دلنوشته ♥ دلنـوشـتـه هـای ♥مــحـمـد مـرکــبـیـآن♥

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Diako
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در این روزهای سیاه و سفید ؛
در نبودت ؛ با توام
در نبودم ؛ با کی ای ؟ . . .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از روی صندلی ام بلند می شوم
پاکت های سیگار روز میز را
دانه به دانه تکان می دهم
تمامشان خالی اند !
در دلم می گویم : " امان از بی سیگاری ! "
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرم را می چرخانم
به کنار پنجره می روم
پشت دیوار شیشه ای پنجره می ایستم ؛
رو در روی شاخه های درخت بلوط
که ماه در پشت آنها
با ابرها عشق بازی می کند !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برای هزار وسیصد و هشتاد و هفتمین بار
خاطرات گذشته را به یاد می آورم
یک روز آمدی
مرا با خود بردی
و یک روز رهایم کردی ؛
در جایی که من متعلق به آنجا نبود ..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
احساس می کنم در هیاهوی این شهر غریب گم شده ام
در این صداهای بی مفهوم
در این نگاهای خبیث
در این دست های خونین
در این سلام های بی عشق
آری ؛ من گم شده ام ! ..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاش یکی پیدا شود
از جنس انسان ؛
از جنس ایمان ؛
از جنس خاک وطنم
و من را دریابد و مرا بگوید که کجا گمگشته ام !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دیگر گذشت اما
کاش می دانستی
آن غم های آمده و رفته در قلب تو
درد های همیشگی قلبم بودند و هستند
و من آنها را بی بهانه یا شاید به بهانه ای
سالهاست که در دالان متروکه ی قلبم حبس کرده ام . . .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در اتاق انتظار
منتظر خبری
یا کسی هستم
تا خبر رهایی ام را بیاورد . . .
و صبوری مرا
میزها و صندلی های اتاق
تحسین می کنند . . .
از به انتظار نشستن بی زارم
از به انتظار کسی ماندن
به انتظار نامه ای نشستن
به انتظار خنده ای مُردن
به انتظار . . .
ماندن ؛ ماندن ؛ بودن
بودن ، مردن
مُردن . . .
گاهی فکر می کنم
ما مردمان ساده ی این شهر غریب
هیچگاه حقمان را نمی توانیم از زندگی ؛
از سرنوشت ؛
از حادثه ؛
از مردان قوی تر
از خودمان بگیریم نمی توانیم ؛
نمی توانیم
نمی توانیم . . .
حقمان را
حقمان . . .
در وطن هرچه که بود
همزبانی بود تا دست یاری
به سویمان دراز کند
اما
در اینجا . . .
اینجا . . .
چرا حقمان را نمی توانیم بگیریم ؟
حتی از کوچکترین ابلیسان بشری
!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من پسری هستم از آبادی غربت

و آمده از سرزمینی که اجدادم آن را به نام وطن می شناسند
وطنی که دیگر بوی آرامش در آن جاری نیست
و در آن دیگر دست یاری نیست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کوله بارم چمدانی ست پر از نماز
پر از دعا و نیاز
پر از شعر و آواز
پر ازبی بالی و پرواز
این روزها به هرکجا که رسیدم ؛ دیر رسیدم
جایم همیشه خالی بود و اما صدایم بود که نفس می کشید
صدایم نفس می کشید
در میان کوچه های کودکی و باد و طوفان
در میان بنفشه های رنگین و شاعران بی دیوان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 2)
عقب
بالا پایین