در حال ویرایش رمان گورستان پیوندها (جلد دوم دلیما) | Gemma

GemmaGemma عضو تأیید شده است.

مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
منتقد
منتقد ادبی
طـراح
ناظر ارشد آثار
داور آکادمی
گوینده
نویسنده رسمی رمان
نوشته‌ها
نوشته‌ها
723
پسندها
پسندها
4,952
امتیازها
امتیازها
288
سکه
3,664
621425_25%DA%AF%D9%88%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86.jpg

عنوان: گورستان پیوندها (جلد دوم دلیما)

ژانر: معمایی، عاشقانه، روان‌شناختی
ناظر: @زهرا سلطانزاده
سطح: حرفه‌ای

خلاصه: در گورستانی بی‌نام، جایی که پیوندها دفن می‌شوند و خاطرات زنده‌تر از همیشه‌اند، پیوند در بند دنیایی‌ست که بیرونش کابوس است و درونش، در حال فروپاشی‌ست. این‌جا، عشق نامی دیگر برای اسارت است و امید، صدایی‌ست که از درونِ جنون زمزمه می‌کند. اما وقتی راه نجات، از دل تاریکیِ خویش می‌گذرد، پیوند باید تصمیم بگیرد: خودش را دفن کند... یا دوباره از خاک برخیزد.

صفحه‌ی نقد رمان گورستان پیوندها
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
مقدمه:

او را میان دو دست بگذار؛
یکی، نرمی امید دارد.
دیگری، گرمای اعتماد.
و هیچ‌کدام، بی‌خیانت نیستند... .


فصل صفر: امیدی در ناامیدی

گویی سرم از درد، در حال منفجر شدن است. ضربان سنگینش مثل پتک، پشت پیشانی‌ام می‌کوبد. چشمانم را به سختی باز می‌کنم؛ پلک‌هایم خشک و سنگین‌اند. هنوز پنج ثانیه نگذشته که حجم عظیمی از نور، بی‌رحمانه به چشمم هجوم می‌آورد. سوزش‌اش مثل تیغی در مردمک‌هایم فرو می‌رود. نباید انقدر سریع مهمان نور می‌شدم، باید تاریکی را می‌دیدم.
با ناله‌ای، پلک‌هایم را دوباره می‌فشارم و سعی می‌کنم با دست، چشمانم را بمالم؛ اما... در همان لحظه، تیر دردی در مچم می‌پیچد که نفسم را در سینه حبس می‌کند. عضلاتم به شدت می‌لرزند. با ترسی مبهم به دستانم نگاه می‌کنم. دو دستبند نقره‌ای ضخیم، مچ‌هایم را به نرده‌‌های فلزی کنار تخت بسته است.
با احتیاط ملحفه‌ی سفید را کمی پایین می‌کشم. بوی بیمارستان، الکل، دارو و خون خشک‌شده در بینی‌ام می‌پیچد. نیم‌خیز می‌شوم، ستون فقراتم صدا می‌دهد. بدنم مثل شیشه‌ی ترک‌خورده‌ای‌ست که هر لحظه ممکن است فرو بپاشد. چشمانم به اطراف سرک می‌کشند، سعی می‌کنند بفهمند کجای این کابوس هستم. با تکان دادن سرم تمام اتاق را بدون آن‌که لحظه‌ای بی‌حرکت باشد می‌بینم. حتی نیازی به پنج ثانیه صبر و از بر بودن تصویرها نیست. من همه چیز را با حرکت و وضوح می‌بینم.
کنار تخت، میز کوچکی با انبوهی از وسایل پزشکی‌ست. سرم، مانیتور ضربان قلب و یک سینی فلزی.
کمی دورتر، کاناپه‌ای چرمی کنار در قرار دارد، با پشتی خمیده و ردی که نشان از نشستن کسی دارد. صدای ضعیف وزوز دوربین مداربسته‌ی گوشه‌ی دیوار را می‌شنوم. چراغ قرمز کوچکش ثابت می‌درخشد. احساس می‌کنم چشم‌هایی مرا زیر نظر دارند. نفس حبس‌شده‌ام را آرام بیرون می‌دهم و ناگهان، صدایی درست از کنارم می‌گوید:
- بالاخره بیدار شدی!
قلبم در سینه می‌کوبد و با وحشت برمی‌گردم. چهره‌ای آشنا و شرقی. پوستی گندم‌گون، با موهای فری که روی پیشانی‌اش ریخته. چشمانش برق می‌زند و لبخندی بر لبش است‌. لباس‌های همیشگی‌اش را تن کرده، همان لباس‌هایی که به دنیای امروز تعلق ندارند؛ کت بلند و جلیقه‌ای کلاسیک از قرن نوزدهم اروپا، همراه با ساعت جیبی آویزان از زنجیری نقره‌ای. نامش را زمزمه می‌کنم:
- امید.
و لبخندش عمیق‌تر می‌شود، همچنان ملایم، اما بی‌اعتماد. اخمی می‌کنم و حس تهدید درونم شعله می‌کشد. با صدایی خشک و جدی می‌گویم:
-‌ ازم فاصله بگیر.
با تکان سر، دوباره اطراف را می‌کاوم. نمی‌خواهم به چشمان شخصی که توهمی بیش نیست بنگرم. حتماً دارم خواب می‌بینم زیرا که همه چیز مانند خواب‌هایم است.
-‌ درمان شدی.
لبخندش روی اعصابم راه می‌رود. پوزخندی می‌زنم و به آرامی می‌گویم:
-‌ به احتمال زیاد دارم خواب می‌بینم.
بی‌درنگ پاسخ می‌دهد:
-‌ واسه همین تلاشی نمی‌کنی که خودتو آزاد کنی؟
چشم‌هایم را تنگ می‌کنم. دست‌هایم هنوز بسته‌اند، اما دلم بیشتر از مچم تیر می‌کشد. کلافه و بریده‌شده می‌گویم:
-‌‌ فقط دهنتو ببند امید!
امید با نگاهی نیمه‌خندان می‌گوید:
-‌ به خاطر همین رفتاراته که دیگه اعتماد رو نیاوردم.
صدایش، سرد و خشن، مانند تیغی‌ست که بر روحم می‌لغزد. نفس عمیقی می‌کشم و بی‌اعتنا به نگاه نافذش، پاسخ می‌دهم:
-‌ همون زنِ بلوند؟
صدایش کمی نرم‌تر می‌شود اما هنوز در لحنش طعنه‌ای تلخ موج می‌زند:
-‌ باید می‌دیدی که چه زن نازنینی بود!
لبانم را محکم به هم می‌فشارم و با خشم فروخورده می‌گویم:
-‌ اگه شما کوفتی‌ها دورم نبودید، دو سال لعنتی رو توی اون تیمارستان نمی‌موندم.
او دست‌هایش را در جیب‌های کتش فرو می‌برد و قدمی به سوی من نزدیک‌تر می‌آید. صدایش آرام و در عین حال چالش‌برانگیز است:
- اگه خوابی، پس چرا این همه درد داری؟
برای لحظه‌ای به تیر کشیدن مچ دستم فکر می‌کنم و سپس با لحنی آکنده از اعتراف می‌گویم:
-‌ حتی توو خواب هم میشه درد کشید.
و چشمانش را مستقیم به من می‌دوزد. انگار که در جستجوی پاسخی است که باید بیابم:
-‌ ایده‌ای داری که کجاییم؟
نگاهم را به سقف می‌دوزم، صدای تپش قلبم را می‌شنوم، مکثی می‌کنم و بعد می‌گویم:
-‌ تو توی خوابمی، پس باید خودت راهنماییم کنی.
ناگاه در با صدای تیز و کوتاهی باز می‌شود. عرفان، با شانه‌هایی اندکی خمیده و چهره‌ای که بین تردید و نگرانی معلق مانده، در چارچوب در ظاهر می‌شود.
نور کم‌رمق سقف، خطوط سایه‌دار صورتش را پررنگ‌تر می‌کند. نفس در سینه‌ام حبس می‌شود؛ ذهنم لحظه‌ای قفل می‌کند. دیدن او آن‌قدر ناگهانی است که برای چند ثانیه همه‌چیز رنگ سکوت می‌گیرد. تپش قلبم شدت می‌گیرد اما سریع به خودم هشدار می‌دهم.
این فقط یک خواب است پیوند. حتماً خواب است.
امید به دیوار کنار تکیه داده‌است و می‌دانم که عرفان قادر به دیدنش نیست. صدای امید، از کنج اتاق، آرام اما گزنده در گوشم می‌پیچد:
-‌ مثل این‌که دیگه فقط من نیستم.
 
آخرین ویرایش:
عرفان، بی‌خبر از این حضور موازی، قدمی جلو می‌گذارد. صدایش کم‌حجم اما پر از شک است:
-‌ با کی حرف می‌زنی؟
امید پوزخند می‌زند. گره‌ای در فکش پیداست، صدایش خش‌دار و آکنده از نفرتی پنهان است:
- دوست دارم یه مشت محکم نثارش کنم.
عرفان چراغ‌قوه‌ی کوچکی از جیب روپوشش بیرون می‌کشد. صدای «کلیک» خاموشیِ فضا را می‌شکند. نوری سفید و تند در چشمانم می‌تاباند. کورمال می‌زنم تا پلک بزنم، اما می‌دانم که دارد دقیق واکنش‌هایم را می‌سنجد.
-‌ خیلی زود نسبت به نور واکنش نشون دادی. کامل می‌بینی؟
با صدایی آرام، در حد زمزمه، طوری که حتی خودم هم مطمئن نیستم شنیده می‌شود یا نه، می‌گویم:
-‌ دارم خواب می‌بینم... .
چراغ‌قوه را خاموش می‌کند، نور ناگهان می‌افتد و صورتش نیمه‌تاریک می‌شود. دستی در جیبش می‌برد، بی‌حرف چند ثانیه به من خیره می‌ماند، سپس ل*ب‌هایش به‌آرامی تکان می‌خورند:
-‌ ایده‌ی جالبی دادی.
و به سمت میز کنار تخت می‌رود. کشوی آن را باز می‌کند. صدای کشیده‌شدن چوب بر چوب، مثل صدای زخمی شدن چیزی درون سینه‌ام است. نگاهش را پایین می‌اندازد و در همان حال می‌پرسد:
-‌ تو خواب‌هات معمولاً چی‌کار می‌کنی؟
ل*ب‌هایم خشک‌اند. حس می‌کنم دهانم طعم آهن دارد. بی‌هیچ فکر اضافه‌ای جواب می‌دهم:
-‌ فرار می‌کنم.
عرفان با نگاهی آرام اما هدف‌مند، به بند فلزی روی مچ دستم نزدیک می‌شود. فلز سرد، هنوز روی پوست حس می‌شود. صدای کلیدی که بین انگشتانش می‌چرخد، مثل شکستن شیشه‌ای درونم است. می‌گوید:
-‌ بابت کاری که کردم... عذر می‌خوام.
قفل را باز می‌کند. صدای "کلیک" فلز به آزادی‌ام گواهی می‌دهد. مچم سبک می‌شود، اما اعتمادی که از من رخت بربسته، هنوز برنمی‌گردد.
با حالتی بی‌تفاوت، طوری که انگار حتی یادم نیست چه چیزی باید فراموش شود، می‌پرسم:
- مگه چی‌کار کردی؟
در همان لحظه، امید تکیه‌اش را از دیوار می‌گیرد. به چشمانم خیره می‌شود و با صدایی آهسته اما پر از زهر زمزمه می‌کند:
-‌ شیشه‌ی الکلو تو سرت شکوند و بعدشم بیهوشت کرد.
پلک می‌زنم. آن صحنه‌ها مثل سیل در ذهنم هجوم می‌آورند. بوی الکل، صدای شکستن شیشه و سیاهی بعدش. عرفان اما، با لبخندی کم‌رنگ و دروغین، وانمود می‌کند که هیچ‌کدام را نمی‌داند. می‌گوید:
-‌ هیچی.
و سپس دستش را جلو می‌آورد. کف دستش باز است، انتظارش در حرکتی ساده و فریبنده خلاصه شده.
-‌ دستمو بگیر.
برای لحظه‌ای به دستش نگاه می‌کنم، بعد به چهره‌اش، بعد به امید که ل*ب‌هایش را به خشم فشرده. خونی که در شقیقه‌ام می‌زند، حالا تازه فرمان می‌دهد.
با تمام قدرت، مشت گره‌شده‌ام را به صورت عرفان می‌کوبم. صدای ضربه خشک و بلند است. صورتش تاب می‌خورد، به عقب پرت می‌شود و من پیش از آن‌که تردیدی مجال یابد، از تخت پایین می‌پرم و پا به فرار می‌گذارم.
پاهایم بدون لحظه‌ای تردید مرا به بیرون می‌کشانند. صدای نفس‌هایم، شتاب‌زده، در راهرویی طنین می‌اندازد که درِ آن به تازگی پشت سرم کوبیده شد. همه‌چیز آن‌قدر سریع اتفاق افتاده که نمی‌دانم آیا ضربه‌ام به عرفان نشسته، یا هنوز دارد دنبالم می‌دود.
سرم مدام گیج می‌رود و به زور تعادلم را حفظ می‌کنم که مهمان‌ زمین نشوم. راهرو با نوری سرد و یخ‌زده روشن شده، دیوارها صاف و یکدست‌اند، با رنگی خاکستری-سفید که بوی استریل بیمارستانی می‌دهد. اما این‌جا بیمارستان نیست؛ این‌جا شبیه هیچ‌جایی نیست که پیش‌تر دیده باشم.
 
کف سالن از سنگ مرمر صیقلی‌ست و چراغ‌های هوشمند در سقف، با حرکت من یکی‌یکی روشن می‌شوند، بی‌هیچ سروصدایی.
به سرعت می‌دوم، نفسم در سینه‌ام گره می‌خورد. پیچ بعدی را رد می‌کنم و ناگهان با عظمت فضا مواجه می‌شوم، سالن اصلی.
در یک عمارتم. عمارتی که بی‌رحمانه زیباست. سقف بلند با پنل‌های شیشه‌ای، نور ملایم ماه را از میان خود عبور داده و درخششی لطیف بر همه‌چیز پاشیده‌است. کف شفاف است، گویی بر لایه‌ای از آب راه می‌روم. دیوارها، ترکیبی از بتن و چوب، با خطوط هندسی مدرن. در انتهای سالن، پلکانی مارپیچ به طبقات بالا می‌رسد؛ گویی طراحی این فضا بیشتر متعلق به رویاهای معماران آینده است تا یک خواب آشفته.
می‌ایستم و نگاه می‌چرخانم. باید راهی باشد. سایه‌ی خودم را می‌بینم که در شیشه‌ی مقابل می‌لرزد. حس می‌کنم دیوارها دارند بر من فشار می‌آورند.‌ چشمانم به گوشه‌ای تاریک می‌افتد، یک در.
در خاکستری با خطوط باریک نور در لبه‌هایش. می‌دوم. دست می‌برم به آن، اما باز نمی‌شود. دستگیره ندارد. با شانه فشار می‌آورم. صدای فنر و مقاومت باعث می‌شود درد از استخوانم بالا رود اما تسلیم نمی‌شوم.
بار دیگر. فشار. یک ضربه‌ی دیگر و ناگهان در با ضربه‌ای کوتاه اما قاطع، باز می‌شود. نوری کورکننده به درون می‌ریزد.
قدم بیرون می‌گذارم. زمین زیر پایم دیگر مرمر نیست، خاک است. مرطوب، نرم، زنده. بوهای طبیعت در هوا شناورند؛ بوی چوب خیس، بوی شبنم، بوی رهایی.
پشت سرم، عمارت همچون تندیسی سرد و خاموش، در دل شب ایستاده. بدنه‌ی شیشه‌ای‌اش انعکاس ستارگان را در خود دارد. اما چیزی در من می‌داند که دیگر نمی‌توانم به آن بازگردم.
جلوتر می‌روم. درخت‌ها قد می‌کشند. شاخه‌ها در مهتاب برق می‌زنند. نسیم آرام از لابه‌لای برگ‌ها می‌گذرد، صدای جغدی از دور و خُرخُر جویباری پنهان.
قدم‌هایم مرا به دل جنگل می‌برند. تاریکی دیگر هراس ندارد. اینجا هرچه هست، واقعی‌تر از آن چیزی‌ست که پشت سرم جا گذاشتم.
سینه‌ام بالا و پایین می‌رود. نفس‌نفس می‌زنم و ریه‌هایم میان سرمای گزنده‌ی شب پر و خالی می‌شوند. کف پاهایم بر خاک خیس جنگل سنگینی می‌کند و ته‌مانده‌ی خراش و خار و شتاب را بر پوست پایم حس می‌کنم. ناگاه می‌ایستم. چیزی در فضا تغییر کرده. همه‌چیز... واقعی‌تر از آن است که ذهن خسته‌ام ساخته باشد.
سکوت سنگینی فضا را دربرگرفته، تنها صدای باد میان شاخه‌هاست که زمزمه‌وار می‌پیچد. قلبم تند می‌کوبد. قدمی به عقب برمی‌دارم و چرخشی بی‌هدف دارم تا شاید راهی، مسیری، یا حتی دروغی پیدا کنم که بگوید بیداری نیست. اما درست همان لحظه، صدای خش‌خش برگ‌ها می‌آید.
چهره‌ای آشنا از دل تاریکی بیرون می‌آید. عرفان است. قامتش خمیده، نفس‌زنان، رد خون از میان بینی‌اش تا ل*ب بالا کشیده شده و صورتش را لکه‌دار کرده. چشمان آبی‌اش در تاریکی می‌درخشد، وحشی، زخمی و بی‌رحم.
با پشت آستینش خون را پاک می‌کند و لبخندی نصفه‌نیمه و پر از زهر، بر ل*ب می‌نشاند. با صدایی خفه و بریده می‌گوید:
- الان دیگه مساوی‌ایم.
لحظه‌ای بی‌حرکت می‌مانم. پلک می‌زنم اما تصویرش هنوز همان‌جاست. چشم از او نمی‌گیرم. زمزمه‌وار، انگار فقط برای خودم می‌گویم:
-‌ نمی‌فهمم... معمولاً همین‌جاها خوابم تموم می‌شد... .
و او بی‌آن‌که پلک بزند، قدمی جلو می‌آید. صدایش آرام اما با طنین عجیبی در جانم می‌پیچد:
-‌ تو خواب نیستی پیوند.
و لحظه‌ای نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. سرمایی عجیب از ستون فقراتم بالا می‌خزد. همه‌چیز... بیش از حد زنده است. حتی ترس. اگر خواب نیستم، پس چطور چشمانم سالم‌اند؟ چطور؟
 
***

فصل اول: آدونیس کجاست؟

عرفان یک کاسه‌ی سوپ مرغ جلویم می‌گذارد؛ همان غذایی که از ته دل از آن متنفرم. با لحنی که بیش از مهربانی، بوی اجبار می‌دهد، می‌گوید:
-‌ همه‌شو بخور.
با همان نفرتی که هم از سوپ دارم و هم از خودش، نگاهم را به چشمانش می‌دوزم. بی‌آن‌که دست به کاسه بزنم، آرام می‌گویم:
- راستش میلی ندارم.
اما او کاسه را جلوتر می‌کشد و نرم می‌گوید:
-‌ دو قاشق هم بخوری، کافیه.
آخر از کجا باید مطمئن باشم چیزی درونش نریخته‌ای؟ دارو؟ زهر؟ توهم‌زا؟ حتی دیدن سوپ حالم را به هم می‌زند، چه برسد به خوردنش.
-‌ قضیه‌ی چشم‌هام چیه؟
از عمد سؤال را وسط می‌کشم، بلکه بحث عوض شود و جوابی بگیرم. اما او همچنان فقط به خوردن اصرار دارد:
- فعلاً بخور... بعداً راجع بهش حرف می‌زنیم.
بعداً؟ من در ابهام خفه می‌شوم و او می‌خواهد «فعلاً» سوپ بخورم؟ حتی نمی‌فهمد چقدر وضعم وخیم است.
در همین لحظه حسی عجیب به سرم چنگ می‌اندازد. سرم سبک شده، آن هم بیش از حد. دست می‌برم به موهایم... فقط تا گردنم‌اند. با بهت می‌پرسم:
-‌ چرا موهام کوتاه شدن؟
عرفان همان‌طور که دست به سینه مقابلم ایستاده و به چشمانم خیره است می‌گوید:
-‌ راجع به اونم حرف می‌زنیم.
باورم نمی‌شود. پس کی دقیقاً این حرف زدن‌ها قرار است شروع شود؟ می‌پرسم:
-‌ درباره‌ی این‌که کجاییم هم بعداً حرف می‌زنیم؟
او پاسخی نمی‌دهد. در عوض، انگار تمام سؤال‌هایم را بایگانی کرده باشد، با لحنی سبک می‌پرسد:
-‌ از این‌جا خوشت میاد؟
و دستانش را در جیب شلوار راسته‌اش می‌کند و محیط را می‌نگرد. از خشم پارچه‌ی شلوارم را محکم در مشتم می‌فشارم. بی‌رمق نگاهی به اطراف می‌اندازم؛ خانه‌ای زیبا با طراحی دقیق و دکوراسیونی حساب‌شده.
با افتخار می‌گوید:
-‌ هم طراحی بیرونی و هم داخلیش، جفتش کار خودمه.
سکوت کرده و فقط نگاه می‌کنم. به عرفان، به سوپ، به دیوارهای سفید و لامپ‌هایی که زیادی نور می‌دهند.
همه چیز زیادی روشن است امّا درون من تاریک‌تر از همیشه.
ناگاه دیگر صدایش را نمی‌شنوم. انگار حرف می‌زند، امّا کلماتش ته چاه افتاده‌اند. ل*ب‌هایش تکان می‌خورند ولی صدایی در نمی‌آید.
فقط صدای قلب خودم را می‌شنوم. تند و تندتر.
- من چم شده؟
فکر می‌کنم این را با صدای بلند پرسیده‌ام،
ولی نگاه عرفان تغییری نمی‌کند. یعنی نشنید؟ یا اصلاً چیزی نگفتم؟
دستم را بالا می‌برم تا موهایم را دوباره لم*س کنم. ولی حسش مثل لم*س پوست غریبه‌ای‌ست. موهایی که نبودند و حالا نبودن‌شان شبیه بریدگی‌اند. خاطره‌ای تکه‌تکه از ذهنم عبور می‌کند.
جایی… در تاریکی… صدای عرفان می‌آید که با فریاد می‌گوید:
- آرومش کنین!
و بعد، صدای جیغ می‌شنوم… صدای جیغ خودم است؟
- پیوند؟
ناگاه از جا می‌پرم. عرفان دستش را روی شانه‌ام گذاشته و به تک‌تک اجزای صورتم‌ نگاه می‌اندازد.
- حالت خوبه؟
در چشمانش چیزی شبیه ترس می‌بینم… یا شاید دلسوزی‌ای که من را بیشتر می‌ترساند. سرم را به عنوان تایید تکان می‌دهم.
-‌ باید یه‌کم استراحت کنی. به خودت زمان بده.
اما من زمان نمی‌خواهم. من جواب می‌خواهم ولی... انگار حتی سؤال‌هایم را نیز به یاد ندارم.
سرم تیر می‌کشد. اول فقط یک نبضِ آرام، بعد شبیه پتک، از پشت پیشانی می‌کوبد به مغزم. دستم می‌لرزد و تصویر روبه‌رویم انگار می‌رقصد. صدای عرفان دور می‌شود، نزدیک می‌شود، دوباره دور... .
چیزی در دلم فرو می‌ریزد. مثل افتادن در آب سرد.
اسم معشوق‌ام روی زبانم می‌لغزد:
- آدونیس... .
عرفان می‌گوید:
-‌ چی گفتی؟
جواب نمی‌دهم. قلبم دارد بی‌دلیل می‌تپد، مثل وقتی که اسمت را جایی شنیده‌ای اما یادت نمی‌آید کجا. دچار آشناپنداری شده‌ام؟
 
چیزی شبیه وحشت، از نوک انگشتانم بالا می‌رود و در گلوی خالی‌ام گیر می‌کند. با دستم محکم به کناره‌ی میز می‌زنم. سوپ بر روی کف آشپزخانه می‌ریزد و عرفان یک‌دفعه دستش را از روی شانه‌ام برمی‌دارد. عقب می‌کشد و می‌گوید:
-‌ پیوند؟ چی شده؟ حالت خوبه؟
بلند می‌شوم. سرم گیج می‌رود، حتی پاهایم نمی‌دانند کجا باید بروند.
-‌ من باید برم.
-‌ چی داری میگی؟
دستش را روی بازویم می‌گذارد تا متوقفم کند، اما من آن‌قدر لرزان و ضعیفم که حتی آن لم*س کوچک، تعادلم را به‌هم می‌زند.
روی زمین پرت می‌شوم و نگاه عرفان حالا دیگر فقط نگران نیست، عصبی‌ست.
نفس می‌کشم. تند، کوتاه و پی‌در‌پی. هوا بوی عطر اسطوخودوس می‌دهد و ناگهان، با بالا رفتن آستین لباس سفیدم، روی دستم متوجه‌ی چیزی می‌شوم.
ردهایی از سوزن. نقطه‌های کوچک با کبودی‌های اطرافش.
دستم را روی کبودی‌ها می‌گذارم. نه... خیلی زیادند.
مثل جای گاز گرفتن حیوانی که با ظرافت تمام درد را تزریق کرده باشد.
صدایم می‌لرزد اما دیگر نمی‌توانم ساکت باشم. گوشه‌ی میز را می‌گیرم و آرام تن ضعیفم را بلند می‌کنم. به کبودی‌ها خیره‌ام... می‌پرسم:
-‌ اینا چیه؟
و وقتی عرفان جواب نمی‌دهد، تکرار می‌کنم، بلندتر:
-‌ این‌همه رد سوزن چیه؟
و باز هم وقتی چیزی نمی‌گوید عربده می‌کشم:
-‌ با من چه غلطی کردی؟
سرم داغ شده و وحشت به جان و تنم خیمه زده. بلند می‌گویم:
-‌ چرا چشمام خوب شدن؟
دست‌هایم را به‌زور بالا می‌گیرم، انگار خودم هم باورم نمی‌شود.
-‌ چطوری؟ با چی؟ با این سوزن‌ها؟ موهام واسه همین کوتاهن؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟
می‌پرسم:
-‌ چرا موهامو بریدی؟
و دیگر جیغ‌مانند می‌گویم:
-‌ چرا... چرا مثل یه جنازه‌ی تمیز... توی این خونه‌ی... قشنگ زندانیم کردی؟
پاهایم سست می‌شوند. دستانم را مشت می‌کنم اما خیلی می‌لرزند. نفسم بالا نمی‌آید. زیر ل*ب، انگار با خودم حرف می‌زنم:
-‌ یه‌کاری کردی. یه چیزایی دادی بهم. یه چیزایی ازم گرفتی.
بعد بلند می‌گویم:
-‌ چرا هیچی یادم نمیاد؟!
عرفان جلو می‌آید، با دست‌های بالا، مثل کسی که بخواهد خرگوش زخمی‌ای را آرام کند. اما من عقب می‌روم و پشتم به دیوار می‌خورد. دیوار سرد است؛ اما ذهنم داغ.
-‌ تو... چه بلایی سرم آوردی؟
-‌ پیوند گوش بده، فقط باید آروم باشی، نمی‌فهمی الان چی... .
-‌ نه. تو نمی‌فهمی!
نگاهم به در است. به پنجره. به مسیرهای احتمالی فرار.
نفس‌هایم تند شده. ریه‌هایم نه هوا، که هجوم می‌بلعند.
هجومِ سؤال، هجومِ درد، هجومِ گم‌گشتگی.
سینه‌ام بالا و پایین می‌رود، بی‌آن‌که بداند برای چه زنده مانده است. زمزمه می‌کنم. اول آهسته، بی‌جان، انگار نامی را از دلِ خواب صدا می‌زنم:
- آدونیس... .
عرفان اخم می‌کند و نزدیک‌تر می‌آید. انگار دوست ندارد نامش را به زبان بیاورم، اما نامش را تکرار می‌کنم. بلندتر. شکسته‌تر.
-‌ آدونیس کجاست؟
عرفان انگشتانش را از پشت، در هم قفل می‌کند. چشم ازم نمی‌گیرد. نگاهش عصبی‌ و لحنش عاصی‌ست.
-‌ حالِ آدونیس خوبه.
لرزش به لبانم می‌افتد. نام او، در دهان عرفان... انگار دارد روحش را قرض می‌گیرد.
-‌ اگه بخوای... .
مکث می‌کند، گوشی‌اش را با بی‌میلی از جیب درمی‌آورد.
-‌ همین حالا بهش زنگ می‌زنم.
دهانم باز می‌ماند. حس می‌کنم دارم در خلأ فرو می‌روم.
انگار که بین من و واقعیت، پرده‌ای افتاده.
تمام تکه‌های معما دارند بر سرم آوار می‌شوند و هیچ‌کدام شبیهِ حقیقت نیستند.
- آدونیس... کوش؟
با انگشت شصت و اخمی عمیق، در گوشی‌اش چیزی را بالا پایین می‌‌کند. آن دستش هم در جیبش فرو کرده و معلوم است بدجور روی مخش رفته‌ام.
بینی‌‌اش همچنان به خاطر ضربه‌ای که به صورتش زدم سرخ است.
هنوز منتظرم اما زبانم باز نمی‌شود. مغزم نمی‌کشد. بوی سوپ، هنوز توی اتاق مانده. بوی دروغ، از عرفان بلند شده و صدای آدونیس... هنوز نیامده.
 
عرفان با همان اخم‌های مضحک‌اش، لبخندی بر ل*ب می‌زند.
- بفرما... می‌خوای گوشیمو رو اسپیکر بذارم؟ هوم؟
صدایم در نمی‌آید و فقط نگاهش می‌کنم. خیلی به من نزدیک شده، انگار تنها بیست سانتی‌متر با او فاصله دارم. به گمانم برای اولین بار است که از سکوت خودم و این همه نزدیکی، می‌ترسم.
شماره‌ای را می‌گیرد. شماره‌ای که نمی‌بینم، اما بوق می‌خورد. یک بار، دو بار، سه بار... .
عرفان دستش را کنار سرم روی دیوار می‌گذارد و بیشتر به سمت صورتم خم می‌شود. صدای بوق ممتد مثل نبضی فلج‌شده، در هوا پخش می‌شود.
و بعد... .
- الو؟
صدایی در اسپیکر پیچیده می‌شود. صدای آدونیس. خواب‌آلود است و گرفته.
- سلام آدی! چطوری؟
عرفان با لحنی حرف می‌زند که هم زیادی شاد است و هم زیادی نچسب:
-‌ ببین کی دلش برات تنگ شده. پیوند!
و دوباره فاصله‌ی صورت‌مان را کمتر می‌کند و من فقط سرم را بیشتر به دیوار می‌چسبانم. آدونیس مکث می‌کند.
-‌ پیوند؟ بیدار شده؟
صدایش، تکه‌ای از مرا زنده می‌کند و تکه‌ای دیگر را می‌کُشد. چیزی درست نیست. چیزی توی آن صدا، لرز دارد، شک دارد، گنگ است. انگار که... نقش بازی می‌کند؟
چرا نمی‌پرسد "حالش چطوره؟"
چرا نمی‌‌گوید "بذار باهاش حرف بزنم."
چرا فقط سکوت است و نفس‌هایی که انگار دارد تمرین می‌کند برای یک نقش؟
عرفان با لبخندی که مزه نمی‌دهد، تماس را قطع می‌کند.
- دیدی؟ گفتی آدونیس... اینم صدای آدونیس.
و ناگاه، نگاهش بی‌خبر روی ل*ب‌هایم می‌افتد. زمان کش می‌آید و چشم نمی‌دزدد. آب دهانم را به زحمت فرو می‌برم.
بعد، انگار چیزی یادش بیاید، خودش را سریع عقب می‌کشد؛ اما دیر است. آن نگاه شلیک شده و هنوز میان ل*ب‌ها و دیوار، صدا می‌پیچد.
دلم می‌خواهد جیغ بکشم، به او حمله کنم، شیشه‌ی پنجره را خرد کنم و از این کابوس فرار کنم؛ اما هیچ کاری نکرده و فقط به گوشی‌اش می‌نگرم.
دست‌هایم می‌لرزند. انگار که چیزی درون رگ‌هام به جوش آمده باشد. صدایم از گلو درمی‌آید ولی بیشتر شبیه ناله‌ست تا درخواست.
-‌ چرا نگفتی بیاد؟
بغضم می‌ترکد.
-‌ من… باید ببینمش.
عرفان به آرامی گوشی را دوباره بالا می‌گیرد. ل*ب‌هایش به پوزخند کشیده شده، اما چشمانش مثل همیشه دروغ را لو نمی‌دهند.
- باشه. بهش میگم. اگه واقعاً بخوای… .
دستش روی صفحه گوشی می‌لغزد، اما من نمی‌فهمم آیا واقعاً شماره‌ی کسی را می‌گیرد یا نه. فقط صدایم در سرم تکرار می‌شود: بیاد. فقط بیاد.
می‌خواهم قدمی بردارم اما زانوهایم خالی می‌شود.
همه‌چیز دور سرم می‌چرخد و بعد… قطره‌ای گرم از بینی‌ام رو دستم چکه می‌کند. قرمز است.
پلک می‌زنم. قطره‌ی بعدی روی لباس سفیدم می‌افتد.
-‌ خون؟
لبم می‌لرزد. دستم را بالا می‌گیرم، اما پیش از آن‌که چیزی بگویم، جهان به سمت چپ کج می‌شود.‌ صداها دورتر می‌شوند و نور کدر می‌شود.
متوجه می‌شوم که عرفان مرا در آغو*ش می‌گیرد و جلوی افتادنم را می‌گیرد. آرام چیزی می‌گوید ولی من دیگر نمی‌شنوم. نه صدای عرفان را، نه صدای قلب خودم را. فقط تاریکی می‌ماند.
تاریکی و حس سردی‌ای که انگار از وجودم بالا می‌خزد.
 
آخرین ویرایش:
پلک‌هایم را آرام می‌گشایم. تصویر جلوی چشمانم تار است. فقط نور هست و سایه‌ی یک نفر که آرام‌آرام واضح می‌شود.
عرفان است که خم شده روی من و به دستم نگاه می‌کند.
سوزشی داغ از بازویم عبور می‌کند و به پایین می‌نگرم. سوزنی از رگم بیرون کشیده می‌شود.
ل*ب‌هایم می‌جنبد و جانم می‌لرزد. آمپول خالی را که در دستش می‌بینم، بی‌هوا از جایم بلند می‌شوم ولی عرفان سریع دستم را می‌گیرد.
-‌ نه نه... یهویی بلند نشو.
صدایم به ناله می‌ماند:
- سرم تیر می‌کشه... .
دستم را فشار می‌دهد. با پشت آستینش عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کند. با لحنی که سعی دارد آرامم کند می‌گوید:
- طبیعیه... هنوز سیستم عصبیت تثبیت نشده.
نگاهم به آمپولِ در دستش خیره مانده. با صدایی که بیشتر عصبی‌ست تا پرسش‌گر، پچ می‌زنم:
- این چه کوفتیه؟
آهی از سر خستگی می‌کشد. آمپول خالی را بی‌حوصله روی میز جلو مبلی می‌گذارد. تازه متوجه می‌شوم که روی یک مبل سفیدِ خزمانند خوابیده‌ام. چه دکور سالن پذیرایی‌‌‌اش ظریف و زیباست. می‌توان دار و درخت‌هایی که با نسیم شبانه خودشان را به دیوار شیشه‌ای می‌چسبانند را به وضوح دید.
-‌ پیوند... .
از وارسی سالن پذیرایی دست می‌کشم و سرم را به سمت او می‌گیرم. روبه‌رویم زانو می‌زند. کف دستش را روی زانوی خودش می‌گذارد، نگاهش دقیق است، اما چیزی در آن دودل می‌زند.
- من نمی‌خوام چیزی رو ازت مخفی کنم.
به محض این‌که جمله را تمام می‌کند، پلک‌هایم را تنگ می‌کنم. اخمم ناخودآگاه درمی‌آید؛ اما او مکث نمی‌کند.
- توی آسایشگاه با آدونیس در ارتباط بودم. حالا چه حضوری و چه تلفنی. مدیر آسایشگاه یکی از دوستای نزدیکم بود ولی... چند ماه پیش، سکته‌ کرد.
سرش را پایین می‌اندازد، ل*ب‌هایش را روی‌هم فشار می‌دهد و بعد آهسته می‌افزاید:
-‌ وقتی فوت کرد، من مجبور شدم مدیریت رو به‌عهده بگیرم.
بلند می‌شود و کمی از من فاصله می‌گیرد. انگشتانش را بی‌هدف بین موهای لختش فرو می‌برد و راه می‌رود. نه منظم، نه بی‌قرار. انگار بین تصمیم گفتن و نگفتن مردد باشد.
-‌ آدونیس قرار بود بره روسیه. ظاهراً درمانش کامل شده بود ولی... ترجیح داد تو آسایشگاه بمونه.
چند قدم به سمتم برمی‌دارد. صدایش آرام‌تر است، شاید صادق‌تر:
-‌ از بین اون همه پرونده… نمی‌دونم چرا، ولی پرونده‌ی تو جذبم کرد. دیدم قراره برای جراحی مغز منتقلت کنن مشهد، در حالی‌که به نظرم احتمال زنده موندنت کمتر از ده درصد بود.
مکث. چشمانش به زمین دوخته شده.
-‌ روش جراحی‌شون خیلی قدیمی و تهاجمی بود. براشون درصد بقا یا احتمال خطر معنا نداشت. فقط می‌خواستن عمل انجام بشه.
با خشمی بی‌صدا قدمی به جلو می‌گذارد، انگار بخواهد خودش را متهم کند.
- قرار بود با آدونیس یه ساعت مونده به انتقال، فراریت بدیم ولی... خودت جلوتر از ما بودی.
چشم‌هایش در چشم‌هایم گره می‌خورد.
-‌ نقشه‌ی فرار رو خودت بدون این‌که بفهمی کامل چیدی. منم سرگرم کردن یه مشت نگهبان که از قضا رییس‌شون بودم، برام هیچ کاری نداشت.
سکوت بین‌مان لحظه‌ای طولانی‌ست اما عرفان نگاهش را می‌دزدد. صدایش حال پایین‌تر آمده:
-‌ پیوند… این بهترین راهی بود که می‌تونستم بهت کمک کنم. تا حالا با تک‌تک روان‌پزشکات حرف زدم. می‌دونم توهماتت از کی شروع شده، می‌دونم اسم دوست خیالیت امید بوده، حتی اسم عروسک بچگیت رو هم می‌دونم، مانا خرگوشه.
 
بزاق دهانم را به سختی قورت می‌دهم و فقط به او گوش می‌سپارم. تپش قلبم به حدی بالاست که صدایش بین صدای عرفان گم می‌شود. چند لحظه با دو انگشت، شقیقه‌اش را می‌فشارد و کمی بعد، صاف می‌ایستد.
- برای درمانت خیلی تحقیق کردم.
نفس عمیقی می‌کشد. دست در جیبش می‌برد و ویال کوچکی را بیرون می‌کشد.
- با همکاری یکی از همکارای نوروساینسم توی روسیه، یه پروتکل جدید رو امتحان کردیم. ترکیبی از تحریک مغناطیسی متمرکز و تزریق یک داروی بازسازی عصبی خاص. هنوز هیچ جای دنیا اجازه‌ی آزمایش انسانی براش صادر نشده… اما من روی تو ریسک کردم.
ویال را بین انگشتانش می‌چرخاند، نگاهش با دقت روی برچسب محو آن سر می‌خورد. ادامه می‌دهد:
-‌ این دارو باعث فعال‌سازی مجدد مسیرهای بینایی خاموشت شده.
لبخندی می‌زند و ویال را کنار آمپول استفاده شده‌ی روی میز می‌گذارد.
-‌ به‌ کمک نانوحسگرهایی که توی بخشی از قشر بینایی مغزت کاشتیم، تشخیص دادیم چه مناطقی آسیب‌دیدن. واسه همین به اجبار موهات رو کامل زدیم؛ باید محل ورود نانوذرات تمیز و قابل‌دسترس می‌بود.
چند لحظه سکوت. صدای تنفسش منظم نیست.
- بر اساس داده‌هایی که ازشون گرفتیم، پروتکل درمان طراحی شد. شوک، دارو و دوره‌ی بازسازی.
چشم‌هایش را مستقیم و بی‌واسطه به من می‌دوزد.
- هفت ماه کامل پروسه‌ی درمانت طول کشید.‌ اون هفت ماه از حافظه‌ت پریده چون هم شوک مغناطیسی و هم داروهای مهارکننده‌ی تشنج، روی حافظه‌ی کوتاه‌مدتت اثر گذاشته. احتمالاً برگشت‌پذیره… ولی خب زمان می‌بره.
دوباره ویال را برمی‌دارد، حالا محکم‌تر از قبل.
-‌ این دارو، ترکیبیه از ماده‌ی بازسازی‌کننده‌ی نورونی، به‌علاوه‌ی مهارکننده‌ی تشنج ملایم. هر شیش ساعت باید تزریق شه و اگه دوزش عقب بیفته… مغزت دچار نوسان الکتریکی میشه. مثل چیزی که همین الان دیدی، سرگیجه، خون‌دماغ و حتی حمله‌ی عصبی.
ویال را روی میز برمی‌گرداند و کنارم روی مبل می‌نشیند. سرش پایین است و صدایش به سختی بیرون می‌آید:
-‌ فقط یه ساعت دیرتر زدمش… دیدی که چه بلایی سرت اومد.
چشمانم روی ل*ب‌هایش خشک مانده‌اند. دست‌هایم بی‌اجازه می‌لرزند. انگار چیزی درون رگ‌هایم به خروش افتاده باشد، چیزی از جنس ناباوری، از جنس خشم… از جنس زنده‌ ماندنِ ناخواسته.
نگاهش می‌کنم… مستقیم در مردمک‌هایش، با چشمانی که دیگر نای گریه ندارند، اما... ناگهان سنگینیِ چیزی نمناک، بی‌اجازه‌ام از گونه‌ام می‌گذرد. یکی… دو تا… بعدش را دیگر نمی‌شمارم.
زبانم خشک است اما ل*ب‌هایم باز می‌شوند، آرام، شکسته و بریده‌بریده می‌گویم:
-‌ چرا؟ چرا بدون اجازه‌ی من… چنین غلطی کردید؟
صدایم از گلویم نمی‌گذرد، اما واژه‌ها آن‌قدر زنده‌اند که خفه نمی‌شوند. با نفس‌هایی بریده، با هق‌هق‌هایی که انگار از ته وجودم آمده‌اند:
-‌ من… نمی‌خواستم زنده بمونم. نمی‌خواستم... .
سرم را پایین می‌اندازم. صدایم دیگر نمی‌لرزد، می‌شکند. مثل شیشه‌ای که از نوک انگشتت می‌گذرد و تا استخوان می‌رسد:
-‌ من راضی نبودم... حرفمو می‌فهمی؟ من راضی نبودم... .
نفسم تنگ می‌شود. انگار تمام اکسیژن این خانه‌ی لعنتی با تصمیم یک نفر دیگر بلعیده شده باشد. همه‌چیز... بدون من تصمیم گرفته شده. حتی بودنم.
پلک می‌زنم. دنیای اطرافم تار می‌شود، مثل ذهنی که تازه از کما بیرون آمده. دلم می‌خواهد سرم را به چیزی بکوبم، اما حتی خشمم نیز ضعیف شده. زمزمه‌ می‌کنم. بیشتر به خودم تا به او:
- مرگ، انتخاب من بود... نه شما... نه هیچ‌کس دیگه‌ای... .
 
عقب
بالا پایین