شکستِ شیشۀ دل را مگو صدایی نیست!
که این صدا به قیامت بلند خواهد شد...
در عالم بی‌وفا ،کسی خرم نیست

شادی و نشاط، در بنی‌آدم نیست

آن کس که درین زمانه او را غم نیست

یا آدم نیست، یا از این عالَم نیست
 
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن
 
دریغ! پای که بر خاک می‌نهد معشوق
چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد
 
میل من سویِ وصال و قصد او سویِ فراق

تَرکِ کامِ خود گرفتم تا برآید کامِ دوست
 
تو در عالم نمی‌گنجی ز خوبی
مرا هرگز کجا گنجی در آغو*ش

نشستم تا برون آیی خرامان
تو بیرون آمدی من رفتم از هوش
 
ملامت‌ها که بر من رفت و سختی‌ها که پیش آمد
گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید
 
دستی که در فراق تو می‌کوفتم به سر

باور نداشتم که به گردن درآرمت
 
عقب
بالا پایین