به خودم که آمدم، دیدم ذوقم برگشته.
قلمو توی دستمه، مدادرنگی کنارمه.
کتاب میخونم، شعر میخونم، توی هر چیز دنبال ریتمی میگردم.
مرواریدها رو یکییکی با سیم کنار هم میچینم؛
کمکم خانواده میشن،
و آخرش میشن همون گردنبند شانس من.
دیدم بیشتر میخندم.
آرامترم.
برای خوشبختی بقیه ذوق میکنم.
حسرتها کمرنگ شدن،
اشتباهاتم رو پذیرفتم.
فهمیدم باید از یه جایی شروع کنم؛
اما درست همون موقع...
دیدم بقیه شروع کردن به «نکن» و «نمیشه» گفتن.
عجیبه!
وقتی هیچ کاری نمیکردم،
هیچکس نمیگفت: «پاشو، وقتتو از دست نده».
حالا که خودمو پیدا کردم، همه چشم دوختن به من؟
یعنی منم قبلاً از همونا بودم؟
نه... فکر نکنم.
بگذریم...
بیا گردنبندمو نشونت بدم...
خداااااا چه ذوقی دارم براشششششششششش گودوووو گودووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو

