در نگاه اول شاید به نظر می‌رسید ساختمان‌ها خالی از سکنه‌اند: جنب‌وجوشی دیده نمی‌شد و در طبقه‌ی دوم چند پنجره بی‌کرکره شکسته بود. تنها نشانه‌های حضور اخیر، انبوهی از بشکه‌های ** پشت خانه و تپه‌ای از قوطی‌های حلبی تازه باز شده در حوالی آن بود. نزدیک یکی از بناهای فرعی بزرگ‌تر هم توده‌ای خاک‌اره و تراشه به چشم می‌خورد
جین نجوایی گفت:
- به‌نظر میاد کسی این حوالی نیست. فکر می‌کنی اینجا چه کار می‌کنن؟
فلک بی‌تابانه سر تکان داد:
- نمی‌تونم خیال‌بافی کنم. همین که این خونه انقدر مهمه که خانواده‌ی هاف هر هفته باهاش سر و کار دارن، یعنی باید با احتیاطِ کامل هر چیزی رو درباره‌ش بررسی کنیم. ممکنه تو اون جنگلِ دور یه ایستگاه بی‌سیم مخفی باشه که هیچ‌کس به فکرش نرسیده جستجو کنه. ممکنه کارگاه بمب‌سازی باشه، جایی که شیمیدون‌هاشون دارن بمب و مواد منفجره می‌سازن تا کارخانه‌ها و خطوط ارتباطی ما رو خراب کنن. یا شاید صرفاً یه پاتوق باشه، جایی که مأموران مختلف‌شون — آدمایی که دقیقاً کار کثیف تخریب رو انجام می‌دن مخفیانه جمع می‌شن، دستور می‌گیرن و پول‌شون رو می‌گیرن.
جین با خنده‌ای کوتاه و عصبی گفت:
- همه‌ش خیلی خنده‌داره، انگار یه چیزی از یه فیلمه.
فلک با تندی جواب داد:
- مزخرف نگو؛ این اصلاً خنده‌دار نیست. خیلی جدیه
جین شتابان افزود:
- آره، می‌فهمم. فقط داشتم فکر می‌کردم چقدر ما اینجا تو آمریکا مخصوصاً تو شهرهای بزرگ بانمکیم. ما هیچ چیز از همسایه‌هامون نمی‌دونیم. ممکنه آدم کناری آپارتمانمون شب‌ها نقشه بکشه و صبح دم، با لبخند بیاد تو آسانسور و درباره‌ی هوا حرف بزنه. ما این‌طرف تمام تلاش‌مون رو می‌کنیم برای پیروزی تو جنگ، اما هم‌زمان همسایه‌مون داره تلاش می‌کنه به آلمان کمک کنه — و ما تا وقتی شانسی پیش نیاد، هیچ‌وقت خبر نداریم. پدر و مادرم رو تصور کن. اصلاً شک ندارن نسبت به همسایه‌ها. اگه بهشون بگم خانواده‌ی هاف جاسوسن، باور نمی‌کنن. هر روز همدیگه رو تو آسانسور می‌بینن. آقای هاف جوان چند بارم به خونه‌مون اومده؛ مادرم باهاش حرف زده. فقط تصور کن وقتی بفهمن من چه کار کردم، چقدر شکه می‌شن و وحشت می‌کنن.
 
فلک با جدیت گفت:
- کاملاً درست می‌گی. ما اینجا تو آمریکا نسبت به آشناها و همسایه‌هامون خیلی بی‌خیالیم. چون خودمون محترمیم، همین رو بدیهی می‌دونیم و خیال می‌کنیم بقیه هم همون‌طورن. به کار همدیگه سرک نمی‌کشیم. تو نیویورک هیچ‌کس زحمت نمی‌کشه بدونه همسایه‌ش کیه یا چه کار می‌کنه، تا وقتی که ظاهرش محترمانه باشه. آدم‌هایی رو می‌شناسم که سه سال تموم در یک طبقه با دو زندانی سابق زندگی کردن و اصلاً خبردار نشدن. ما باید یه سیستم ثبت‌نام مثل آلمان داشته باشیم. هر مستأجر و مسافری مجبور باشه خودش و شغلش رو به پلیس معرفی کنه. اگه این کار می‌شد، جاسوس‌ها از خیلی از فرصتایی که ما دست‌شون می‌دیم محروم می‌شدن.
دین گفت:
- آره، درسته. من تو آلمان زندگی کردم. اونجا هیچ خلافکاری نمی‌تونه بی‌خبر از چشم پلیس تکون بخوره. سیستم‌شون مزایایی هم داره.
فلک تأیید کرد:
- همینه. اگه هوش پروسی‌ها با اخلاق‌شون برابری می‌کرد، عجیب‌ترین ملت دنیا بودن. ولی این‌طور نیست. اون‌ها کاملاً فاسدن. هیچ‌جور درکی از شرافت، همون‌طور که ما می‌شناسیم، ندارن. همین چند روز پیش خوندم که یکی از افسرهاشون دسته‌ش رو توی حمله‌ای به قصری هدایت کرده، با نقشه‌هایی که خودش قبل از جنگ وقتی مهمان اون‌جا بوده به دست آورده بود!
جین نگران پرسید:
- یعنی هیچ‌کدوم‌شون حتی یه ذره شرف ندارن؟
ذهنش ناخواسته برگشت به فردریک هوف و بسته‌ی مهر و موم‌شده‌ای که به او سپرده بود. او به جین ابراز علاقه کرده بود و ازش خواسته بود به او اعتماد کنه. اما آیا این فقط نقابی فریبنده بود؟ آیا به خاطر آلمان از علاقه‌ی او سوءاستفاده می‌کرد تا بی‌خبر حامل رازی خطرناک باشه؟ شاید اون بسته‌ی کوچک که در لباسش پنهان کرده بود، رمز و کلیدی بود برای ارتباط بین فردریک و عمویش؟ اگر دین در کنارش نبود، شاید وسوسه می‌شد راز را با فلک در میان بذاره. هرچند در دلش هنوز مطمئن بود احساس فردریک واقعی بوده و همیشه با احترام و عزت با او رفتار کرده و با این حال...
پیش از آنکه فلک فرصتی پیدا کنه به پرسش او جواب بده، دین ناگهان با صدای آهسته گفت:
«هیست!» و به پشت ساختمان‌ها اشاره کرد.
پشت خانه، دو تپه‌ی ناهموار با کناره‌های سنگی تیز و شیب‌دار، در کنار هم پایین می‌اومدن و در میان‌شون شکافی V شکل پدید آورده بودن که راهی باریک رو به سمت رودخانه باز می‌کرد. درست از همون مسیر گروهی از مردان به خانه نزدیک می‌شدن.
همه لباس مکانیکی به تن داشتن، اما نظم قدم‌هاشون خیلی نظامی بود. چشم تیزبین فلک فهمید که این‌ها آموزش‌دیده‌ان. زیر ل*ب گفت:
- همه‌شون خدمت دیدن یا تو زندون بودن یا تو ارتش آلمان.
برخی جعبه‌ابزار حمل می‌کردن، ظاهرشون نشون می‌داد روز سختی رو پشت سر گذاشتن. بی‌خبر از اینکه زیر نظرن، مشغول گفت‌وگو بودن و صدای خنده و حرف‌هاشون گاهی به گوش می‌رسید، هرچند واضح نبود. دین با دقت مشغول شمردن‌شون شد و گفت:
- چهارده نفرن. دو تا بیشتر از چیزی که انتظار داشتیم.
جین پرسید:
- به نظرت دارن روی چی کار می‌کنن؟
فلک نگاهش رو به سمت دیگری دوخت:
- کارتر داره میاد. قیافه‌ش معلومه چیزی فهمیده.
کمی بعد، کارتر در حالی که بی‌صدا از لابه‌لای بوته‌ها می‌خزید، خودش رو به اون‌ها رسوند. نفس‌زنان، با چهره‌ای عرق‌کرده و برافروخته از هیجان، به جمع پیوست.
 
فلک به محض شنیدن صدایش، سریع پرسید:
- چی شده؟
کارتر نفس‌نفس زنان گفت:
-‌ خدای من، رئیس… سه تا هواپیمای بزرگ اون بیرون روی فلات مشرف به رودخانه هستن همه‌شون آماده‌ی پرواز.
فلک زیر ل*ب گفت:
-‌ دوستان هوا… پس همه چیز معنی‌اش روشن شد.
کارتر ادامه داد:
-‌ آشکارا همه‌ی مواد رو قاچاقی آوردن و سه هواپیما هم همین جا ساخته شده. من دیدم که دارن کارهای نهایی رو انجام می‌دن و سیم‌های مهار رو آزمایش می‌کنن. یه کارگاه ماشین‌آلات هم تو یکی از ساختمان‌های فرعی هست. چیزی که نگرانم کرده، نحوه آوردن موتور‌هاست. همه‌ی هواپیماها مجهز به موتورهای قدرتمند جدید هستن.
فلک با دقت گفت:
-‌ اگه تو ارتش و نیروی دریایی خائن داریم، چرا تو کارخانه‌های هواپیماسازی نداشته باشیم؟ یه جاسوس می‌تونه حتی برچسب یه موتور لیبرتی رو عوض کنه، موتوری که برای یکی از میدان‌های پرواز عمو سام در نظر گرفته شده. حتی وقتی موتور پیدا نمی‌شه، سه ماه طول می‌کشه تا بفهمن چه اتفاقی افتاده.
جین ناگهان گفت:
- این‌ها همون «کارگران شگفت‌انگیز» هستن که آقای هاف پیر همیشه ازشون حرف می‌زد.
دین به یادش آورد:
-‌ و آخرین آگهی که خوندیم، گفته بود جمعه آماده‌ان… انگار نه انگار که ما خیلی زود رسیدیم.
کارتر گفت:
-‌ شرط می‌بندم همه‌ی این کار رو نکردیم. هر سه هواپیما پر از بمب‌های بزرگ هستن.
فلک با آرامش و جدیت گفت:
-‌ بمباران نیویورک؛ این نقشه‌شونه. بالن‌ها برای انگلستان، توپ‌های بزرگ برای گلوله‌باران پاریس، بمب‌های هوایی برای نیویورک. این بخشی از کارزارشونه برای پراکندن وحشت، ترساندن جهان. بدون شک به همین دلیل برلین فردریک هوف رو فرستاده تا این کلان‌شهر رو زیر نظر داشته باشه. ماه‌هاست زمزمه‌هایی هست که این شهر روزی بمباران می‌شه، اما هیچ وقت منشأش پیدا نکردیم.
جین با وحشت فریاد زد:
-‌ و هیچ توپ ضدهوایی یا چیزی نیست که جلوی اون‌ها رو بگیره؟ وحشتناک نیست؟
فلک با لبخند تلخی گفت:
- هر آلمانی که بخواد نیویورک رو بمباران کنه، غافلگیری‌های بزرگی انتظارش رو می‌کشه. وزارت جنگ شاید تبلیغات نکرده، اما بیکار نبوده.»
جین با هیجان گفت:
- پس ما چند توپ ضدهوایی داریم! من تا حالا چیزی در موردشون نشنیده بودم.
فلک با لبخند مرموز پاسخ داد:
- افشای اسرار دولتیه، اما دوست دارم امتحانش کنن. به نظرم بذاریم بمبارانشون شروع بشه.
جین اصرار کرد:
- نه، اوه نه! نباید بذاریم هواپیماها پرواز کنن. نمی‌شه همین الان کاری کنیم که از کار بیفتن؟
رئیس با آرامش گفت:
- وقت داریم. بهتره تا تاریکی هوا صبر کنیم. صبح زود بهترین موقعه برای حمله هوایی به شهره، وقتی همه خواب هستن و درمانده. معمولاً قبل از طلوع، مه روی رودخانه و بندر هست که ممکنه به مخفی موندنشون کمک کنه. رسیدن هواپیما از اینجا به شهر کمتر از یه ساعته، پس شروع عملیات تا نیمه‌شب بعیده. این وقت زیادی بهمون می‌ده، و تازه باید منتظر خانواده هاف هم باشیم.
دین هشدار داد:
- این یعنی دو نفر دیگه هم اضافه می‌شن… شانزده نفر مقابل نه نفر ما.
 
آخرین ویرایش:
فلک گفت:
- ما نمی‌تونیم جلوی تعداد زیادشون رو بگیریم. مهمه که دقیق بفهمیم نقشه‌هاشون چیه. بعیده که امشب، تو این نقطه خلوت که ماه‌هاست امنیت دارن، نگهبان بذارن. به محض تاریک شدن هوا، می‌تونیم هواپیماها رو از کار بندازیم.
کارتر نفس‌زنان گفت:
- این کار راحتیه. من یه چیزایی از هواپیماها می‌دونم. چند سیم رو قطع کنی، کار نمی‌کنن. سیلز، یکی از بچه‌های من، مسئول بمبه و دقیقاً می‌دونه چطور فیوزهاشون رو بی‌اثر کنه.
فلک گفت:
- همینطور، اگه من دقت و موشکافی آلمانی‌ها رو بفهمم، اون‌ها نقشه‌های نهایی‌شون رو مرور می‌کنن تا مطمئن بشن همه چیز رو فهمیدن. تاریکی بهمون این اجازه رو می‌ده که به خونه نزدیک‌تر بشیم و شاید بتونیم حرفاشون رو بشنویم. یادتون نره، وظیفه اصلی ما اینه که هاف‌ها رو حین ارتکاب جرم دستگیر کنیم.
دین با اطمینان گفت:
- درسته. اینا مغز متفکر نقشه‌ن. اونایی که باهاشون هستن فقط کارگرن که دستور می‌گیرن.
فلک با کمی گیجی ادامه داد:
- من گیج شدم که بدونم بعد از بمباران چه برنامه‌ای دارن. یه در هزار هم احتمال نداره که بدون لو رفتن، سالم برگردن. مرگ حتمی برای خلبان‌هایی که این ماشین‌ها رو سوار می‌شن، حتمیه.
جین با لرز گفت:
- مرگ حتمی!
در همان لحظه، یادش آمد که فردریک همین چند ساعت پیش چه گفته بود که می‌رود و ممکنه دیگر برنگرده. آیا واقعاً منظورش همین بود؟ آیا قرار بود او یکی از اون سه بی‌باک باشه که حاضرن جانشون رو تو این تلاش دیوانه‌وار برای نابودی یه شهر بی‌گناه فدا کنن؟ جین نمی‌تونست باور کنه.
او فهمید که انگیزه اصلی تمام اعمال او، حس بالای وظیفه‌شناسیش نسبت به کشورشه و با این حال، قلبش از باور این که فردریک می‌تونه خودش رو وادار به انجام چنین کاری کنه، امتناع می‌کرد. او به یاد آورد رحم و شفقتی که فردریک بعد از تصادف نسبت به خودش و توماس دین نشون داده بود، در مقایسه با بی‌تفاوتی وحشیانه عمویش. او مدام امیدوار بود که یه اتفاقی بیفته و مانع از رسیدن او به اینجا بشه. خالصانه آرزو می‌کرد که کاش از خواب بیدار می‌شد و می‌دید که همه این‌ها یه اشتباه وحشتناک بوده، یه واقعیت غیرقابل‌باور، و «دوستان هوا» هیچ ارتباطی با خانواده هاف ندارن.
با این حال، عقلش بهش می‌گفت که همه این‌ها به طرز وحشتناکی، حتی شرم‌آور، درستن، و شاید او فردریک یکی از اون‌ها باشه، شاید حتی رهبرشان.
 
اعضای گروه‌های مختلف دیده‌بانی، یکی پس از دیگری، یواشکی از میان جنگل وارد شدند. همه آنها آنچه کارتر قبلاً گزارش داده بود، تأیید کردند. مردی که از بقیه جسورتر بود، حتی جرأت کرده بود یواشکی به پشت خانه نزدیک شود و از پنجره کارگران را دیده بود که دور شام آبجو و سوسیس خود جمع شده بودند و با تشریفاتی خاص، به سلامتی قیصر نوشیدنی می‌خوردند.
همزمان با کم شدن نور و بوته‌های زیرین که آنها را از دید پنهان می‌کرد، گروه نشست و درباره نقشه‌های عملیات بحث کردند و بهترین مکان‌ها برای حمله هماهنگ به توطئه‌گران را انتخاب کردند. فلک اصرار داشت تا قبل از رسیدن خانواده هاف، هیچ کاری انجام ندهند و دین بار دیگر اعتراض خود را نسبت به شرکت جین در عملیات ابراز کرد.
جین با دلخوری گفت:
- من با دست فلجت خیلی بیشتر از تو مفید خواهم بود. من می‌تونم به خوبی هر کسی با یه هفت‌تیر کار کنم و حتی با یه تفنگ هم.
فلک تصمیم گرفت:
- دین درست می‌گه. این کار برای یه زن نیست. خانم استرانگ، این یه اسلحه اتوماتیکه. شما تا بعد از اینکه اونا رو جمع کنیم، همینجا می‌مونید. اگه اوضاع بد شد، که بعیده بشه، بروید سمت ماشین و با فرمانده وست پوینت تماس بگیرید.
جین با اکراه موافقت کرد. فهمید که اعتراض بیشتر بی‌فایده است. فلک فرمانده بود و برای موفقیت نقشه‌هایشان، باید بی‌چون و چرا از دستورات او اطاعت می‌شد.
کمی بعد، صدای نزدیک شدن یک اتومبیل از دوردست شنیده شد و خیلی زود چراغ‌هایش نمایان شد، چرا که از جاده ناهموار و پرپیچ و خم جنگل عبور می‌کرد. صدای بوق اتومبیل مردان داخل خانه را به خود آورد و آنها با هورا کشیدن برای رهبرانشان، از در ورودی بیرون دویدند. فلک مشاهده کرد که همه مردان هنگام بیرون آمدن، خود به خود دست‌هایشان را به نشانه سلام بالا بردند.
زیر ل*ب غرغر کرد:
- سربازای سابق آلمانی، تک‌تکشون.
همین که خانواده هاف از ماشین پیاده شدند، باریکه‌ای از نور از درِ باز جلو، چهره تازه‌واردان را نمایان کرد و جین با لرزی از ترس دید که فردریک لباس خلبانی به تن دارد. دیگر شکی در ذهنش باقی نماند که او یکی از کسانی است که به مرگ حتمی محکوم می‌شود و هق‌هق خشکش را خفه کرد.
خانواده هاف از داخل خانه گذشتند و در بسته شد.
فلک فریاد زد:
- حالا، به جایگاه‌هاتون برید، آقایون. هر کدومتون یه تفنگ بردارید. شما اینجا بمونید، خانم استرانگ. بفرمایید، کارتر.
 
فصل شانزدهم
حمله به خانه


طبق دستورالعمل‌های قبلی، دو نفر از افراد فلک بی‌درنگ دویدند به سمت نمای جلوی ساختمان و با اسلحه‌های آماده، سکنی گرفتند؛ در حالی که بقیه، در سایهٔ یکی از ساختمان‌های فرعی که چند قدمی درِ پشتی فاصله داشت، پناه گرفتند و بی‌صدا خود را مستقر کردند.
به‌ظاهر توطئه‌گران چنان در استحکامات کوهستانی خود آسوده‌خاطر مانده بودند که از همان پیش‌پاافتاده‌ترین تدابیر احتیاطی در برابر غافلگیری نیز غفلت کرده بودند. تا آن اندازه که بررسی‌ها نشان داد، آن‌ها هیچ نگهبانی برای حفاظت از هواپیماها و محموله‌های مرگبارشان نگمارده بودند و حتی دو درِ ساختمان اصلی هم بدون پاسبان مانده بود. با این حال، فلک و کارتر بی‌صدا و محتاط، به پشت خانه نزدیک شدند؛ فلک کمربند اسلحه‌اش را کشید و آن را در حالت آماده‌باش گذاشت و کارتر نیز همان کار را کرد.
مهتابی نبود که حرکاتشان را لو دهد؛ هوا گرم و ساکت بود و یکی از پنجره‌ها نیمه‌باز مانده بود. آن‌ها بی‌سروصدا به پنجره نزدیک شدند و از سوراخِ نور به داخل نگاه کردند. پنجره رو به اتاقی بزرگ باز می‌شد که به‌عنوان سالن غذاخوری به‌کار می‌رفت. همهٔ مردان را دیدند که دور میز جمع شده‌اند؛ اتوی پیر بر سر میز نشسته بود و فردریک کنار او، و روی میز روبه‌رویشان چیزی شبیه یک نقشه یا طرح اولیه پهن شده بود. فلک دید که فردریک و پنج نفر دیگر اکنون لباس‌های هوانوردی به تن دارند.
اتوی پیر با لحنِ رسا و آلمانی گفت:
- رفقا، نقشه اینه. دنبال‌کردنش براتون سخت نخواهد بود. مستقیم از روی رودخانه تا چراغ‌های نیویورک. هر کدومتون می‌دونید چه کار باید بکنید، نه؟
سه‌تن از مردان که آشکارا خلبان بودند پاسخ دادند:
- قطعاً.
اتوی پیر ادامه داد:
- خوب، برای اطمینان یک بار دیگه تمرینش می‌کنیم. خیلی چیزها برای سرزمین پدری در خطره. تو آنتون و تو فریتز، شماها ناوگان و کشتی‌های جنگی محافظشون رو هدف می‌گیرید. شش ناوگان بزرگ اونجا هست که قراره روز روشن حرکت کنن. سربازا امشب سوار شدن؛ ما منتظر علامت موندیم. شما نباید شکست بخورید. بزرگترین‌شون زمانی متعلق به آلمان بود. باید به این آمریکایی‌های مغرور درس حالی بدین. اون یکی قایق رو حتماً باید بزنید. کنار ناوگان شب، پنج کشتی جنگی، دو ناو جنگی و سه رزم‌ناو هست. اگه وقت شد، اونا رو هم نابود کنید. برای هر ناوگان دو بمب، برای هر کشتی جنگی دو بمب؛ بیست بمب با خودتون می‌برید. اگه همه‌چیز خوب پیش بره، دو بمب هم براتون می‌مونه. با این‌ها هر کاری خواستید می‌تونید بکنید؛ یه خونه، یه کلیسا، فرقی نمی‌کنه؛ هیچ‌چیز جلو گسترش وحشت آلمان تو قلب این آمریکایی‌های پول‌پرست رو نمی‌گیره.
آنتون با لحنی محکم و جدی گفت:
- انجام می‌شه.
 
آخرین ویرایش:
فریتز گفت:
- من قبلاً بمب پرتاب کردم. می‌تونید به من اعتماد کنید.

اتوی پیر ادامه داد:
- شما، هانس و آلبرت، بالای شهر پرواز می‌کنید. وقتی به انتهای جزیره رسیدید، بپیچید به چپ تا نشونه‌گیری‌تون درست باشه. اینجا محوطه نیروی دریایی بروکلینه.
و روی نقشه اشاره کرد.
- اگه مه باشه، پل‌ها کمکتون می‌کنن. کشتی‌ها، مغازه‌ها، اسکله‌های خشک رو نابود کنید؛ اگه شد، مهمات ذخیره‌شده رو هم منفجر کنید.
هانس گفت:
- من اونجا رو خوب می‌شناسم. ماه‌ها اونجا کار کردم. می‌تونم تو تاریکی راهمو پیدا کنم. کار تموم می‌شه.
اتو رو به فردریک کرد و گفت:
- و به شما، جناب سروان، که وزارت جنگ شما رو فرستاده تا نظارت کنید بر نقشه‌ی من، بزرگترین افتخار و احترام از آن شما و همسرتون باد. شما…
هق‌هق خفه‌ای در کنارش باعث شد فلک سریع برگردد و انگشتش را روی ماشه بذاره. جین درست کنارش بود، گوش‌هایش باز بود و تمام حرف‌ها رو می‌شنید. تنها بودن در تاریکی، اطاعت از دستور فلک و ماندن سر جای خودش رو سخت کرده بود. هر صدای کوچکی، ترس جدیدی به قلبش می‌آورد. اون تا حالا اینقدر ترسیده بود، اما تنهایی ذهنش پر از خیالات وحشی می‌شد. هم‌زمان میل شدیدی داشت بداند فردریک تو این نمایش تاریکی چه نقشی دارد. جانش در خطر بود؟ فلک و کارتر دارند شواهد جمع می‌کنند که ممکنه باعث محکومیتش شود؟
او آرام و بی‌صدا بالای پنجره رفت تا نگاه کند.
فلک که او را شناخت، با حرکتی خشمگین برگشت تا سکوت برقرار باشد و حرف‌های اتو را بشنود.
اتوی پیر ادامه داد:
- ... تو، فردریک، مسئول بمباران این وال استریت لعنتی هستی، همونی که مانع پیروزی آلمان شده. آسمان‌خراش‌ها، بانک‌ها، ساختمان‌های تجاری‌شون رو نابود می‌کنی. کار تموم خواهد شد. تو به قلب این بانکداران بزدل وحشت می‌ریزی. بهشون نشون بده که اقیانوس هیچ محافظی نداره و دست آهنین قیصر ما گسترده‌ست. کارت رو خوب انجام بده، و اون‌ها به زانو در میان و از ما التماس صلح می‌کنن.
فردریک گفت:
- خدا کمکم کنه، من کوتاهی نمی‌کنم.
حین صحبت، حالتی باشکوه، تقریباً سلطنتی در رفتارش بود. فلک با تعجب نگاهش کرد. این مرد که از آلمان فرستاده شده بود و حتی اتوی پیر هم به او احترام می‌ذاشت، با وجود اطمینان در حرف‌هاش، نوعی نگرانی و هوشیاری داشت که دیگران نداشتنئ. گوش‌به‌زنگ، برای چی؟ فلک فکر کرد شاید صداهای جین را شنیده باشد، اما سریع ردش کرد.
جین گیج و پریشان بود. دستانش لرزان بود و وقتی موافقت فردریک رو با نقشه‌های اتوی پیر می‌شنید، برای تکیه‌گاه به لبه پنجره چنگ زده بود. باورش نمی‌شد این مرد با میل خودش بخواهد چنین قتل‌عامی انجام دهد، اما شواهد گوش‌هایش چیز دیگه‌ای می‌گفت. ناگهان فهمید این مرد، که با چنین خشونت و ناجوانمردی موافقت کرده، احتمالاً همان قاتل کلاس همسایه است که جسدش پیدا شده بود. با تلخی خودش سرزنش کرد که اجازه داد ازش مراقبت کند، اما با شرمساری به خودش اعتراف کرد که هنوز هم دوسش دارد، حتی همین حالا.
 
اتو ادامه داد:
- کار بزرگت انجام شد، دستوراتت یادت باشه. چهل مایل مانده به شرق سندی هوک، دو زیردریایی بزرگ منتظرن تا تو رو ببرن نه زیردریایی‌های یو، بلکه دو تا از قایق‌های ایکس جدید ما، اونقدر بزرگ که هر رزم‌ناو کوچیکی رو که تو ساحل گشت می‌زنن، نابود کنه، اونقدر سریع که بتونن از هر قایق اژدرافکن فرار کنن. اینکه وزارت جنگ چقدر روی کارت حساب می‌کنه، ممکنه بفهمی این اولین ماموریتیه که این قایق‌های ایکس جدید بهش اعزام شدن. الان اونجا هستن. بی‌سیم گرفتن، منتظرن تا شش قهرمان رو به سرزمین پدری برگردونن، جایی که بالاترین افتخارات رو امپراتور بهشون می‌ده. جناب کاپیتان و رفقا…
ناگهان ایستاد و چهره‌اش پر از تعجب و ترس شد.
با نگرانی فریاد زد:
- چی شد؟
یکی از افراد فلک که در سایه ساختمان پنهان شده بود، میل مقاومت‌ناپذیری به عطسه کردن داشت.
این وحشت که تماشاگری ناخوانده بیرون بوده و به توطئه‌شان گوش می‌دهد، تمام اتاق را فرا گرفت. حضار، با شنیدن صدایی که هاف پیر را نگران کرده بود، همگی از جا برخاستند و با چهره‌ای رنگ‌پریده و گیج، به سمتی که صدا آمده بود خیره شدند.
فلک، با بی‌توجهی جین را کنار زد، از پنجره عقب پرید و صدای انفجاری مهیب ایجاد کرد. افرادش، با تفنگ‌های آماده، به سمتش دویدند.
در داخل، مردی به نام هانس، مشعل برقی برداشت و به سمت در دوید. قبل از اینکه فرصت کند مردانی که آنجا جمع شده بودند را ببیند و زنگ خطر را به صدا درآورد، ضربه‌ای از قنداق تپانچه کارتر او را بی‌هوش روی پله‌ها انداخت.
فلک، با جسارت و تپانچه‌ای در دست، فریاد زد:
- تسلیم شین! خونه محاصره شده!
تمام حضار در اتاق، در حیرت فرو رفتند. برخی که نزدیک در بودند، با دیدن تفنگ‌های آماده، دستانشان را به نشانه تسلیم بالا بردند. برخی دیگر به سمت در دویدند، اما راه خروجشان با تفنگ‌های نگهبانی که فلک با دقت در آنجا مستقر کرده بود، بسته شد.
 
اتو پیر، که رنگ‌پریدگی ترس بر چهره‌اش جای خود را به خشمی شیطانی داده بود، تپانچه‌ای بیرون کشید و آن را مستقیماً به سمت فلک نشانه گرفت. جین، که ناخواسته مهاجمان را هنگام ورود تعقیب کرده بود و اکنون با چشمانی گشاد در درگاه ایستاده بود و این منظره را تماشا می‌کرد، تنها کسی بود که دید درست زمانی که اتوی پیر ماشه را کشید، برادرزاده‌اش، چه تصادفی و چه از روی قصد او نمی‌توانست تشخیص دهد بازوی او را تکان داد و گلوله از محل اصابت گلوله به بیرون پرتاب شد.
فلک با جسارت وارد اتاق شد و فریاد زد:
- بیاین بچه‌ها، بیاین.
هشت نفر از آلمانی‌ها، در حالی که با رقت و تأسف «کامراد» بع بع می‌کردند، کنار دیوار نزدیک در ایستاده بودند و دستانشان را بالای سرشان کشیده بودند.
فلک فریاد زد:
- از این مردها محافظت کن، دین. و در حالی که کارتر را در کنارش داشت، به میان معرکه دوید.
یک مرد از قبل بی‌هوش بیرون افتاده بود، هشت نفر تسلیم شده بودند. چهار نفر به جلوی خانه فرار کرده بودند. این باعث شد فقط دو هاف و یک مرد دیگر در مقابل پنج نفر از آنها باقی بمانند. قصد فلک این بود که قبل از اینکه چهار نفری که فرار کرده بودند برگردند و به آنها کمک کنند، سعی کند بر آن سه نفر غلبه کند. جین، که از خونسردی خودش شگفت‌زده شده بود، در حالی که هفت‌تیرش را بیرون آورده بود، در کنار دین ایستاد و به او در محافظت از زندانیان کمک کرد.
فردریک تمام مدت در کنار عمویش ایستاده بود و به طرز عجیبی به نظر می‌رسید که علاقه یا مشارکت کمی در نبرد دارد. با این حال، اتوی پیر، با وجود سن و سالش، با چنان قدرتی می‌جنگید که برای مطیع کردنش به تلاش فلک و کارتر نیاز داشت. بیهوده تقلا می‌کرد تا خود را از چنگ آنها رها کند و دوباره از تپانچه‌اش استفاده کند. قدرت فلک برای جدا کردن انگشتانش از سلاح برایش بیش از حد بود. همین که احساس کرد خلع سلاح شده است، دیوانه‌وار خود را از هر دوی آنها جدا کرد و یک صندلی را گرفت و با تمام قدرت آن را به سمت چراغ آویز بالای میز که تنها نور اتاق را تأمین می‌کرد، چرخاند.
در یک لحظه اتاق در تاریکی فرو رفت. چهار نفر از جلو، که در پاسخ به فریادهای اتوی پیر، برای کمک به رفقای خود به عقب دویدند، خود را ناتوان از تشخیص دوست از دشمن یافتند. افراد فلک جرأت استفاده از سلاح‌های خود را در تاریکی نداشتند. نیروهای مخالف در اتاق به این سو و آن سو می‌دویدند، هوا پر از فریاد و فحش‌های نامفهوم بود، صدای ضربات با حرکت سریع پاها، آمیزه‌ای عجیب ایجاد می‌کرد.
جین، با یادآوری مشعل برقی که توسط مردی که کارتر آن را زده بود حمل می‌شد، به سمت در رفت و آن را از انگشتان بی‌حس او بیرون کشید. برگشت، آن را در اتاق چرخاند و سعی کرد با نورش به فلک کمک کند. همین که گذاشت پرتو نور روی فردریک بیفتد، صدای ناسزایی را در کنارش شنید و برگشت و توماس دین را دید که تپانچه‌اش را مستقیماً به سمت هاف جوان‌تر نشانه گرفته است.
با حرکتی سریع، بازوی او را بالا آورد و گلوله در دیوار بالای سرش فرو رفت.
دین با عصبانیت گفت:
- داری چیکار می‌کنی؟ می‌خوای اون جاسوس لعنتی فرار کنه؟
جین جواب داد:
- اون قصد فرار نداشت. ببین… زود باش… حواست به زندانی‌هات باشه.
او درست به موقع برگشت و دید که آلمانی‌های پشت سرش دست‌هایشان را پایین می‌آورند. یک ثانیه بعد، آنها سوار بر پشتش می‌شدند. با دیدن تپانچه‌ی در دست او، دست‌هایشان دوباره به سرعت بالا رفت.
در همین حال، افراد فلک، با راهنمایی نور جین، با تفنگ‌های آماده به خدمت، دور و بر آنها دراز کشیده بودند. توطئه‌گران در موقعیت نامساعدی قرار داشتند، چرا که نمی‌دانستند تعداد افراد گروه مهاجم چقدر کم است. اعلام فلک مبنی بر محاصره خانه، آنها را هم فریب داده و هم ناامید کرده بود. وقتی سه نفر از آنها بی‌هوش روی زمین افتادند، بقیه تسلیم شدند و به گروهی که دست‌هایشان را بالا برده بود، پیوستند.
در کمال تعجب فلک، فردریک هاف بود که رهبری تسلیم را بر عهده داشت.
او به کارتر زمزمه کرد:
- مواظب اون هاف جوون باش. نمی‌تونم بفهمم که به این راحتی تسلیم می‌شه. شاید فقط یه نیرنگ از طرف اون باشه.
 
کارتر زمزمه کرد:
- شاید می‌ترسه دختر آسیبی ببینه.
اما فلک آنجا نبود تا حرفش را بشنود، او به سمت جایی که اتوی پیر هنوز ناامیدانه می‌جنگید، دویده بود.
به نحوی در این غوغا، پیرمرد دوباره یک هفت‌تیر به دست آورد و درست زمانی که فلک او را گرفت، دوباره شلیک کرد. گلوله که به سمت فلک نشانه رفته بود، به او آسیبی نرساند، اما به توماس دین اصابت کرد و او با فریادی خفیف و غلغل‌مانند، به پای جین افتاد. کارتر فوراً برگشت تا از زندانیان محافظت کند، در حالی که فلک با فریادی از خشم، هاف پیر را به زمین انداخت، حداقل فعلاً بی‌ضرر بود.
فلک با فرستادن یکی از افرادش به اتاق‌های دیگر برای یافتن چراغ، خیلی زود همه زندانیان، چه دست و چه پا، را با زنجیر محکم بست، بدون اینکه هیچ‌کدام مقاومتی از خود نشان دهند. تحقیقات نشان داد که هاف پیر هنگام سقوط، سرش را به گونه‌ای کوبیده که گردنش شکسته و درجا کشته شده است. سه نفری که با چماق مورد اصابت قرار گرفته بودند، آسیب جدی ندیده بودند و به محض اینکه به هوش آمدند، مانند بقیه در زنجیر بسته شدند.
جین، با دیدن دین که از حال رفته بود، برگشته بود تا به او کمک کند و مدتی روی او خم شده بود و سعی می‌کرد او را به هوش بیاورد. دین چشمانش را باز کرده بود، به صورت جین نگاه کرده بود و سعی کرده بود چیزی بگوید، و سپس از حال رفته بود و درست جلوی چشمانش جان داده بود.
فلک به چند نفر از افرادش دستور داد:
- ماشین هاف‌ها رو ببرید بیرون و دو تا ماشین خودمون رو هم بیارید بالا. من و کارتر از زندانی‌ها محافظت می‌کنیم تا شما برگردید. یه زندان شهرستانی فقط چند مایل اون طرف‌تره. هر چی زودتر ببریمشون اونجا بهتره. خیلی طول نمی‌کشه که دادگاه سرنوشتشون رو مشخص کنه. دین رو گیر انداختن، مگه نه؟
جین در حالی که با تردید از روی زمین بلند می‌شد، گفت:
- آره، فکر کنم مرده.
فلک خم شد تا بدن دستیارش را معاینه کند و نبضش را بگیرد. «حیف شد،» زیر ل*ب زمزمه کرد.
- آخرین گلوله‌ی هاف پیر بهش خورد، اما اون برای یه هدف خوب مرد.
جین در حالی که اشک‌هایی را که بی‌اختیار در چشمانش حلقه زده بودند، پاک می‌کرد، برای اولین بار از زمان تسلیم شدن فردریک، رو به او کرد تا به او نگاه کند.
او انتظار داشت وقتی به او که دست و پایش بسته و روی زمین افتاده بود نگاه کرد، در چهره‌اش تحقیر ناشی از وضعیت اسفناکش، اندوه ناشی از شکست تلاشش برای کمک به آلمان، و احتمالاً سرزنش به خاطر کمک به او در به دام انداختنش را بخواند. اما در کمال تعجب، هیچ‌کدام از این‌ها در چهره‌اش دیده نمی‌شد.
همانطور که روی زمین دراز کشیده بود، با نگاهی مهربان و عاشقانه به او نگاه می‌کرد و آنچه در چشمانش حتی گیج‌کننده‌تر بود، ابراز بی‌چون و چرای پیروزی و شادی بود.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 60)
عقب
بالا پایین