در حال تایپ داستان کوتاه بیم‌کُش | پوررضاآبی‌بیگلو

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع حافظ؛
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
بسم الله
نام داستان: بیم‌کُش
نویسنده: پوررضاآبی‌بیگلو
ژانر: اساطیری، درام، عاشقانه
ناظر: @ستارهی سودا
زاویه دید: اول شخص
بافت: ادبی
مشاهده فایل‌پیوست 294313
خلاصه:
پدرم می‌گفت باید حرف‌های بزرگی بزنم. حرف‌هایی که شنونده بیشتری دارد و سینه به سینه و نسل به نسل منتقل می‌شود.
می‌گفت برای داشتن سرزمینی بزرگ، باید دل بزرگی هم داشت.
رویای بزرگ، شهامت بزرگ هم می‌خواهد.
هر چیز که بزرگ باشد خوب است. من هم دست گذاشتم روی بزرگ‌ترینشان!
روی صیدی بزرگ، مردی بزرگ، مرگی با داسی بزرگ...
 
آخرین ویرایش:

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان، قوانین تایپ داستان کوتاه را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ داستان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ داستان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد داستان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از داستان خود، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ داستان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن داستان شما، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن داستان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان داستان خود را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ داستان]

جهت انتقال داستان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به آموزشکده سر بزنید:
[آموزشکده]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مقدمه:
انگار که بچه‌ات را از آغوشت ستانده بودند. انگار که معشوقت در جنگ، زیر اسبی تلف شده بود.
انگار بلایی بزرگ بر سرت آمده بود که چنین بلند زار می‌زدی.
انگار که دلت، جایی و پیش کسی، بدون آن که بدانی... جا مانده بود.

بخش اول: دیدار

می‌گفتند عظیم‌الجثه است. موی سپید دارد و روی سیاه. بازوهای برآمده‌اش به تنه درخت می‌ماند. مشتش، منجنیق است و لگدی چون دژکوب دارد.
آرواره‌هایش استخوان آدمی را خرد می‌کنند. دیدگانش را بگو! گویی که در آتش افتاده‌اند. باد، صدای بال پرندگان را به گوشش می‌رساند و حواسش، مثل چشم و گوش و دست‌هایش، تیز و فرز است.
پیش‌تر هرکس چنین توصیفی می‌شنید، می‌گفت از غول می‌گویی؟ یا از دیو خفته در ته چاه؟ اما حالا نه! همه می‌دانند که این‌بار آن دیو، آدمیزاد است. او را می‌گویم. او...!
همان نقطهٔ سیاه و درشتی که حتی از دور، بزرگ به نظر می‌رسید.
نقطه هرچه نزدیک‌تر می‌شد، بهتر مفهوم قالب‌تهی کردن را می‌فهمیدم.
عاجز ماندم. او نباید از تصوراتم بزرگتر می‌بود.
هرچه نقشه و حیله بافته بودم را یک‌تنه پشم کرد. حالا می‌دانستم که خودم مانده‌ام و خودم. اگر خبر داشتم گام اولم این چنین سست برداشته می‌شود، هرگز تن به پوشیدن این جامهٔ خواری نمی‌دادم. تنها دستهٔ زنان عزادار را کم داشتم که بیایند و به سر و سینه بکوبند و پیش‌پیش، عزایم را بگیرند.
باید از کجا می‌دانستم؟ کدام آدم عاقلی آمد و گفت که:« دخترم، این نره‌غول شکار توست؟»
اگر گفته بودند هم حتماً کافی نبوده. و الّا چرا باید این لقمهٔ درشت را برای خود می‌گرفتم؟
نفس در سینه حبس کردم و به او چشم دوختم. گرما بر من چیره شد. گرما بود یا ترس... نمی‌دانم؛ اما همچنان که زهره ترکیده خیره به او مانده بودم، احساس خفگی کردم.
شاید فکر کنید که من اینجا، پشت این تپه شن، زیر آفتاب داغ، عرق‌ریزان و ماتم‌زده و اصلاً، در صحرا چه می‌کنم؟!
اگر بخواهم صادق باشم، می‌گویم:« در پی توجهی هستم که با ریختن خون عایدم می‌شود.»
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین