دلم به کوی تو هر شام تا سحر می‌گشت
سحر چو می‌شد از آن کو به ناله بر می‌گشت
 
تا بفهمم چیست صدبار از خودم پرسیدمش
عشق آسان بود اما من نمی‌فهمیدمش
 
شبی نگذشت کز دست غمش چون نی ننالیدم
دریغ از نالهٔ پنهان که پیدا نیست تاثیرش
 
شب که سازد غمِ آغو*شِ تو بی‌تاب مرا
گر بُوَد فرش ز مخمل، نَبَرد خواب مرا
 
ای شَه سوارِ چالاک، احوال ما چه دانی؟
کز حالت پیاده، غافل بود سواره

با این سپاه مژگان، از خانه گر درآیی
تسخیر می‌توان کرد، شهری به یک اشاره
 
هر چند دلارامِ مرا مهر و وفا نیست
یک لحظه خیالش ز منِ خسته جدا نیست
 
دیوانه‌ ام که روز به انکار عشق تو
شبها به دوست داشتنت فکر میکنم...
 
مجنون ز جهان چو رخت بر بست
از سرزنش جهانیان رست.(نظامی.)
 
تپش قلب گرفتم ، به گمانم که کسی
بی خبر از دل من عطر شما را زده است
 
عقب
بالا پایین