تنها چیزی ازش یادم این بود که گفت برمیگردم!
اما روزهای زیادی تنهایی سپری کردم.
همون کافه همیشگی، پارکی که قدم میزدیم.
انتظار و انتظار و در آخر پاره کردن نیمی از دفتر خاطراتم.
قول داده بود که برای تولد بیست سالگیم فندکی را بخرد که دوست داشتم. با همان طرح نوستالژی و رنگ طلایی...
اما امروز شمع تولد بیست و پنج سالگیم را با همان فندک روشن میکنم... همان فندکی که خریده شد ولی هیچوقت به دستم نرسید.