همگانی ☕♥کافه تنهایی♥☕

(SINA)

مدیر رسمی تالار شعرکده
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
مـدرس
تدوینگر
مشاور
نویسنده رسمی رمان
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,291
پسندها
پسندها
6,575
امتیازها
امتیازها
438
سکه
3,833
562c04_25irs01-s3old-10531484078680404775.jpg


به شیشه می خورد انگشت های باران
…آه…شبیه در زدن تــــو…
ولـــــی صدای تـــو نیست
تــــو نیستی
دل این چتــــر، وا نخــــواهد شد
غمی ست باران…
وقتی هوا هوای تو نیست…!


گاهی نیاز داریم به نوشتن تنهاییامون، زخم دلامون، دردودلامون. گاهی شعر و مطلبی میبینیم ک تمام پر از حرف های نگفته ی خودمونه، چه خوبه ک این حرفای قشنگ رو با هم ب اشتراک بذاریم.

+++امیدوارم تاپیکی بشه تا اندکی از غم هامون کم شه(:​
 
من افتتاح میکنم
 
دلتنگ که باشی آدم دیگری میشوی
خشن تر
عصبی تر
کلافه تر
و تلختر
با اطراف هم کاری نداری
همه اش را نگه میداری
دقیقاسرهمان کسی خالی میکنی که دلتنگش هستی
 
تنهایی اش را قاب کرده و هر روز به آن خیره می شود.
شاید اندکی دلخوشی او را سرپا نگه داشته ولی بعضی اوقات کم می آورد.
کم آوردنش را هر وقت کوتاه جوابم را می دهد ، می فهمم.
میفهمم که الان نباید نزدیکش باشم ، باید از دور نگاهش کنم ‌‌...
این را اولین بار وقتی پا پی اش شدم که چرا هر چه بهت نزدیک می شوم ، دورتر می شوی ، فهمیدم

فهمیدم آدم ها نیاز دارن به تنهایی ، به خلوت کردن
شاید آن زمان در حال بایگانی کردن روزمرگی های خودشونن تا با یک ذهن باز به طرفت بیان .
شاید نمیخوان تو شلوغ پلوغی های ذهنشون ، گمتون کنن ...

فرزانه ف ✓
تیرماه ۱۴۰۴
 
تنهایی، همیشه نبودِ دیگری نیست…
گاه، حضورِ عمیقِ کسی‌ست که نیست،
و هنوز در جانِ تو راه می‌رود، بی‌صدا.
عشق، شاید همان پرسشِ بی‌پاسخِ هستی‌ست؛
که چرا من در تو گم شدم
اما جهان همچنان ادامه دارد…
می‌گویند دل باید آرام گیرد،
اما دل من فلسفه نمی‌فهمد،
فقط نامِ تو را بلد است تکرار کند —
مثل دعایی که مؤمن از یاد نمی‌برد.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: NAHIT
تنهایی

در میان جمع، من بی‌صدا می‌مانم،
مثل برگِ زردی که از نسیم، جا می‌ماند.
هیچ‌کس مرا نمی‌بیند، اما من هستم،
در دلِ خودم فرو رفته‌ام،
در خیالِ صدایی که دیگر نمی‌آید…
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: NAHIT
یکی بود یکی نبود، ولی او همیشه همراهِ من بود!
در تک تک لحظاتم حضورش پُررنگ بود، با اینکه به نظر نبود، اما بود. من همیشه از او می‌ترسیدم و فراری بودم تا اینکه یک روز...
وقتی وارد کافه شدم، او نیز پشتِ سرم وارد شد و میز کناری‌ام نشست. در یک لحظه تصمیم گرفتم با ترسم رو به رو بشوم، پس قبل از اینکه پشیمان بشوم رفتم و رو به رویش نشستم:
+ سلام
هیچ نگفت و فقط نگاهم کرد. حس کردم نگاهش خیلی شبیه من است. پُر حرف اما غرقِ سکوت!
گارسون قهوه‌هارا آورد، پیشِ‌رویمان گذاشت و رفت. هردو بی صدا مشغول خوردن قهوه‌مان شدیم. بی‌صدا حرف زدیم و بعد... بی‌صدا رفیق شدیم.
از آن‌روز من و تنهایی‌ام بی‌صدا با قدم‌می‌زنیم، می‌نوشیم، می‌خوریم، می‌خوابیم و بی‌صدا زندگی می‌کنیم...
 
عقب
بالا پایین