بر شیشه های مه گرفته می نویسم
مثلا مهربانی
موهای تو
مرگ
فرقی نمی کند کدامیک
هر کلمه
زنی است که زیبایی اش در آینه امتحان می دهد
مردی که تک تک آجرها را
بر دیواره ی سلول
هر کلمه
تنها عابری است که می گذرد
فرقی نمی کند کدامیک
ما تنها بر شیشه های مه گرفته می نویسیم
تا جنگل پشت پنجره
پیدا شود
شاید باورت نشود
گاهی
از شدت دلتنگی
راضی به هرچه بودن میشوم بجز خودم!!
مثلاً همین امروز
آرزو می کردم
شاپرک گرفتار
در تار عنکبوت گوشه ی اتاقت باشم
همان قدر نزدیک
همان قدر بیچاره...
هستی دارایی
من مردي را میشناسم
که تمام ِ دو راهیهای ِ مرا
ترمز میزند...
و آیینهاش را تنظیم میکند
درست رویِ لبخند ِ من...
سبز که میشود
تمامِ قرمزها را
رد میکند....
اما هنوز هم باور ندارد
من
از آنچه در آیینه میبیند
به او نزدیکترم!..
سمانه سوادی