواسم رفت به جریانِ تندِ هوا
نگاهم ماند، پایم رفت، دستم ماند، قلبم رفت
ماشین جا ماند از من
آهویی که دوستم داشت از فرطِ دویدن پَرنده شد
چشمانم به نگاهم بود در آینه ب*غلِ ماشین که از مسیر خارج می*شد
پَر گرفت آهویی بالای سرم
موتوری از من رد شد
وَ انفجاری در اتوبان
نگاه را از چشمانم وَ خواب را از چشمِ پیرمردی که در خواب آهویی را می*دید
گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
روی میز
گزینه ی دوست داشتن هم بود
من دستانت را برداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فرقی نمیکند تو چقدر با من باشی

من، همیشه تنهاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
حالم
کودکی که هرشب
سنجاقِ پیرهن اش در تن اش فرو میرود
نمی توانم دردم را به زبان بیاورم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نامه هم نیست تا به دستخطت خیره بمانم
نشانی نیست
از دست دست کردنِ لبانت هنگامِ دوستت دارم گفتن
چگونه می شود تجسمِ اشکهایت را بر گونه ات لم*س کرد
سرم، پُر از تصویرِ دستانت به وقتِ ترک کردن
وَ مشکوکم به چشمانم، راویانِ بی حواسِ شعرهایم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Diako

کاربر خبره
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
16,928
پسندها
پسندها
5,977
امتیازها
امتیازها
463
سکه
594
مُشت به دیوار میکوبم
وَ زیر اشک هایت
استخوانِ گونه ی دوستت دارم
خُرد میشود

تمام شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من
بر گوشه ای از
آسمان
می گریَم ،
تو
در حوض ِ خانه
از هم پاشیدن ِ قطره ای خون را
تماشا می کنی که نم نم
محو می شود
و
خیال می کنی
از آستین ِ شب هم
گاه
اناری می روید !
-

سیدمحمد مرکبیان.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 2)
عقب
بالا پایین