دفترچه خاطرات [ دفترچه خاطرات کافه نویسندگانی‌ها ]

هرشب یک داستان (شب اول)
بذارید اینجوری شروع کنم که تازه متوجه شدم خیلی چیزا تو زندگی من ناگفته مونده، مثلا در مورد مسائل خصوصی من هیچ وقت کسی چیزی نمی دونست یا حتی مسائل دیگه .به خاطر اینکه دورم خلوت بود کسی نبود ،کسی با من زندگی نمی کرد که ببینه، شاهد باشه ،حضور داشته باشه. اگر کسی از من سوال می کرد من جواب می دادم، اگر سوال نمی کرد منم تعریف نمیکردم .تمام چیزی که آدم ها این مدت از من شنیدن در مورد بیماری های من بوده چون سال هاست که این بیماری ها زندگی منو احاطه کردند و هیچ چیز دیگه ای رو غالب روی زندگیم نگه نداشتن ،بنابراین من تنها چیزی که از دهنم خارج می شد در مورد دردها و بیماری ها و درمان ها و دکترها بود به خاطر همین هم خودم اول از همه خسته شده بودم هم دیگران خسته شده بودند، که فقط از من در مورد یک موضوع بیماری می شنون و هر وقت با من صحبت می کنند فقط در این مورد صحبت می کنم و این برای همه خسته کننده بود و بیشتر از همه برای خودم
 
آخرین ویرایش:
هر شب یک داستان از زندگی 🌹 🌹🌹🌹 متن کتاب جیبی تو تنها نیستی .:
متاسفانه زندگی من از یه جایی به بعد طوری شد که هیچ کس شاهد روزهای سخت و دردهای که کشیدم نبود فقط به طور تلفنی از من می شنیدن و همیشه ناراحت و شاکی بودن که ما چرا فقط از تو ناله و در مورد بیماری حرف می شنویم؟ ولی اینجا واقعا مقصر من نبودم زندگیم با این موضوع احاطه شده بود و من چیزی جز درد احساس نمی کردم درگیری جز درد نداشتم آرزویی جز درمان نداشتم و همه اینا یه جوری اتفاق افتاده بود که حتی خود من هم شوکه شده بودم و انتظار نداشتم از همه بیشتر اذیت می شدم از همه بیشتر آزار می دیدم تنها شده بودم دور شده بودم توی اجتماع نمی رفتم و این منو خیلی اذیت می کرد افسرده می کرد آزار می داد هر روز افسرده تر می کرد .دیگران از دور می شنیدن خسته می شدند و می گفتند وای همیشه تو در حال ناله کردنی وای همیشه تو مریضی،، من به همه حق می دم چون خودم هم دیگه خسته شدم سال ها طول کشیده و تمام درمان هایی که فکر می کردیم انجام دادیم .اما باز هم من درمان درستی نشدم

اینجا چند تا نکته رو باید در نظر گرفت که هیچ وقت آدما بهش توجهی نمی کنن . خود من قبل از اینکه این اتفاق ها برام بیفته بهش توجهی نمی کردم و اون نکته ها اینه که تا زمانی که اتفاقی برای ما نیفته ما نمی تونیم اون رو درک کنیم حتی اگه خیلی بهش نزدیک باشیم .ولی باز هم درک نمی کنیم وفقط یک بیننده و شنونده هستیم. اما اون کسی که براش این اتفاق افتاده کسی هست که مبتلا شده کسی هست که آسیب دیده و اینجاست که خیلی چیزا تغییر می کنن من بعد از این همه سال که از خانواده ام دور بودم و تنها زندگی کردم برای اولین بار احساس کردم چقدر به خانواده ام مخصوصا به مادرم نیاز دارم نه از نظر مادیات از نظر روحی من واقعا آسیب دیده بودم روی ویلچر افتاده بودم و آرزو می کردم ای کاش مادرم کنارم بود که من بتونم سرم رو تو بغلش بذارم و گریه بکنم ،اما خب نبود و این رو هیچ کس احساس نمی کرد، درک نمی کرد ،چون من دیگه بچه نبودم و مشکل جامعه ما اینه که وقتی یه نفر فقط بچه سال هست و سن کمی داره همه به روحیاتش توجه می کنن و اگه سنش بالاتر بره دیگه بهش توجهی نمی کنن، می گن این یه زن بزرگه مگه بچس؟ اما واقعیت اینه که اینطوری نیست سن هیچ ربطی به نیازهای عاطفی یک انسان نداره.
 
عقب
بالا پایین