در حال ویرایش رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ZeinabHdm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

ZeinabHdm

طراح وبتون
منتقد
تیم‌تعیین‌سطح
طراح وبتون
گوینده
نویسنده افتخاری
نویسنده رسمی رمان
نوشته‌ها
نوشته‌ها
357
پسندها
پسندها
2,641
امتیازها
امتیازها
183
سکه
1,860
نام رمان: مژدار
نویسنده: زینب هادی مقدم| zeinabHDM کاربر انجمن کافه نویسندگان
ژانر: عاشقانه، تراژدی
سطح: حرفه‌ای
جلد:


خلاصه:

از میان برف‌ها شروع شد، آغازی که دانه‌های امیدش را میان یخ زدگی‌های ریشه درختان پرورش داد و ثمرش را در جوانه‌های نوپای مژدار به ارمغان آورد؛ مژدار روایت زندگی دختری ارباب زاده کرمانجی است که دلش را در پی مهری ممنوعه می‌بازد؛ با ورود مهمانی ناخوانده به عمارت آوانسیان، عشق از نو زبانه می‌کشد و دل مهمان، این بار تپش‌های بی‌امان را از سر می‌گیرد؛ چه کسی در این راه، عشق را تعریف می‌کند؟! چه کسی می‌سوزد و از نو ساخته می‌شود؟!

مقدمه:
از عشق مثلثی ساخته شد که یک ضلعش من بودم و دو ضلع دیگرش تو بودی و کسی که تو دیوانه‌وار دوستش داشتی؛ من نگاهت می‌کردم و تو‌ چشمانت در تمنای خط نگاه دیگری در پرواز بود؛ قاصدک قلبم در تمنای نگاهت به پرواز درآمد اما آتش عشق تو پرهای قاصدک را سوزاند و دل تنهایم را تنها گذاشت.
از من، منی ماند و دلی سوخته و سرنوشتی که برایم خواب تو را می‌دید.



🔎نقد اولیه رمان مژدار
🔎نقد حرفه‌ای رمان مژدار

کاور تبلیغاتی:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
بسم الله الرحمن الرحیم
«سال ۱۳۵۶»
دامن چین‌دارش را روی زمین سرد این روزهای آلیجان* به رقص درآورد و به عادت این روزهایش، از بالای تپه به مسیر جاده خیره شد؛ امروز هم به انتظار نشسته بود تا چاکر پدر سر برسد و اخبار نیم‌روز را به پدر گوشزد کند و بعد سراغ دانش‌آموزانش برود.
همچنان در حال کنکاش بود و دوردست‌ها را رصد می‌کرد. فاصله‌ی مزرعه تا عمارت چندان طولانی نبود و او منتظر بود تا معلم ده سر برسد. با کنجکاوی در پی آن بود تا سایه‌ی مرد را روی جاده ببیند؛ کار هر روزش بود؛ اینکه مسافتی را پنهانی از عمارت تا تپه‌های بالای ده طی کند و مرد دوست‌داشتنی ذهن و قلبش را ببیند و تا روز بعد نیز انرژی انتظار را در خود ذخیره کند.
با صدای داد کسی، پشت سرش را کاوید و با دیدن آسکی که پشت هم نامش را صدا می‌زد، در جای خود ایستاد و رو به او گفت:
-‌ چته دختر؟! مگه سر آوردی؟!
دخترک که به او رسید، بر جای ایستاد و نفسی تازه کرد و رو به او گفت:
-‌ هر چی گشتم پیدات نکردم، با خودم گفتم حتماً اومدی دیدن داژیار.
با شیطنت چشمکی برایش زد و به مسیر جاده خیره شد.
باوان لبخند نمکینی زد و همانند او به مسیر جاده خیره شد و دیگر چیزی نگفت.
لحظاتی نگذشت که ل*ب‌های کوچک باوان با صدای شیهه‌ی اسب، برای ثبت لبخندی شیرین به انحنا نشستند؛ آسکی با دیدن لبخند او، دست روی شانه‌اش گذاشت و او را با پتویی که به همراه داشت به آغو*ش کشید؛ زیر گوش باوان زمزمه‌کنان گفت:
-‌ دیدی اومد؟ بازم امروز دیدی‌اش.
باوان از ته دل نفس آسوده‌ای کشید و با ناراحتی رو به آسکی گفت:
-‌ خیلی سرده؛ کاپشن تنش خیلی کهنه و سبکه، مریض می‌شه.
-‌ آخه من قربون این قلب مهربونت برم؛ می‌خوای براش یه کاپشن بدوزیم؟
-‌ آره حتما؛ مطمئنم که این‌جوری قلبم آروم می‌گیره.
آسکی او را بیشتر به خود فشرد؛ عشق باوان به داژیار، آسکی را نیز به باوان بیشتر وابسته می‌کرد؛ او هر روز به همراه باوان برای رویای رسیدن او به داژیار برنامه می‌ریخت و بازیگوشی می‌کرد؛ اصلأ عشق باوان به داژیار، آسکی را از لاک تنهایی‌اش بیرون می‌کشاند و این برای او، آن هم در عمارت آوانسیان، یک نعمت بزرگ به شمار می‌آمد.
باوان با دیدن دستان خشک شده از سرمای آسکی، آن‌ها را در دست گرفت و او را به آغو*ش خود دعوت کرد تا هر دو گرم شوند.
هر دو زیر ل*ب حرف می‌زدند و با صدای بلند به حرف‌های زیر زیرکی خود می‌خندیدند و مسافت بین عمارت و تپه‌ی مذکور را کوتاه می‌ساختند.
درب عمارت مثل همیشه چهارطاق باز بود و آن دو بدون سوال و جواب به نگهبانان عمارت وارد شدند؛ اندکی بعد نیز هر دو در سالن اصلی کنار یکدیگر، جایی نزدیک شومینه نشستند و مشغول حرف‌های ناتمام خود شدند.
آسکی از داخل جیب جلیقه‌اش، لقمه نان و پنیر گردویی را که امروز صبح گرفته بود تا با یکدیگر بخورند، بیرون آورد و یکی از آن‌ها را دست باوان داد. باوان با شوق لقمه‌ی داخل دستش را گاز زد و به او چشمکی زد و گفت:
-‌ پنیرش خوشمزه است.
آسکی خنده‌اش را قورت داد و گفت:
- بیچاره کوکب!
و با گفتن این حرف، هر دو ریز خندیدند. از نظر آن‌ها هیچ چیز جز اذیت کردن کوکب نمی‌توانست آن‌ها را بخنداند و اسباب تفریح تمام روزشان را بسازد.
آسکی در همان حال اضافه کرد:
-‌ این بار دلم به حالش سوخت، وگرنه باز هم تو پنیرش روغن می‌ریختم.
با گفتن این حرف، بیشتر از قبل خندیدند که با صدای کسی، هر دو بلافاصله در جای ایستادند:
-‌ مگه نگفتم کنترل صداتون رو داشته باشین، خجالت نمی‌کشید که صدای قهقهه‌تون همه‌جا رو پر کرده؟!
آسکی با شنیدن صدای باشوک، ترسیده و نگران در پشت باوان پناه گرفت و زیر گوشش گفت:
-‌ دستم به دامنت باوان.
باوان که موقعیت را چندان خطرناک نمی‌دید، با لبخند رو به برادرش گفت:
-‌ اون تقصیری نداره، من داشتم می‌خندیدم.
باشوک نگاهی از روی غضب به تک خواهرش انداخت و گفت:
-‌ مشخصه؛ تو اون دختر رو بی‌پروا کردی، دلم نمی‌خواد صدای بلندتون عمارت رو از جا بکنه، اینو تو گوشت فرو کن باوان.
باوان نگاهش را به چشمان باشوک داد و دیگر چیزی نگفت و تنها سکوت کرد. باشوک به همراه ندیم، مشاورش، از مقابل آن دو گذشت و از سالن اصلی خارج شدند.
با خروج آن‌ها، آسکی با ترسی که در ظاهرش آشکار بود، از پشت باوان بیرون آمد و در مقابل او ایستاد و گفت:
-‌ وای، قلبم ریخت؛ فکر نمی‌کردم این موقع داخل عمارت باشن.
باوان کمی جلوتر رفت و خودش را به پنجره‌ی سرتاسری سالن اصلی، که در فصل زمستان با پرده‌های ضخیم زرشکی رنگ پوشانده شده بودند، رساند و زمزمه کرد:
-‌ دیشب دیروقت رسیدند، غروب دیروز برای شکار رفته بودند.
آسکی خودش را به او رساند و دستش را روی شانه‌اش گذاشت و مثل خودش پچ زد:
-‌ تو از کجا می‌دونی کلک؟!
باوان در همان حال با لبخند گفت:
-‌ آخه داژیار هم همراهشون بوده، منتظرش بودم؛ از لابه‌لایه‌ی حرف‌هاشون متوجه شدم برای شکار رفته بودن.
-‌ واو، پس بگو؛ خبر از داژیار اومده، برای همین به باشوک چیزی نگفتی.
باوان با شتاب سمت آسکی برگشت و آرام زمزمه کرد:
-‌ هیس، ببینم می‌تونی رسوای عالمم کنی؟
آسکی خنده‌ی ریزی کرد و کشیده گفت:
-‌ چشم بانو، من چیزی نمی‌گم.
...
*آلیجان: نام روستایی در استان کردستان، جمهوری اسلامی ایران
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باوان خواست چیزی بگوید که با صدای اسب آشنایی که تاخت‌وتازش آهنگ شبانه‌روزش را می‌نواخت و موسیقی قدم‌هایش مأمن آرامش دل بی‌قرارش بود؛ نگاهش را با شتاب به محوطه‌ی عمارت دوخت؛ مثل همیشه درست حدس زده بود. اصلأ او با صدای شیهه‌ی اسب، جان می‌گرفت و با تاخت‌وتازش نفسی تازه می‌کشید. اسب داژیار، یار باوفایی بود که یک دم از او جدا نمی‌شد؛ به منزله نگهبانی می‌مانست که به موقع خطر، او را حفظ می‌کرد و به موقع دفاع، او را تنها نمی‌گذاشت. این باعث شده بود که باوان علاوه بر عشق داژیار، مهر اسب باوفایش را نیز در دل پرورش دهد و او را همچون شیء گرانبهای باارزشی درون عمارت آوانسیان بداند که ارزشش از هر چیزی که برای خود سندی خاص داشت و برای خان و خان‌زاده‌ها دارای اهمیت بود، بیشتر و باارزش‌تر است.
رو به آسکی با خوش‌حالی گفت:
-‌ اومد.
آسکی بی‌ذوق گفت:
-‌ مگه قرار بود نیاد؛ همین نیم ساعت پیش روی تپه دیدی‌اش که.
-‌ می‌شه لطفاً تو نظر ندی؟!
آسکی با لبخند کنار کشید و دیگر چیزی نگفت؛ می‌دانست تنها چیزی که باوان را سر شوق می‌آورد و به او روحیه‌ی عظیمی می‌دهد، دیدار داژیار است و بس. پس خود را از لحظات زیبایی که باوان در حوالی خود داشت، دور ساخت تا او باشد و نگاهی که هر لحظه داژیار را می‌کاود و در خود غرق می‌سازد.
باوان هم‌چنان به فضای محوطه خیره بود که متوجه اشاره‌ی آسکی شد که حضور پدرش را یادآور می‌شد. می‌دانست که با ورود داژیار، سر و کله‌ی پدرش هم پیدا می‌شود؛ چرا که تنها داژیار بود که امور روزانه‌ی باغات را به گوش باشوان می‌رساند و او تنها فرد مورد اعتماد پدرش بود.
باوان به پدرش که از پله‌های طبقه‌ی دوم عمارت به سمت طبقه‌ی همکف روان بود، نگریست و بعد به نشان احترام به سوی پدر رفت و سلامی بلند بالا به او داد. پدر با دیدن دردانه‌اش، لبخندی مهمان لبانش کرد و رو به او گفت:
-‌ باز چه گرد و خاکی به پا کردی؟! باشوک دوباره عصبی بود.
نگاهی به آسکی مظلومی که گوشه‌ی سالن خود را مچاله ساخته بود، انداخت و گفت:
-‌ فقط کمی خندیدیم.
باشوان دستی بر سر دخترش کشید و گفت:
-‌ همیشه به خنده، دختر عزیزم.
و بعد با لحنی خشک، رو به آسکی گفت:
-‌ تو چرا مثل موش اون‌جا وایسادی؟!
آسکی با لحن عصبی خان، هول شده، خود را به باوان رساند و با تته‌پته گفت:
-‌ من، چیزه...
پدر و دختر با دیدن ترس بی‌خود او، خندیدند؛ آسکی متعجب به آنان خیره شد. سپس با دانستن موضوع، برای باوان چشم و ابرویی آمد و چیزی نگفت.
باشوان آن‌ها را تنها گذاشت و خود را به محوطه‌ی عمارت رساند. با رفتن خان، آسکی به قصد تخریب باوان، به تندی سمت او رفت؛ اما باوان با دانستن قصد آسکی، پا به فرار گذاشت و خودش را به مطبخی که اغلب شلوغ بود و کسی او را به خاطر دردانه‌ی باشوان بودن مورد سرزنش قرار نمی‌داد و تنها ترکش‌های سکینه، آسکی بیچاره را مورد هدف خود قرار می‌داد، رساند.
با ورودش به مطبخ، آسکی بیرون ماند و در ورود امتناع ورزید و با خود فکر کرد که درست اندیشیده است و از ضرب دست آسکی، آن دختر خیره‌سر نجات می‌یابد؛ اما دیری نپایید که با صدای بلند آسکی که او را خطاب قرار داد، توجهش به بیرون از مطبخ جلب شد:
-‌ خانم جان، بچه‌ها در محوطه منتظرند.
با شنیدن نام بچه‌ها، سریع خود را به بیرون از مطبخ رساند تا بتواند زودتر به محوطه‌ی همیشه شلوغ عمارت تسلط یابد؛ اما با ضرب دست آسکی، متوجه شد که هنوز آسکی از او باهوش‌تر است.
با ناراحتی رو به او گفت:
-‌ خوب شد نقطه ضعفی داشتم که همیشه با اون من رو ناراحت کنی.
و با گفتن این حرف، به سمت پنجره‌ی سالن اصلی رفت و پرده‌ی ضخیم را کنار زد. فکر می‌کرد که آسکی حضور بچه‌ها را برای بیرون کشاندن او از مطبخ به دروغ عنوان کرده است؛ اما با دیدن محوطه‌ی عمارت و حضور بچه‌های مدرسه، با شوق رو به آسکی گفت:
-‌ وای، واقعاً بچه‌ها اومدن!
آسکی که از لحظات قبل از او آزرده بود، گفت:
-‌ گفتم که.
و با گفتن این حرف، رویش را از او گرفت و به سویی خلاف نگاه دلجویانه‌ی باوان سوق داد؛ اما باوان که تاب ناراحتی آسکی را در خود نمی‌دید، به سویش قدمی برداشت و مقابل نگاه دلخورش ایستاد و گفت:
-‌ ببخشید، آسکی جونم.
آسکی که دل پاک دریایی‌اش اجازه نمی‌داد از او دلگیر بماند، چشم و ابرویی آمد و رو به او گفت:
- من که می‌دونم دلت اون‌جاست، فعلاً برو تا بعداً به کارت رسیدگی کنم.
باوان با شوق، آسکی را در آغو*ش خود کشید و زیر گوشش زمزمه کرد:
-‌ جبران می‌کنم، آسکی جونم.
و با گفتن این حرف، با شتاب به سمت مخفی‌گاه خود شتافت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مخفیگاهش در جایی نزدیک کلاس درس بچه‌های ده بود؛ دو سالی می‌شد که داژیار کمر همت بسته بود و با دستان خود کلبه‌ای کوچک نزدیک عمارت بنا کرده بود تا در آن‌جا بتواند به بچه‌های بی‌سواد ده، درس آب و نانی بدهد که پیش‌تر آن را می‌شناختند اما حتی نمی‌توانستند روی لوح یا کنده‌ای بنویسند.
از عمارت تا مخفیگاهش تنها مسیری کوتاه بود، بنابراین باوان خود را از در پشتی عمارت آوانسیان به مخفیگاه رساند؛ خروج او از در پشتی باعث می‌شد مسیر رسیدنش به کلبه مذکور کوتاه‌تر شود.
بالاخره پس از طی کردن مسیر هموار همیشگی که به علت برف زیاد، ناهموار شده بود، خود را به مخفیگاهش رساند.
مخفیگاهش دقیقاً فضایی در پشت همان کلبه چوبین بود که پیش‌تر داژیار، نام «زانکو» را بر سر در آن آویزان کرده بود.
به نظر او، زانکو بهترین نامی بود که آن کلبه دوست‌داشتنی می‌توانست به خود بگیرد؛ چرا که آن‌جا محلی بود که به بچه‌ها توان نوشتن و خواندن می‌داد و به او نیز توان نفس کشیدن و رسیدن به آرامش.
با ورود جمعیت اندک بچه‌های ده که سرجمع بیست نفر هم نمی‌شدند، حواسش را به درب اتاقک داد تا ورود معلم بچه‌ها را رصد کند.
با ورود معلم، تمام جانش تبدیل به نگاهی خیره شد که تنها یار را شکار می‌کند و او را مورد هدف می‌گیرد.
هوای سرد و استخوان‌سوز کردستان آن‌قدر زجرآور بود که دندان‌هایش را برهم زند و مانع شود صدای معلم خوش‌صدای ده را بشنود؛ اما تنها نیروی عشق است که سوز سرمای زمستان را به آغو*ش گرم آفتاب تابستان بدل می‌کند و وجود او را از سرمای بی‌حد و حصر آلیجان دور نگه می‌دارد.
او با اینکه دختر باشوان خان بود و همچون قوانین ارباب‌زادگان می‌بایست از سوادی مقبول خانواده آوانسیان برخوردار باشد، توانایی خواندن و نوشتن داشت؛ اما مشق معلم را در دفترچه‌ی خود می‌نوشت و آن را در صندوقچه‌ی آرزوهایش به یادگار نگه می‌داشت تا در آینده‌ای نزدیک به او نشان دهد.
نگاه خیره‌اش گاه به رو به رویش و گاه به دفتر زیر دستش بود که گه‌گاهی چیزهایی را در آن می‌نوشت و گفته‌های معلم خوش‌ذوق را تکرار می‌کرد.
همچنان مشغول نوشتن بود که با احساس دستی روی شانه‌اش، ترسیده به پشت سرش نگاه کرد.
با دیدن دانیار، ترسیده در جای خود میخکوب شد و دانیار با تعجب پرسید:
-‌ خانم جان، شما این‌جا چه کار می‌کنید؟!
ترس از برملا شدن راز درونش از هر وحشتی عظیم‌تر بود و همین موجب شد در به کلام آوردن حرفی که می‌خواست بزند، به تته‌پته بیفتد. دانیار از همه‌جا بی‌خبر، بیش از پیش در بهت حضور او در کنار کلبه‌ی «زانکو»، آن هم در آن فصل سرماسوز آلیجان، ماند و گفت:
-‌ خانم جان، چیزی شده؟ کسی شما رو اذیت کرده؟
-‌ نه، من… من… آهان، من برای این اومدم.
و با گفتن این حرف، از کنار لباسش خنجر هدیه‌ی باشوک را بیرون آورد و به دانیار نشان داد. سپس افزود:
-‌ گمش کرده بودم، فکر می‌کردم زمانی که با آسکی برای گشت‌وگذار اومده بودیم، این‌جا جاش گذاشتم.
طبیعتاً دانیار باهوش، توجیه او را آن هم با این لحن غیرمطمئن نمی‌پذیرفت؛ اما دیگر چیزی نگفت و فقط اضافه کرد:
-‌ خب خانم جان، بهتره از این‌جا بریم؛ هوا سرده و ممکنه سرما شما رو بگیره.
باوان که از وضع به وجود آمده ناراضی به نظر می‌رسید، چاره‌ای برای قبول درخواست او نداشت و بنابراین با او راهی شد و دقایقی بعد به عمارت شلوغ همیشگی رسیدند.
با رسیدنشان، پس از تشکر از دانیار، سریعاً خود را به اتاق خود در طبقه‌ی دوم عمارت رساند و تنش را روی تخت دونفره رها کرد و سرش را داخل بالشت فرو برد و نفسی عمیق کشید. به خود که آمد، متوجه قطراتی شد که بی‌محابا، بالشت زیر سرش را خیس کرده بودند. این گریه‌ها برای او و فضای اتاقش آشنا بود؛ اتاقش مدت‌هاست دلتنگی‌های او را در خود نگاه داشته و مرهمی برای زخم دل تنهای او بود؛ اوست که فریاد هق‌هقش را تحمل می‌کند و حتی زبانی به گلایه نمی‌گشاید.
خسته شده بود از ملاقات‌های پنهانی‌اش، از تصور خود در کنار او و در نظر نگرفتن واقعیت‌های روزگارش، از علاقه‌ی یک‌طرفه‌اش؛ او از همه چیز خسته بود، حتی از داژیار.
لحظاتی بعد، آسکی خود را به اتاق باوان رساند؛ چرا که دیده بود او با دانیار آمده است، اما با شنیدن صدای گریه‌ی ضعیفش، او را تنها گذاشت؛ چرا که دلتنگی باوان نسبت به داژیار دوباره او را غمگین ساخته بود و نیاز به اندکی خلوت برای او ضروری بود. بنابراین خودش را سرگرم کار روزانه ساخت؛ در حالی که غم باوان او را نیز می‌آزرد، اما کاری از دستش برنمی‌آمد و مجبور بود کنار غم بهترین دوستش، اندوه را به وجود خودش تزریق کند و سخنی نگویند.
ساعتی بعد، در حالی که سینی حاوی چاشت روزانه را به همراه داشت، بدون اینکه در اتاقک را بزند، وارد شد. با دیدن دخترک غمگین و در خود جمع‌شده در گوشه‌ی تخت، سعی کرد ابر تیره‌ی غم را از روی چهره‌اش بزداید و برای دلداری او پیش قدم شود.
-‌ باوان جونم، چرا مچاله شدی؟
-‌ حوصله شوخی ندارم، آسکی.
-‌‌ تو که خوب بودی، چت شد یکدفعه!
-‌ چیزی نیست.
آسکی چیزی نگفت و سینی را روی تخت گذاشت و خودش هم نشست و گفت:
-‌ نمی‌دونی سکینه چه کیکی پخته؛ اگه بدونی عاشقش می‌شی.
و سپس با گفتن این حرف، خودش مشغول خوردن شد و با هر تکه‌ای که به دهان می‌گذاشت، لذت خوردن آن کیک را با به به و چه چه به گوش باوان می‌رساند.
باوان که بیش از این نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد، بالاخره مقاومت را کنار گذاشت و تکه‌ای از کیک را وارد دهانش کرد. آسکی می‌دانست که او از هر چه بگذرد، از کیک ساخته‌ی دست سکینه نمی‌گذرد و حتی در بحرانی‌ترین حالت هم باشد، نمی‌تواند به آن نه بگوید. آسکی لیوان شیر کاکائو را دستش داد و گفت:
-‌ گفتم که، تو این اخم و تخم رو فقط زمانی می‌ذاری کنار که برات کیک بیارم؛ آخه چه قدر تو شکمویی دختر!
لیوان نصفه‌ی شیر کاکائو را دست او داد و با غم گفت:
-‌ نشد امروز درست ببینمش.
-‌ تو که هر روز می‌بینی‌ش!
با آه و بغض گفت:
-‌ از دیدنش سیر نمی‌شم.
-‌ این عشق نیست، باوان.
سرش را به دو طرف تکان داد و در همان حال گفت:
-‌ هر چی که هست، من با این حس انس گرفتم.
-‌ اما این کشنده است.
-‌ من این جون دادن رو دوست دارم.
و با گفتن این حرف، مجدد اشک‌هایش روان شد؛ آسکی با دیدن این حال، به سمتش نزدیک شد و او را در آغو*ش گرفت. این بار شانه‌ی آسکی بود که بغض فروخفته‌ی باوان را در خود بیدار می‌کرد و مرهمی می‌شد برای دل سرشار از غم او.
آسکی او را در برگرفت و با دستش نرم او را نوازش کرد و با خود فکر می‌کرد که کیک سکینه هم نتوانست او را سرحال بیاورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
داژیار پس از رسیدگی به باغاتی که به ارباب آوانسیان تعلق داشت، به عمارت بازگشت و گزارش روزانه را به باشوان خان تقدیم کرد. باشوان که میان تمام کارگرانش بیشترین اعتماد را به او داشت، از داژیار خواست پس از رسیدگی به درس و مشق بچه‌های ده، در امور حساب‌وکتاب باغات نیز همراهش باشد.
آن روزها مردم ده جز زراعت و کشت‌وکار، هنر دیگری نمی‌دانستند و سوادآموزی کودکانشان را کاری بی‌فایده و حتی بی‌ربط می‌پنداشتند. داژیار با پیشنهادی زیرکانه به اربابش گفته بود: «هرچه سواد مردم بیشتر باشد، قدرت خان افزون‌تر است.» همین بهانه کافی بود تا خان اجازه دهد بچه‌های کارگران نیز همچون دیگران، خواندن و نوشتن بیاموزند.
پس از گذشتن از سن هجده سالگی، دولت فراخوان سربازی داد. گفته بودند اگر اربابان، کارگرانشان را برای خدمت بفرستند، از آنان مالیات گرفته نخواهد شد. باشوک با اطلاع از این موضوع با ارباب صحبت کرده بود تا کارگرانی را که به سن قانونی رسیده‌اند، راهی سربازی کند. باشوان نیز پذیرفته بود و بدین ترتیب داژیار و چند تن دیگر به مناطق مرزی اعزام شدند.
داژیار در فضای سخت سربازی و طی آموزش‌ها، خواندن و نوشتن را آموخت و از همان روزهای نخست، شیفته یادگیری شد. او پنهانی، بخشی از سهم خود از گندم و محصولات باغ را به یکی از مشتریان آوانسیان می‌داد و در عوض، کتاب شعر می‌گرفت. شب‌ها در اتاقک مشترک با دانیار، زیر نور اندک چراغ، ابیاتی از مولانا می‌خواند و ذهن پرابهامش با معانی شعر جان می‌گرفت.
اما چیزی توجهش را به خود جلب کرده بود: سایه‌ای که هر روز مانع رسیدن کامل نور خورشید به داخل کلاس می‌شد. همان سایه گهگاه تکان می‌خورد و نور را برای لحظه‌ای قطع و وصل می‌کرد. داژیار از سوراخ کوچکی در دیوار انتهای کلاس متوجه حضور فردی پشت اتاق شده بود؛ سوراخی نه‌چندان بزرگ، اما کافی برای فهمیدن اینکه کسی در حال گوش ایستادن است. ابتدا گمان می‌کرد مزاحمی از عمارت آرشاکیان است، اما یک روز که زودتر از کلاس خارج شد و به آن سایه نزدیک شد، دامن آشنای باوان را دید. وانمود کرد که چیزی ندیده است و گذاشت باوان در اسرار خودش باقی بماند.
او حالا مطمئن شده بود: باوان او را می‌جوید، نگاهش را دنبال می‌کند. اما دلیلش را نمی‌دانست.
ماهرخ روی صندلی مخصوصش نشسته بود و با میله‌های بافتنی، شال‌گردنی برای باشوان می‌بافت. کم شدن قطر کاموای گردشده، نشان می‌داد کار شال رو به پایان است. با ورود ندیمه، بافتن را کنار گذاشت و برخاست. صدای زنگ ساعت خبر از رسیدن وقت ناهار می‌داد. سال‌ها بود که توان سخن گفتن نداشت؛ هیچ‌کس علتش را نمی‌دانست، اما باشوان با وجود این نقص، او را «ملکه قلب خود» می‌نامید و همین کافی بود تا دیگران نیز به او احترام عمیق بگذارند.
ماهرخ زنی مهربان بود، اما غمِ ناتوانی در هم‌صحبتی با همسر و فرزندانش همچون زخمی مزمن با او همراه بود. با این‌حال سرنوشتش را پذیرفته بود و در سکوت، همگام تقدیر قدم برمی‌داشت.
همگی در سالن غذاخوری منتظر آمدن باوان بودند. دیری نپایید که صدای قدم‌هایش شنیده شد و لبخندی آرام بر لبان باشوان و ماهرخ نشست. باوان با سلامی زیرلب سر میز نشست، اما آشکارا میلی به غذا نداشت. همین کافی بود تا باشوان نگران شود. چند لقمه بیشتر نگذشته بود که پرسید:
ـ چی شده جگرگوشه؟ سرحال نیستی!
ماهرخ نیز با نگرانی به دخترش خیره شد. تنها فرد بی‌تفاوت جمع، باشوک بود که همواره خشکی رفتارش بر هر شرایطی غلبه داشت؛ برای او تنها امور باغات و رقابت میان دو خان اهمیت داشت.
باوان چنگالش را در بشقاب گل‌سرخی مخصوصشان رها کرد و با لبخندی ساختگی گفت:
ـ چیزی نیست؛ فقط کمی سردرد دارم.
لیوان آبش را سر کشید و ساکت شد. باشوان سری تکان داد، اما نگاه زیرچشمی‌اش همچنان رفتار دختر کم‌حرفش را می‌کاوید.
پس از ناهار، باوان تشکری زیرلب زمزمه کرد و خواست برخیزد که باشوک ناگهان گفت:
ـ بشین. خبری هست.
باوان ناچار نشست. همه نگاه‌ها به سوی باشوک برگشت. او با هیجانی کم‌سابقه گفت:
ـ چند روز پیش آویر تلگراف زد.
باشوان با شنیدن نام آویر، از شوق گفت:
ـ عه! حالش چطور بود؟
ـ عالی. گفته می‌خواد برگرده.
باشوان از خوشحالی لبخند پهنی زد، اما این خبر برای باوان چندان شیرین نبود. بازگشت پسرعمه پر‌ دردسرش از سوئیس می‌توانست تمام برنامه‌های پنهانی او را مختل کند. آویر اگر حتی یک بار نگاه او را به داژیار شکار می‌کرد، باوان دیگر نمی‌توانست مانند گذشته آزادانه دید بزند، قدم بزند یا دلش را دنبال کسی بفرستد که قرار نبود نامش هرگز با نام یک دختر خان در یک جمله بیاید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نگاهش را با بهت به ماهرخ داد؛ او نیز همچون باوان از خبر آمدن آویر ناراحت شده بود، چرا که با بازگشت آویر، عمه‌ی آنان نیز هوای دلتنگی از ملک موروثی آوانسیان را بر سر خود هوار کرده و پابند عمارت می‌شد و فضای باشکوه عمارت را از اوج به زیر می‌کشاند.
با صدای باشوک، نگاهش را به چهره‌ی مرموز برادرش داد.
- حالت خوبه باوان؟!
جالب بود که اندکی پیش نگران حال خواهرش نبود و اکنون دل‌نگرانش شده بود. باوان سری به طرفین تکان داد و رو به باشوان گفت:
-‌ چشمتون روشن پدر… امیدوارم سلامت برسند.
از جایش برخاست و با گفتن «با اجازه» خواست از آنجا دور شود که با حرف باشوک درجا ایستاد و مبهوت به او نگاه کرد.
-‌ گفت می‌خواد بمونه؛ قرار شد بیاد و به امور باغات رسیدگی کنه.
باوان به سمت میز برگشت و با نگرانی آشکاری رو به باشوان گفت:
-‌ مگه امور باغات دست داژیار نیست؟!
با گفتن این جمله، همگی با تعجب و سکوت به او خیره شدند. او به‌تته‌پته افتاد:
-‌ آخه منظورم… منظورم اینه که کارگرای دیگه باید چکار کنن؟!
باشوک بی‌اعتنا گفت:
-‌ هر جا که لایقشون باشه می‌رن و کار می‌کنن.
باوان با حرص نگاهش کرد و دندان‌هایش را روی هم سایید. دلش می‌خواست جواب دندان‌شکنی بدهد، اما از افشای راز دلش می‌ترسید و سکوت کرد. تنها به باشوان نگاه کرد. باشوان چیزی نمی‌گفت و مشغول غذایش بود. باشوک با گستاخی ادامه داد:
-‌ تو بهتره نگران این چیزا نباشی، خواهر عزیزم.
بعد از جایش بلند شد و از دیدگان عصبی او گذشت. با رفتن او، باوان نگاهش را به باشوان دوخت. او نیز پس از پایان غذا دستمالی برداشت، دهانش را پاک کرد و گفت:
-‌ نگران نباش.
و برخاست و مسیر پسرش را پیش گرفت.
نگاه نگران باوان، ماهرخ ساکت را هم تکان داد؛ او نیز همچون دخترش به مسیر خروج همسر و پسرش می‌نگریست، گویی او نیز انتظار خبری ناخوش از سوی سرنوشت را می‌کشید.
داژیار پس از بازگشت از کلبه، به سمت اتاقک مشترک خود و برادرش رفت. با ورود به اتاقک نقلی و کوچکشان، فوراً به سمت تنها چراغ نفتی اتاق رفت و دستانش را نزدیک شعله گرفت تا از سرمای بدنش بکاهد. دانیار، که مشغول کشیدن غذا در بشقاب‌های ملامین بود، گفت:
-‌ امروز هوا خیلی سرد بود، کاش لباس بیشتری می‌پوشیدی.
داژیار که کمی گرما گرفته بود، کاپشنش را از تن درآورد و کنار چراغ آویزان کرد و گفت:
-‌ همین خوبه. غذا چی داریم؟ مردم از گرسنگی.
دانیار آخرین کفگیر برنج را در بشقاب خالی کرد و گفت:
-‌ بیا. همین الان آوردن.
داژیار به سفره نزدیک شد و بشقاب عدس‌پلو را برداشت و مشغول خوردن شد. در حالی که لقمه‌ای فرو می‌داد، پرسید:
-‌ کارها امروز چطور پیش رفت؟
-‌ هیچی… مثل همیشه. فقط مثل اینکه برنج تموم کردیم؛ باید برم انبار.
سری تکان داد.
-‌ هر وقت خواستی بری بگو خودم می‌رم، یه کاری دارم.
دانیار، که او را خوب می‌شناخت، گفت:
-‌ دوباره می‌خوای کتاب بگیری؟
-‌ مگه خلافه؟!
-‌ خلاف که نیست… اگه باشوان بفهمه چی؟
-‌ سهم خودمه. دلم می‌خواد آتیشش بزنم اصلاً.
-‌ تو هم که نمی‌شه باهات حرف زد!
داژیار چیزی نگفت و به خوردن ادامه داد.
پس از غذا، بشقاب‌ها را برداشت و به سمت در رفت، اما دانیار گفت:
-‌ بذارشون، خودم می‌رم می‌شورم.
-‌ باید به باهوز هم سر بزنم.
-‌ پس خودتو بپوشون.
سری تکان داد، کاپشن را پوشید و از اتاق خارج شد.
کمی بعد به کنار جوی نزدیک عمارت رفت و مشغول شستن ظروف شد. کارگران باید غذای روزانه‌شان را خود دریافت و ظرفشان را خود می‌شستند. با وجود این سختی‌ها، وضعشان از کارگران عمارت آرشاکیان بهتر بود؛ حداقل سرپناه و کاری برای گذران زندگی داشتند.
چند کارگر در نزدیکی رودخانه نشسته بودند و هنگام تمیز کردن ظرف‌ها با هم صحبت می‌کردند. با نزدیک شدن داژیار، همگی احترام گذاشتند و از جا برخاستند؛ احترامشان به خاطر جایگاه او نزد باشوان و مهارتش در اسب‌سواری بود.
به‌تدریج همگی رفتند و او را با رودخانه‌ی سرد این روزهای آلیجان تنها گذاشتند.
دستانش از شدت سرمای آب بی‌حس شده بود. با خود فکر می‌کرد وقتی پیر شود، دیگر دستانش تاب گذشته را نخواهند داشت؛ سرمای کردستان جان از استخوان می‌کشید.
در حال شستن ظرف‌ها بود که با دیدن سایه‌ی حضور کسی، سرش را بالا گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
با دیدن دختر عمارت؛ از جایش برخاست و بقیه ظروف تمیز شده را در سبد قهوه‌ای رنگی گذاشت که همیشه برای آبکش کردن ظروفشان، همراه خود داشت.
مقابل دخترک ایستاد و گفت:
- سلام خانم، ندیمتون کجاست؟! ممکنه نگرانتون بشن!
دخترک لبخندی زد و گفت:
-سلام، نگران نباشید؛ همراهمه اما خواستم قدم بزنم گفتم تنهام بذاره.
-توی این هوا؟!
-کردستان و سرمای طاقت فرساش.
نگاه دخترک به دستان داژیار کشیده شد؛ کف دستانش از سرمای جانسوز آب دریاچه سرخ شده بود و تیرگی دستان مردانه‌اش به سفیدی بدل گشته بود؛ ناراحت و غم زده، دستکش‌های بافتنی که برایش بافته بود را از داخل جلیقه‌اش بیرون آورد و سمت داژیار گرفت و گفت:
- اگه میشه اینو از من قبول کنید.
نگاه جدی داژیار به دستکش‌های بافتنی مشکی رنگ کشیده شد، سوی نگاهش را از دستکش‌های در دست دخترک به چشمان مشکی رنگش داد و با پوزخندی نجوا کرد:
- شما برای همه‌ی کارگرها بذل و بخشش می‌کنید؟!
دخترک که انتظار چنین واکنشی از جوان خودساخته‌ای چون او را داشت؛ با لبخند گفت:
- تو فرق داری!
داژیار متعجب گفت:
- مثلاً چه فرقی؟!
دخترک نگاهی دیگر به دستکش‌های مشکی رنگ انداخت که با عشق برای او بافته بود؛ در نهایت به او نزدیک شد و آن‌ها را درون جیب کاپشن داژیار قرارشان داد، با نگاهی دیگر به چشمان متعجب داژیار؛ آن‌جا را ترک کرد.
باوان به سرعت خود را به پشت عمارت رساند؛ جایی که آسکی با استرس منتظر دوست کله‌شقش بود تا به او ملحق شود؛ با رسیدن باوان، نفسی از سر آسودگی کشید و با نگرانی رو به او گفت:
- اگه یکی از کارگرها می‌دیدنت من چه خاکی تو سرم می‌ریختم؟!
باوان در حالی که نفس نفس میزد؛ رو به او گفت:
-حواسم بود؛ همشون رفته بودن.
-اگه غلام تو رو دیده باشه وای خدا!
-چرا اینقدر نفوس بد می‌زنی؟
-خب خانم جان، غلام بفهمه، ارباب باشوک می‌فهمه.
-نگران نباش، بهترین فرصت همین امروز بود؛ چون غلام نبود؛ خودم شنیدم که برای سرکشی طویله‌ها رفته بوده.
-وای خدا کنه؛ حالا چی بهش گفتی؟!
با خوشحالی چشمکی زد و گفت:
- بیا تا برات تعریف کنم.
***
داژیار بهت زده به‌ جای خالی دخترک نگاه می‌کرد، گویی اگر کسی آنجا بود و نگاه خیره‌اش به جای خالی که چیز تعجب‌آوری نداشت، می‌دید؛ گمان می‌برد او دیوانه است که در میان آن همه برف و سرما، خوش است که سرمای جان سوز را به جان می‌خرد و بیهوده به نقطه‌ای می‌نگرد.
اما انگار او مسخ شده حرکت دل انگیز دخترک ارباب بود که حتی نمی‌توانست اندکی از جایش تکان بخورد، انگار که دستکش‌های دخترک، وزنه صد کیلویی را با خود حمل می‌کردند که او حتی از زیر خروارها لباس گرم، گرمای آن دستکش‌ها را حس می‌کرد که سنگینی‌اش قصد فرو ریختن او را دارد.
با وزیدن باد سختی، در جایش تکانی خورد و به خودش آمد؛ سبد حاوی ظروف شسته شده را از روی تکه سنگ کنار رودخانه برداشت و روی دوشش گذاشت و به سمت عمارت راه افتاد؛ آنقدر گیج بود که در حین راه، چندین بار پایش پیچید و احتمال واژگونی خودش و ظروف روی دوشش را رو به افزایش می‌دید که با رسیدنش به نزدیکی عمارت و دیدن برادرش کنار درب ورودی؛ ظروف را از روی دوشش برداشت و آن‌ها را به او سپرد و بعد خودش را به استبل رساند و از میان انبوه اسب سیاه رنگ، باهوز را تشخیص داد و به سمتش شتافت.
با برخورد دست سست شده از سرمایش به بدن مستحکم او، حیوان بیچاره ل*ب به کنایه گشود و با زبان بی زبانی کمی بر خود تکانی داد؛ شاید می‌خواست صاحبش را متوجه دمای غیر طبیعی بدنش کند و او را به یاد دستکش‌های بافتنی دخترک جوان بیندازد.
کمی آن‌جا ماند و به حیوان نجیب سر به هوایش زل زد؛ آن حیوان هم راز نهفته در دستکش‌های دختر عمارت را فهمیده بود، اما داژیار که گیج شده بود مقاومت می‌کرد تا حقیقت را به گونه‌ای دیگر باور کند.
آب و علف را مقابل باهوز گذاشت و پتویی را روی شانه‌اش انداخت، پس از اندکی از آنجا خارج شد و مستقیم به اتاقک خود و دانیار رفت.
با دیدن دانیار که در حال پوشیدن کاپشنش بود، گفت:
-داری میری؟
-آره، باشوک بیرون کار داره.
-چه کاری؟!
-نمی‌دونم، راستی چند تا از کارگرا اعتراض کردن فردا مدرسه رو تعطیل کنیم.
اخمی کرد و گفت:
-چرا اونوقت؟!
-هوا رو نمی‌بینی، می‌ترسن که بچه‌هاشون مریض شن و کارشون لنگ بمونه.
پوزخندی زد و گفت:
-پس بگو می‌ترسن کارگراشون مریض بشن نه بچه‌هاشون.
-اینا هم این‌ جورین دیگه، چی بگم؟
با خستگی خودش را کنار چراغ والر رها کرد و سرش را روی بالشتی که همیشه آن‌جا قرار داشت، گذاشت و رو به دانیار گفت:
-همین فردا فقط، اونم چون مطمئنم وضع فردا بهتر از الان نمیشه.
-باشه بابا، فهمیدیم خیلی سخت‌گیری.
-همینی که هست.
دانیار کفش‌هایش را پا کرد و در اتاقک را بست و با رفتنش داژیار را در تنهایی خود رها ساخت.
با فراهم شدن سکوت مطلق درون اتاقک، فرصتی یافت تا کمی خواب را مهمان چشمانش کند، اما هر چه تقلا می‌کرد چشمانش گرم نمی‌شدند چرا که صحنه‌ی لحظاتی قبل، از پیش چشمانش برای اندکی دلخوشی نیز تکان نمی‌خوردند تا دمی آرامش را به خود هدیه دهد.
با یادآوری هدیه دخترک، دستش را در جیب برد و دستکش‌ها را بیرون آورد و آن‌ها را وارسی کرد، مشخص بود که کاموای مورد نظر او مرغوب بوده که دستکش را نرم و شکل پذیر ساخته است.
تصمیم گرفت آن‌ها را امتحان کند، اما به محض پوشیدن آن‌ها متوجه خش خش چیزی درون آن شد، با کمی دقت، آن شی را بیرون آورد، کاغذ مچاله شده را متعجب نگریست، برای تمرکز بیشتر در جای خود نشست و نامه مچاله شده را باز کرد؛ اما با دیدن محتویات داخل نامه؛ حیرت زده شد.

«له دوریت من به کسم ته نیا توی هه چه کسم»۱
۱. از دوری‌ات من بی‌کسم، تو همه دنیای منی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آسکی با عصبانیت و ناراحتی رو به او گفت:
-‌ تو چه کار کردی؟!
او با خنده، موهای مشکی‌اش را تاب داد و روی ل*ب تخت نشست و گفت:
-‌ همین که شنیدی.
-‌ تو عقلت را از دست دادی؟!
کمی فکر کرد و بعد با لبخند گفت:
-‌ فکر می‌کنم خیلی وقت است که از دستش داده‌ام.
-‌ بله، کاملاً مشخص است؛ تو عقلت را از دست ندادی، دیوانه شدی.
همچنان به جلز و ولز آسکی نگاه می‌کرد که دست‌بردار نبود؛ برای همین گفت:
-‌ چته آسکی؟! عصبی‌ام کردی دختر.
-‌ آخه این چه کاری بود که کردی؟!
از جایش بلند شد، پشت پنجره ایستاد و پرده را کنار زد؛ درحالی‌که اتاقک او را رصد می‌کرد، زمزمه کرد:
-‌ بالاخره باید می‌گفتم. نمی‌توانستم سال‌ها بنشینم و حرف نزنم؛ اگر نمی‌گفتم، به خودم بدهکار می‌شدم. شاید اگر گفته بودم، اوضاع خیلی بهتر پیش می‌رفت.
آسکی پشت سرش ایستاد و گفت:
-‌ حالا چی می‌شه؟!
با غم زمزمه کرد:
-‌ نمی‌دانم... هیچی نمی‌دانم.
دخترک همچنان به اتاقک داژیار خیره شده بود؛ با بهت به نامهٔ عاشقانهٔ او نگاه می‌کرد و دهانش از شوک خشک شده بود. او خوب می‌دانست اگر باشوان یا حداقل باشوک از نامهٔ دختر خان به کارگر زیردستشان خبردار شوند، آن دختر را زنده در گور خواهند کرد؛ نه تنها لایق یک فاتحه نمی‌دانستندش، بلکه از او به‌عنوان لکهٔ ننگ خاندان آوانسیان یاد می‌کردند. گرچه او از چنین افکار پوسیده‌ای رنج می‌برد و مخالف این نگرش بود، اما این چیزی بود که در دنیای آن روز پذیرفته شده بود و همه بد می‌دانستند که یک دختر حتی اگر دختر خان باشد خودش برای عشق پیش‌قدم شود.
تصمیم گرفت در فرصت مناسب با آن دختر حرف بزند. نمی‌شد گفت اشتباهی رخ داده است؛ چون دخترک با دستان خودش نامه را به او رسانده بود. اگر قرار بود اشتباهی باشد و این نامه نصیب کسی دیگر شود، او دستکش را به داژیار نمی‌داد. با همین افکار درگیر بود؛ فکر می‌کرد چگونه می‌تواند بهانه‌ای جور کند تا حرفش را به باوان بگوید. کمی بیشتر اندیشید و بعد، با دانستن اینکه او به بهانهٔ بچه‌ها هر روز به کلبهٔ زانکو سر می‌زند، لبخندی زد؛ حال می‌فهمید حکمت تعقیب هرروزه‌اش توسط آن دختر چه بوده است. پس می‌توانست به همین بهانه با او صحبت کند. دخترک نمی‌دانست که فردا مدرسه به‌خاطر برف و بوران تعطیل است و حتماً برای تعقیب او خودش را به زانکو خواهد رساند. با این فکر نفس آسوده‌ای کشید و نامه را در گوشه‌ای پنهان کرد.
هوای برفیِ صبح روز بعد نشان می‌داد وضعیت نسبت به روز قبل بحرانی‌تر شده است؛ چون داژیار پس از سرکشی به باغات، اوضاع رو به وخامت را به باشوان گوشزد کرده و خواسته بود با کمک مشاورانش چاره‌ای بیندیشند تا محصولات باقی‌مانده دچار مشکل نشوند.
پس از گزارش ماوقع، به سمت محوطه راه افتاد و به دانیار گفت که می‌خواهد سری به زانکو بزند و برف‌های روی سقف اتاقک کلاس را بروبد؛ چون ممکن بود آب و برف شدیدِ شب گذشته به مدرسهٔ سستشان آسیب بزند.
باوان که با دیدن برف و باران شدید، تمام شور ناشی از دیدار دوبارهٔ داژیار را از دست داده بود، در گوشهٔ تخت گرم و نرمش مچاله شده بود. با صدای شیههٔ اسبِ داژیار نیم‌خیز شد و با عجله خودش را به پنجره رساند. با دیدن داژیار، آماده و سوار بر اسب، کنجکاو شد و آسکی را برای خبر گرفتن فرستاد. وقتی داژیار به سمت در خروجی عمارت رفت، باوان به سوی در اتاقش دوید و هم‌زمان با ورود آسکی، درجا ایستاد و به دهان او خیره شد. آسکی که می‌دانست او منتظر چیست، بدون مکث گفت:
-‌ رفت مدرسه.
با شنیدن این جمله، سریع لباس پوشید و به صدا زدن‌های آسکی اعتنایی نکرد. مثل همیشه، بی‌آنکه کسی متوجه شود، از در پشتی عمارت به مسیر زانکو رفت. به‌خاطر برف و بوران شدید، راه هموار همیشگی این‌بار سنگین شده بود و او به‌سختی قدم برمی‌داشت. آسکی از او خواسته بود کمی صبر کند تا لباس مناسب بپوشد و همراهش شود، اما او بی‌توجه به تذکرات مداوم آسکی از عمارت خارج شده بود.
برف روز گذشته چندان زیاد نبود، اما برف سنگین آن روز طوری بود که هر قدمش چندین ثانیه طول می‌کشید. اما به‌نظر او، راه عشق همین است؛ باید در سختی باشی تا شیرینی‌اش را احساس کنی. از نظر باوان این سختی ارزشش را داشت، حتی اگر دیدار فقط چند ثانیه طول بکشد؛ او حاضر بود روزها بدود و از راه‌های سخت‌تر هم بگذرد تا شاید داژیار گوشه‌چشمی نشان دهد.
او دختر ارباب بود؛ زمستان‌ها در اتاق گرم و نرمش کتاب می‌خواند یا کنار شومینه غذا می‌خورد و سرمای بیرون را فقط نگاه می‌کرد. باشوان نمی‌گذاشت موجی از سرما از نزدیکی‌اش عبور کند. اما حالا، در مسیری ناهموار و سهمگین برای دیدار کارگر همان ارباب، برف زیر پایش را کنار می‌زد و برای باز کردن مسیرِ فرش‌شده از سفیدی برف تلاش می‌کرد.
پس از لحظاتی که از همیشه طولانی‌تر می‌گذشت، به بنای مدرسه رسید. آسکی درست گفته بود؛ او به زانکو آمده بود، اما نه برای تدریس حروف الفبا. او برای سرکشی به مدرسهٔ کوچک بچه‌ها آمده بود.
باوان قصد داشت از دور بایستد و نگاهش کند؛ اما نمی‌توانست همان‌جا بماند چون هر دو پایش در برف گیر کرده بود و باید خودش را از حصار یخ‌ها نجات می‌داد.
بعد از تلاش زیاد، خود را به پشت اتاقک رساند و منتظر شد تا او پایین بیاید؛ دیگر ترسی از دیده شدن نداشت، چون می‌دانست داژیار قطعاً از موضوع نامه باخبر شده است.
داژیار پس از اتمام کارش، با کمک نردبان پایین آمد و با پارو، برف‌های کنارهٔ کلبه را به جلو هل داد. دقایقی مشغول این کار بود و سرش همچنان پایین؛ به زمین نگاه می‌کرد که لباس برف را به تن کرده و قصد درآوردنش را ندارد. تا اینکه با دیدن دو کفش کوچک دخترانه با پاپیون پشمی، دستهٔ پارو را در دست فشرد و آن را در فاصله‌ای مشخص از کفش‌های دخترک نگه داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نگاهش را از کفش‌های او بالا کشید تا به چهره سفیدش که از سردی هوا کمی سرخ شده بود؛ رساند.
دخترک با دیدن او لبخندی دلنشین بر چهره‌اش نشاند؛ داژیار خیره به لبخند او زمزمه کرد:
-این جا چکار می‌کنید؟!
باوان با شنیدن صدای او، پر تپش اما بی‌پروا زمزمه کردم:
- اومدم تو رو ببینم.
داژیار با کلام واضح دخترک، دست‌های پارو را بیشتر در دست فشرد و با دست دیگرش به پشت گردنش دستی کشید و گفت:
- بهتره برگردید، وضعیت هوا اصلاً خوب نیست.
خواست از کنار او بگذرد که با کشیده شدن پر کاپشنش توسط دختر؛ چشمانش را از روی وحشت این حس دخترک روی هم گذاشت که با شنیدن صدای او مجدد چشمانش را گشود.
- نمیرم، من برای دیدن تو اومدم.
سمت او چرخید و با تحکم گفت:
- این حس اشتباهه؛ لطفاً تکرارش نکنید و از این جا برید.
دخترک که همچنان پر لباس او را در دست داشت؛ محکم‌تر آن را فشرد و با غم زمزمه کرد:
- من این حس اشتباه رو دوست دارم؛ می‌دونم تو حسی رو که بهت دارم رو باور نمی‌کنی.
و با گفتن این حرف؛ اشکی بر روی صورتش باریدن گرفت؛ داژیار با بهت خیره به قطره غلتیده بر صورت زیبای او؛ زمزمه کرد:
- من رو ببینید! من کارگر باشوانم، خونه‌ام شومینه‌ی عمارت رو نداره، اکثر شب‌ها با کاپشن می‌خوابم، پس خونه‌ی من گرمای عمارت باشوان خان رو نداره؛ به جز غذای ظهری که سکینه خانم به کارگرها میده، چیزی برای خوردن ندارم، پس خونه‌ی من غذای لذیذ عمارت باشوان خان رو نداره.
نفسی گرفت و روبه صورت باوان که حالا با هر گفته داژیار غرق قطرات اشک میشد، ادامه داد:
- از دار دنیا فقط یه برادر دارم، پس من خانواده‌ی گسترده باشوان خان رو ندارم.
کمی مکث کرد و رو به دختر روبه رویش با عجز‌ گفت:
- آخه تو به چیه من دل خوش کردی؟!
دختر اشک هایش را با دست پاک کرد و مثل خودش گفت:
- من خونه سرد رو با وجود تو دوست دارم نه نشستن کنار شومینه بدون تو؛ من غذای یک وعده‌ای رو در کنار تو دوست دارم نه خوردن غذای لذیذ بدون تو، من با وجود خانواده‌ای گسترده در خلوتم با تو زندگی می‌کنم؛ این بی‌انصافیه که فکر می‌کنی به خاطر چنین چیزهای پیش افتاده‌ای فکرم رو از حضور تو خالی می‌کنم.
نفس داژیار با شنیدن حرف‌های دخترک حبس شد و با احساس تپش‌های بی‌امان قلبش، رو به او گفت:
- خواهش می‌کنم به خاطر خودت...
دخترک نگذاشت حرف بزند و ناراحتی بیشتر رو به او گفت:
- به خاطر خودم؟! من به خاطر خودم اینجام، من دقیقاً به خاطر خودمه که غرورم رو زیر پام گذاشتم؛ اما، تو از خودم هم باارزش‌تری، پس خواهشاً ازم نخواه از این خواسته‌ام دست بکشم.
داژیار خواست چیزی بگوید که با شنیدن شیهه‌ی اسب کسی، با نگرانی بازوی دخترک را گرفت و به داخل کلبه مذکور کشاند؛ چرا که اگر کسی آن‌ها را می‌دید، بیشتر از اینکه برای او حادثه بیافریند، آن دختر در خطر می‌افتاد و آن زمان نمی‌دانست که ممکن است چه اتفاقی برای او بیفتد.
سوار که نزدیکی کلبه ایستاده بود، به سمت کلبه حرکت کرد؛ گمان می‌کرد که می‌تواند از صاحب کلبه برای پیدا کردن مسیر کمک بگیرد، با نزدیک شدن سایه‌اش به کلبه؛ داژیار، نگران دختر را پشت میز معلم پنهان کرد، با صدای ضربه‌های مداوم در که ناشناس پی در پی به در می‌کوبید و صاحب کلبه را می طلبید، داژیار به خود آمد و رو به باوان ل*ب زد و گفت:
- هر اتفاقی افتاد، تو اینجا می‌مونی و از جات تکون نمی‌خوری، فهمیدی؟
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین