همیشه دوست داشتم آدمها را بلد باشم. قِلقشان را دستم بگیرم و هیچوقت ناراحتشان نکنم. من تمام سعیم را برای خوشحال کردنشان کردم اما نمیدانم چرا خودم همیشه ناراحت بودم.
حس و حال اون کسیو دارم که از همه خسته شده و همه دلشو شیکوندن، دیگه به هیچکس هم نمیتونه اعتماد کنه، دوس داره بره یه جای خیلی دور تو یه کلبه چوبی تنهایی زندگی کنه هرچند تنهایی حوصلش سر میره و خسته کنندس ولی اینجوری ترجیح میده..!
یهجایی آقای شاملو میگه:
«من در بیحوصلگیهایم، با تو زندگیها کردهام»
و چه شبایی که تو زندگیمون، حوصله هیچ بنیبشری رو نداشتیم، ولی وسطِ همون بیحوصلگی، غرقِ فکر و خیالِ یهآدم بودیم.
یکی بهم میگفت:
«اگه تو تمام لحظات تصورش میکنی؛
اگرنمیتونی فراموشش کنی؛
یعنی روحت تو اون آدم گیر کرده!»
داشتم فکرمیکردم راست میگه ها.
شاید قشنگترین نوع دلبستگی همین باشه
که روحت گیر اون آدم باشه.
جوری که دلت بخواد توو لحظه لحظه ی زندگیت،
توو خوشحالیت، توو شادیات، توو ناراحتیت، توو غمهات باشه!
یکی که همیشگی باشه...
نیاز داریم به یک نفر که رفیق باشد، نه دوست!
که "دوست" یارِ شادی و آسانیست و "رفیق" شریک غمها و بانیِ لبخندها…
که فرق است میان رفیق و دوست
و ما اینروزها دلمان رفیق میخواهد، نه دوست!
بعضى از غصهها مختص به خودته،
یعنی فقط خودت میدونی که چی داره بهت میگذره
و اگر ده نفر تا صبح کنارت بشینن میتونی باهاشون قهقهه بزنی
و اجازه ندی کسی از غمت بو ببره .
دل و دماغی برای گفتن و نوشتن نیست.
مثل وقتهایی که صدای خودت رو توی سرت میشنوی اما ل*بهات بسته است و نگاهت به نقطهی دوری گره خورده
یاد حرف های جناب گلشیری افتادم،که میگفت:“صدایش حجم نداشت. نمیشنیدم، بلکه میفهمیدم؛ مثل وقتی که با خودمان چیزی میگوییم.. ”