در حال تایپ داستان کوتاه باغچه‌ی رز قرمز | عسل صولتی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع دل آرا
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
نام اثر: باغچه‌ی رز قرمز
نویسنده : عسل صولتی
ژانر : عاشقانه
ناظر: @ستارهی سودا


خلاصه
بی‌گمان، برخورد با عاشقیِ کودکان، خنده به لبمان می‌آورد. برای ما بزرگسالانی که گاهی مهرورزی را فراموش می‌کنیم، مانند داستانی گذراست. اما آن کودکِ دل داده، برای خود در دنیایی دیگر سیر می‌کند؛ دنیایی که من با رزي قرمز رقم زده‌ام. امید را ناامید و آرامش را ناآرام و نگران کرده‌ام، اما تا باغچه‌ی رز‌های قرمز باشد، عشقِ این دنیا، پایدار می‌ماند.
 
آخرین ویرایش:
8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان، قوانین تایپ داستان کوتاه را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ داستان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ داستان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد داستان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از داستان خود، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ داستان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن داستان شما، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن داستان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان داستان خود را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ داستان]

جهت انتقال داستان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به آموزشکده سر بزنید:
[آموزشکده]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دل آرا

کاربر انجمن
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
95
پسندها
پسندها
26
امتیازها
امتیازها
18
سکه
15
‌هربار که دخترک را می‌دید، انگار که در دلش قند و نبات آب می‌کردند. شیرین بود، مثل اسمش، مثل حس دوست داشتن.
‌هروقت که پسرها مسابقه‌ی فوتبال کوچه‌ای داشتند، شیرین و دخترهای محله تماشاچی بودند. آن‌ها به جای همیشگی برگزاری فوتبال می‌آمدند و پشت سر پسرها پچ‌پچ می‌کردند و می‌خندیدند.
‌امروز هم یکی از آن روز‌های فوتبالی و دلبری برای او بود. پسرک تلاش می‌کرد با گل‌زدن‌ها و لایی‌هایش به چشم شیرین بیاید.
‌وقتی تیمش برد، چشمکی به شیرین زد. دخترک از خجالت سرخ و سفید شد و سر به زیر انداخت. بعد هم همراه دوستانش به سمت زیراندازی که زیر درخت سبز و کهنسال کوچه انداخته بودند، رفت. قرار بود آن‌جا کیک‌های خانگی و خوراکی‌های مختلفی که دخترها آورده بودند، به افتخار تیم برنده خورده شود.
‌پسرک تک خنده‌ای زد. سرش را خاراند و همان‌طور که به شیرین نگاه می‌کرد، عقب عقب رفت. آن‌قدر به پشت راه رفت که به سبد خرید پیرزن معروف محله برخورد کرد. سبد پیرزن وارونه شد و تمام سیب‌، پرتقال‌ و نارنگی‌ها بر روی زمین خاکی کوچه ریخت.
‌پیرزن صدایش را بلند کرد و به پسرک گفت: «مگه چشمات پس سرته که از عقب راه می‌ری بی‌ادب! اون مامان گل‌فروشت درست راه رفتن رو بهت یاد نداده؟ فقط بلده گل بفروشه. تحویل بگیر! اینم پسره که تربیت کرده!»
‌پسرک سریع میوه‌های ریخته شده را جمع کرد و داخل سبد پیرزن گذاشت. «باشه ننه قمر! ببخشید! گاز نده دیگه. با مامانم چیکار داری؟ میوه‌هات رو که جمع کردم‌؛ پس دیگه بهت طلبی ندارم.» سپس از شرّ غُرغر‌های ننه قمر، پا به فرار گذاشت.
‌بالاخره به خانه رسید. به سمت باغچه‌ی گل‌های رنگارنگِ حیاط رفت. مادر به زحمت گل‌ها را پرورش داده بود. کمی درنگ کرد و دور و برش را سرک کشید. وقتی مطمئن شد همه‌جا امن و امان است، زیباترین گل رز قرمز را چید. تیغ‌ها و برگ‌ها را با قیچی جدا کرد؛ بعد هم با رُبان خوشرنگی، به آن گره پاپیونی زد. به شاهکارش خیره شد و لبخندی روی لبش آمد.
‌صدای مادر که از اتاقک قدیمی خانه، صدایش می‌کرد، به گوشش رسید. «سپهر اومدی؟ بیا داداشت رو سرگرم کن من برم ناهار بپزم.» سپهر جوابی نداد. مادر دوباره با صدای بلندتری گفت: «امروز قراره زودتر بریم سر چهارراه گلا رو بفروشیم. توی این هوای گرم حسابی پژمرده شدن؛ اگه دیر بریم، هیچ‌کس ازمون نمی‌خره.»
‌سپهر قبل از این‌که توسط مادر شکار شود، از خانه بیرون زد. به مهمانی دخترها رسید و با شیطنت گفت: «شیرین یه‌‌دونه از اون کیکا رو واسه من میاری؟»
شیرین از روی زیرانداز بلند شد. صندل‌های صورتی‌اش را پوشید، ظرف کیک را برداشت و به طرف سپهر رفت.
پسرک، گل رُزی را که پشتش قایم کرده بود، بیرون آورد و به سمتش دراز کرد. «بگیر. واسه تو آوردم.»
چشمان شیرین برق زد. با خوشحالی گل را از او گرفت. آن را بو کرد و گفت: «خیلی قشنگه!»
سپهر لبخند دندان‌نمایی زد. «آره، مثل توئه! من هر وقت به باغچه مامانم نگاه می‌کنم، یاد تو میفتم.»
‌شیرین خندید و به نوک صندل‌هایش زل زد. خوشش آمده بود. پسرک دستش را زیر چانه‌ی او گذاشت و سرش را بالا آورد. «چرا سرت رو پایین می‌ندازی؟!»
‌شیرین گفت: «آخه خجالت می‌کشم!»
‌آنها چند لحظه به هم خیره شدند. سپهر یک قدم به شیرین نزدیک‌تر شد. بالاخره طاقت نیاورد و خیلی آرام گفت: «دوستت دارم!»
‌هنوز می‌خواست با دخترک حرف بزند که یک‌دفعه با نگاه‌های خیره محسن نهنگ، یعنی پدر شیرین مواجه شد. حرفش را نیمه‌کاره رها کرد و پا به فرار گذاشت. سپهر بدو، محسن‌نهنگ بدو.
‌خوشبختانه سپهر توانست با آن جثه‌ی ریزه‌میزه‌اش به سرعت از دست محسن نهنگ فرار کند و به خانه برود.
‌بیچاره شیرین که در یک دستش گل و دست دیگرش کیک بود، به آن‌ها نگاه می‌کرد. از رنگ پریده‌اش معلوم بود، حسابی ترسیده است.
سپهر با دیدن مادرش، می‌خواست عادی رفتار کند؛ جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
‌«سپهر آی سپهر!»
‌پسرک پاهایش را به هم جفت کرد، سرش را خاراند و دستانش را به سینه زد. «جانم مامان؟ سلام.»
‌مادر با ابروهای در هم کرده و با آن چادر گل‌صورتی‌‌ای که دور خودش پیچیده بود، به دیوار تکیه داد. دستش را به کمر زد و کمی به سپهر نگاه کرد. آخر تاب نیاورد و گوش پسرک را گرفت. «تو گل‌های من رو دوباره چیدی؟»
‌سپهر از درد، پلک‌هایش را بر روی هم فشار داد. دست مادرش را گرفت. می‌خواست از زیر تنبیه فرار کند. «آخ! آخ مامان! نه، کار من نیست؛ آبجی صبح که می‌رفت مدرسه، برای معلمش چید.»
‌مادر با کوبیده شدن درِ خانه و صدای گوش‌خراش محسن‌نهنگ، پسرک را ول کرد، چادر را روی سر انداخت و به طرف درب حیاط رفت.
‌سپهر گوشش را با دست می‌مالید که مادر زیر ل*ب گفت: «پسر! این دفعه قسر در رفتی‌ها!»
با باز شدن درب خانه، یک مرتبه صدای فریاد محسن‌نهنگ در حیاط، پیچید: «آی خانم! جمعش کن پسرت رو! مگه دفعه پیش نگفتی دیگه تکرار نمی‌شه؟»
‌مادر که از ترس چانه‌اش می‌لرزید، گفت: «این‌بار دیگه چی‌شده آقا محسن؟»
‌محسن‌نهنگ دوباره داد زد: «آخه پسر دوازده ساله رو چه به عشق و عاشقی؟ دوباره پسرت واسه دختر من گل آورده. بی‌حیا، تازه ابراز علاقه هم می‌کنه!»
سپهر کنار پنجره ایستاد و گوشه‌ی پرده را کنار زد. صدای مادرش را شنید که می‌گفت: «حق‌دارین آقا‌ محسن؛ به خدا دیگه تکرار نمی‌شه. اگه دوباره از این غلطا بکنه، خودم قلم پاش رو خرد می‌کنم.»
‌محسن نهنگ که داشت از خانه دور می‌شد، گفت: «قلم پا که سهله، اگه این‌دفعه اون طرفا ببینمش، گردنش رو می‌شکنم.»
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین