در حال تایپ داستان کوتاه راز گل سرخ ا زینب هادی مقدم

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ZeinabHdm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

ZeinabHdm

طراح وبتون+گوینده آزمایشی
منتقد
طـراح
تیم تگ
نویسنده افتخاری
نویسنده نوقلـم
مقام‌دار آزمایشی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
306
پسندها
پسندها
1,936
امتیازها
امتیازها
183
سکه
677
عنوان: داستان کوتاه « راز گل سرخ »
نویسنده: زینب هادی مقدم
ژانر: فانتزی
ناظر: @جغد برفی
جلد:


خلاصه:
ترس، تردید، تشویش، تقابل، ترجیح؟! کدام یک در لحظه‌ای تصمیمات را در هم می‌شکند یا تصمیمی جدید را منجر خواهد شد؟! گاه با عنصر تردید راه به سوی کمال بریده خواهد شد و گاه با تشویش توأم با ترس راه به سوی موفقیت طی خواهد شد؛ چه کسی می‌تواند با جنگ و تقابل، پرده ترس و تردید را کنار زده و کاشف راز خفته یک گل سرخ باشد؟


مقدمه:
گرفتاری بچه‌های مدرسه در دام جنگل؛ سرآغاز تصمیم هر یک از آن‌ها برای ادامه راه می‌شود؛ کدامین در پی راز گل سرخ روان می‌شوند؟! چه کسی می‌بازد؟! گل سرخ چه بر سرش خواهد آمد؟!

🔎نقد اثر
 
آخرین ویرایش:
7d4f10_24124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان، قوانین تایپ داستان کوتاه را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ داستان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ داستان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد داستان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از داستان خود، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ داستان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن داستان شما، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن داستان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان داستان خود را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ داستان]

جهت انتقال داستان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به آموزشکده سر بزنید:
[آموزشکده]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
به نام خالق طبیعت
صدای دویدن دختر بچه بر روی سبزه‌های خیس خورده جنگل، در صدای حشراتی که در حوالی درختان سرسبز پرسه می‌زدند؛ مخلوط شده و فضای دل‌انگیز و سرسبز جنگل را کمی رعب انگیز جلوه میداد؛ اما آنا از آن دسته کسانی بود که دل نترسش تنها چیزی بود که می‌توانست باطن نازک دلش را شکست داده و از او دختری قوی و منعطف بسازد؛ پاهای استخوانی و باریکش که ستون کم وزنش را بر روی خود حمل می‌کرد، به شدت او را در دویدن همراهی کرده و او را به سوی مقصدی نامعلوم هدایت می‌کرد، گویی انرژی نامحدودی او را به سوی بی‌نهایت هدایت می‌کرد؛ اما ملین بر خلاف اویی که به سرعت باد در حال دویدن بود، به زور خود را در مسیر دویدن دوستش قرار می‌داد؛ قد بلندش هر از چند گاهی به شاخه‌ی آویزان درختان برخورد کرده و کلافه‌اش می‌کرد؛ بدتر از آن برگ درختانی بود که هر از چندگاهی در آسمان به رقص درآمده و همچون لباسی تازه پهن شده بر روی رخت، خود را آویزان بینی نوک تیزش می‌کردند و مانع از دیدش می‌گشتند.
در نهایت با کلافگی، صدایش را روی سر گذاشت و رو به آنا فریاد زد:
- آنا بسه دیگه، جون ندارم دختر.
آنا با صدای اکو شده دوستش در دل جنگل، در جای ایستاد و پس از کشیدن نفسی عمیق، کفری رویش را به سمت مسیر آمده کج کرد و مثل دوستش فریاد زد:
- من که نمی‌تونم مثل تو یواش یواش راه بیام، خسته میشم اینجوری.
نگاه کلافه‌اش را از مسیری که ملین در حال آمدن بود، گرفت و خود را سمت درخت تنومندی که آنجا بود، رساند؛ صدای غرغرهای همیشگی ملین به گوشش می‌رسید اما او بی‌توجه به صدای نجواهای عصبی و همیشگی‌اش، دانه‌های فندق را از داخل جیب لباس قرمز رنگش بیرون آورد و مشغول جویدن دانه‌های مورد علاقه‌اش شد؛ در حال مزه‌مزه کردن دانه‌ها، این بین به اطراف نیز نگاهی گذرا می‌انداخت، رصد اطراف منجر به پدیدار شدن صحنه‌ای در مقابل دیدگان دخترک شد؛ صحنه‌ای که در لحظه‌ی اول کلمه‌ی «خارق العاده» را بر دیوار ذهن‌اش حکاکی می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین