پالتو را از پشتم برداشتم و به طرفش پرت کردم. پالتو را برداشت و با لجبازی نپوشید. زیر ل*ب با خودش چیزی گفت، ولی بعد نوبت به من رسید.
- چرا اینجا؟ توی این سرما و وسط این پارک؟
بیتوجّه به سوالش پرسیدم:
- اگه بهت بگم بمون، میمونی؟
نگران شد، امّا سعی کرد دقیق جوابم را بدهد.
- خب معلومه! چیزی شده؟!
آب بینی سرازیر شدهام را با دستمال کاغذی در جیبم پاک کردم:
- نه، خودت هم میدونی که نمیمونی! نه که بگم دروغ میگی ها! نه، ولی فقط جسمت اینجا میمونه. قلبت یه جای دیگهست.
با عصبانیّت نفس عمیقی کشید و با مشت روی میز کوبید.
- نه خیر، مثل اینکه آقای قاضی هنوز هم مشغول محکوم کردن من هستن. حالا حکم چیه جناب؟
آنقدر سردم بود که توان بلند حرف زدن نداشتم، فقط با همان صدای آهسته گفتم:
- این شاید اولین و آخرین باریه که قاضی خودش رو محکوم میکنه. محکوم به فراموشی!
نگرانیاش تشدید شد.
- داری این حرفها رو میزنی که من رو ناراحت کنی؟
- نه، انسان موجودیه که دقیقاً همون موقعی که میبره، اگه حواسش نباشه بازندهست! چون بعد از برد، بازندههای دیگه دورش رو میگیرن و اونقدر پشتش حرف میزنن تا روانیش کنن. حرف پشت حرف!
به نگاهش خیره شدم. گونهی سفیدش از شدّت سرما سرخ شده بود، ولی هنوز حاضر نبود پالتو را بپوشد. به جای خالیشدهی مشتش میان برفهای روی میز نگاه کردم، خونسرد و با حالتی پر از غم گفتم:
- من تو رو برده بودم! واسه همینم بازندهها ریختن دورم.
یکی میگفت: «تو لیاقتش رو نداری.» یکی میگفت: «اون با همه جور آدمی آشناست، جوونیت رو به پاش نذار.» یکی، یکی، یکی... اونقدر یکی، یکی توی گوشم وز وز کردن تا روانی شدم. حماقت کردم و بالأخره تو رو هم از دست دادم و منم تبدیل به یه بازنده شدم. میدونی کجاش جالبه؟ اونجاش که بعد از این، حتّی یکی از اون آدمها پیشم نبودن. اونها فقط باختم رو میخواستن.
سکوت کردم. چشمهایش خیس و آرایش پلکش به هم ریخته بود. با پشت دست اشکش را پاک کرد و گفت:
- خوبه که فهمیدی اشتباه کردی.
با تکان دادن سر تأییدش کردم و در جواب گفتم:
- الآن هم برای همین خواستم ببینمت. خواستم ازت معذرت بخوام و خدافظی کنم.
واکنشی که داشت عجیب بود، امّا من توقعش را داشتم. سری تکان داد و بعد بدون هیچ حرف اضافهای از روی صندلی بلند شد، پالتو را برداشت و رفت. احتمالاً یا شاید هم قطعاً، اگر من هم جای او بودم، همین واکنش را داشتم. به دور شدنش چشم دوختم.
دوستم داشت، چون با اینکه سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود، پالتو را نپوشید. دوستم نداشت، چون موقع رفتنش آنقدر عجله داشت که دستمال قرمزش را جا گذاشت. و باز هم بین این دوراهی ماندم که او واقعاً دوستم داشت یا نه! من هم رفتم. کمی بعد فکر کردم. خودم چه؟ خودم هم فندکم را جا گذاشتم! چرا؟ چون برای فرار از آن مهلکهی خود ساخته عجله داشتم یا چون عاشقش بودم؟ این را هم نمیدانم!
«پایان»