وارد خونمون شدم دیدم لامپا خاموشه
همه باهم شمع روشن کردن
داییمو دیدم سریع بغلش کردم
گفتم ؛ مرسییی دایی ، این همه راه واسه
تولدم اومدی ، نوکرتم بقرآن..
بعدش رفتم سمت بابام بغلش کردم گفتم ؛وااای پدر جان اصلا باور نمیشهههه
بابام گف :
احمق
این هندی بازیا چیه درمیاری ، برقا رفته
	
	
				
			همه باهم شمع روشن کردن
داییمو دیدم سریع بغلش کردم
گفتم ؛ مرسییی دایی ، این همه راه واسه
تولدم اومدی ، نوکرتم بقرآن..
بعدش رفتم سمت بابام بغلش کردم گفتم ؛وااای پدر جان اصلا باور نمیشهههه
بابام گف :
احمق
این هندی بازیا چیه درمیاری ، برقا رفته
			
				آخرین ویرایش توسط مدیر: