دفترچه خاطرات [ دفترچه خاطرات "RPR ]

درست وسط یک روز تقریبا خوب پر از سروصدا در از بحث...
یهو همچین خراب میشه
دلیلشو نمی‌دونم ولی خراب میشه
یه دفعه کل خانواده اون خانواده میپاشه از هم
یه دفعه صدای یکی بلند میشه
یه دفعه دست راستت به لرزش میوفته و تو دلش هی خدا خدا می‌کنه این جو زودتر تموم بشه
تموم نشه واویلا میشه
و صحنه دوباره از اول تکرار و تکرار میشه.. در در وسط خاطرات تو سنی که عقلت نمی‌کشه ...
 
بازم اومدم پیشت!
چند روزیه میشه یه سریالی ایرانی میبینم می‌دونی که چقدر تایپمه ایرانی دیدن
اسمشم اجل معلق بود
سریال متحول کننده‌ای بود درحالی که طنز بودن فضا رو حفظ می‌کرد در عین حال خیلی غم‌انگیز بود..
همش تو فکر این بودم چطور شد که همه‌مون این شدیم چی به سرمون اومد؟!
از کجا شروع شد؟!
قراره می تموم بشه؟! آیا راه درمانی هم داریم براش؟! کشف شده؟! یا باید منتظر بمونیم و تلفات بدیم و به اندی سال که فسیل شدیم تازه کشف بشه؟!
چرا واقعا اینقدر از خدا دور شدیم؟!
چرا دیگه هیچی برامون مهم نیست! هم اینجا رو برای خودمون تلخ میکنیم هم اون دنیا رو!!
البته این روزا به قول سالار مردم حلال و حرم سرشون نمیشه همه از هم میزنن پولدار از فقیر میزنه، فقیر از کی بزنه؟!
اصلا بر فرض که بزنه چرا بعد بهش اتهام دزد میزنن بهش؟!
چرا به پولداره نمیتونن اتهام بزنن؟! یعنی پول اینقدر خوبه؟! یعنی انسانیتمون در همین حد میکشه؟! بابا خیر سرمون مثلا اشرف مخلوقاتیم!!
میدونین واقعا به شیطان حق میدم که سجده نکرد به انسان واقعا میگم چرا باید به ماهایی که تو زندگی اینقدر بدی میکنیم و همیشه هم الویتمون خودمونیم رو بیاره؟!
به خدا که ما از شیطان هم بدتریم!!! خیلی بدتر!
اوففف از وقتی که اون سریال تموم شده هروقت می‌خوام یه کاری کنم همش فکر میکنم نکنه کارم اشتباه باشه؟! نکنه زندگی اینو بدتر از قبل کنم؟! نکنه یه کاری کنم مسیر زندگیش عوض شه؟! آیا کارم درسته؟!
آیا من واقعا مقصرم؟! کار خوبی میکنم یا بد؟!
چند نفره آزار دادم با کارام؟! با حرفام؟! با حرکاتم؟! اگه ناخواسته به کاری کردم بگین به قرآن که ناراحت نمیشم...
اوففففف خیلی مغزم درد می‌کنه اینقدری که دلم میخواد سرمو یه جا بکوبونم که چیزی برای هیچ نوع فعالیتی نداشته باشه...
زندگی کردن با زندگی کردن فرق داره..
یکی زندگی می‌کنه و حالش خوبه یکی اینقدر زندگی می‌کنه که به امید روزی که بمیره و راحت بشه...
آدما واقعا پیچیده‌ان...دنیا از اونا پیچیده‌تره.. خیلیییی پیچیده تر...
 
تو فکر اینم که چند تا داستان بنویسم ولی به شدت گیرم خیلی گیر کردم..
انصافا آدم بی خیال و راحتیم ولی فکر نوشتن بدجور اعصابمو بهم میریزه برای هر کلمه‌اش انگار قراره جون بدم:/
هزار ایده دارم ولی همین وسواس نمیزاره مثل آدمیزاد چیزی بنویسم..
نیاز دارم یکی راهنماییم کنه یا یه کلاس نویسندگی برم شاید مغزم باز شده حتی تو همونم گیرم که به وقتی بدتر نشم..
همش تو فکر اینم که اگه مطلبی رو عوض بهم برسونه یا من بد بفهمم اینطوری بیشتر گره میخورم و تا اخرین جلسه قطعا خودکشی مینمایم:/
خدا منم شفا بده
این چی بود آفریدی آخه:/
 
عقب
بالا پایین