داستانک مهلکه‌ی خود ساخته | مَمّد

مَمّد

نویسنده نوقلم ادبیات
ژورنالیست
نویسنده نوقلـم
نوشته‌ها
نوشته‌ها
477
پسندها
پسندها
5,578
امتیازها
امتیازها
318
سکه
1,009
عنوان: مهلکه‌ی خود ساخته
نویسنده: @_MmD_
ژانر: عاشقانه
سطح: برگزیده

m462955_picsart_25-07-21_17-17-00-585_j641.png


خلاصه:
یک ملاقات مجدد برای آرام گرفتن دل، برای تسکین افکار معلق در ذهنِ مه آلود و برای یافتن پاسخی برای سوال‌های بی‌جواب.

نقد داستانک "مهلکه‌ی خود ساخته"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
‌‌
•°•● به نام خالق شکوفه‌های شعرِ زندگی ●•°•


i10198_2d5e13_25IMG-20241225-114904-140.jpg


‌‌
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب «انجمن کافه نویسندگان» برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه‌ی تایپ آثار ادبی در«انجمن کافه نویسندگان» با دقت مطالعه کنید.

‌‌‌

| قوانین تایپ داستانک |


شما می‌توانید پس از 5 پست درخواست جلد بدهید.


| درخواست جلد برای آثار |


همچنین شما می‌توانید پس از 6 پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.
‌‌


| درخواست کاور تبلیغاتی |


پس از گذشت حداقل 7 پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.


| درخواست نقد داستانک |


پس از 7 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.


| درخواست تگ برای داستانک |

‌‌
همچنین پس از ارسال 10 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود... .



| اعلام اتمام آثار ادبی |


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود... .
‌‌


| درخواست انتقال به متروکه |



قلمتان سـ🍃ــبز


«مدیریت تالار ادبیات»

‌‌‌‌‌
 
با بغض نگاهش کردم. لبخند زد و همراه با آرامش خاصی که داشت، به سمت میزِ کوچولوی مستطیل و سفیدرنگ جلوی من آمد. شنیدن صدای فرو رفتن پاشنه‌ی بلند کفش‌هایش در برف یکی از قشنگ‌ترین حس‌‌هایی بود که تا به حال تجربه کرده بودم. صندلی سرد و آهنی را عقب کشید. دست در جیب پالتویش کرد و دستمالِ قرمز رنگی درآورد و به کمک دستمال برف روی صندلی را روی زمین ریخت و خشکش کرد. وقتی کاملاً از خشک شدن صندلی مطمئن شد، نشست. بدون مکث و با صدای خسته و ضعیفی پرسید:
- از کِی اینجایی؟
از همان سوال‌ها بود که معمولاً وقتی دیر می‌رسیم می‌پرسیم. فقط برای اینکه کمی فرصت بخریم تا بتوانیم جمله‌ی عذرخواهی‌ را به خاطر تأخیر آماده کنیم.
آهسته و عجولانه گفتم:
- دیروز!
با لحن خودم و با کمی چاشنی تعجّب تکرار کرد:
- از دیروز؟
-آره. اومده بودم بهت یه نامه بدم.
-نامه؟
-آره ولی مهم نیست.
این را گفتم و بعد به صندلی‌ام تکیه دادم، سرم را بالا بردم و به آسمان خیره شدم. دانه‌های برف، پشت هم روی صورتم فرود می‌آمدند‌. از چهره‌اش معلوم بود غرق در سوال شده. نفهمیدم این ویژگی من بود که همیشه برایش چالش‌برانگیز بودم یا فقط نوع رفتار خودش بود. چیزی نگفت. هنوز برف می‌بارید، برق چشم‌های مشکی‌ رنگش زیر نور پروژکتور در حیاط، ذهنم را از هر چیزی به جز صورت آن خالی کرد. متوجّه نگاه وقیحانه‌ام شد و لبخند زد. از جیب کتش پاکت سیگاری درآورد و با دقّت یک نخ جدا کرد و مابین ل*ب‌هایش قرار داد. مشغول گشتن دنبال فندک بود، ولی بعد از کمی تقلّا پیدا نکرد. دست در جیبم کردم و فندک زوار در رفته‌ای که کادوی یک دوست قدیمی بود را درآوردم و در دستم مشت کردم و به سمتش بردم. با تعجّب نگاهم کرد و بعد دستش را به سمتم آورد، مشتم را باز کرد و فندک را درآورد. سیگار را روشن کرد و چند پک محکم و پشت هم به آن زد و دود زیادش را بیرون داد. رقص دود در آن هوای سرد کاملاً مشخص بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زیر چشمی نگاهم کرد و با صدای نازک و زنانه‌‌اش گفت:
- به قیافه‌ت نمی‌خوره سیگار بکشی!
بدون وقفه و با صدایی که از شدّت سرما می‌لرزید، گفتم:
- نمی‌کشم. مگه هر کی چاقو داره، قاتله؟
قهقهه زد. بعد هم پک دیگری به سیگار.
-قاتل نیست، ولی هیچ‌وقت چاقوش رو به یه قاتل نمیده!
دیگر چیزی نگفتم. متوجّه لرزیدنم شد. صندلی‌اش را عقب کشید و به سمتم آمد، بعد هم پشتم ایستاد. پالتوی مخمل مشکی‌رنگش را درآورد و روی شانه‌هایم گذاشت. این حرکتش باعث شد عصبانی بشوم!
- این کار‌ها یعنی چی؟ دیوونه شدی؟! می‌خوای چی رو ثابت کنی؟
با خونسردی پالتویش را رها کرد و به سمت صندلی‌اش رفت و نشست.
چندبار عصبی پلک زد و گفت:
- مگه سردت نیست؟
داد زدم:
-برات مهمه؟
با کنایه و خطاب به خودم، ادامه دادم:
-یه جوری حرف می‌زنه انگار خودش ملکه‌ی برفیه!
برف به سرعت و بی‌رحمانه، روی شانه‌‌ی تیشرت نازک و سیاه‌رنگش را سفید می‌کرد. انگار دانه‌های برف، برای بوسه زدن به شانه‌اش مسابقه داشتند. سیگارش را روی برف‌های جمع شده‌ی میز فشار داد و خاموش کرد. به من نگاه نکرد، ولی گفت:
- من قرار نیست خیلی این‌جا بمونم.
شوکه نشدم. آرام گفتم:
-از اوّلش هم معلوم بود، تو عادت داری بیای و از بد بودن همه‌چیز مطمئن بشی و بری!
ناراحت و با صدایی که به خاطر بغض می‌لرزید گفت:
-هنوزم نمی‌خوای این قضاوت‌های یه طرفه‌ات رو تموم کنی؟
لجوجانه سر تکان دادم.
- نچ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پالتو را از پشتم برداشتم و به طرفش پرت کردم. پالتو را برداشت و با لجبازی نپوشید. زیر ل*ب با خودش چیزی گفت، ولی بعد نوبت به من رسید.
- چرا این‌جا؟ توی این سرما و وسط این پارک؟
بی‌توجّه به سوالش پرسیدم:
- اگه بهت بگم بمون، می‌مونی؟
نگران شد، امّا سعی کرد دقیق جوابم را بدهد.
- خب معلومه! چیزی شده؟!
آب بینی سرازیر شده‌ام را با دستمال کاغذی در جیبم پاک کردم:
- نه، خودت هم می‌دونی که نمی‌مونی! نه که بگم دروغ میگی ‌ها! نه، ولی فقط جسمت این‌جا می‌مونه. قلبت یه جای دیگه‌ست.
با عصبانیّت نفس عمیقی کشید و با مشت روی میز کوبید.
- نه خیر، مثل این‌که آقای قاضی هنوز هم مشغول محکوم کردن من هستن. حالا حکم چیه جناب؟
آن‌قدر سردم بود که توان بلند حرف زدن نداشتم، فقط با همان صدای آهسته گفتم:
- این شاید اولین و آخرین باریه که قاضی خودش رو محکوم می‌کنه. محکوم به فراموشی!
نگرانی‌اش تشدید شد.
  • داری این حرف‌ها رو می‌زنی که من رو ناراحت کنی؟
  • نه، انسان موجودیه که دقیقاً همون موقعی که می‌بره، اگه حواسش نباشه بازنده‌ست! چون بعد از برد، بازنده‌های دیگه دورش رو می‌گیرن و اون‌قدر پشتش حرف می‌زنن تا روانیش کنن. حرف پشت حرف!
به نگاهش خیره شدم. گونه‌ی سفیدش از شدّت سرما سرخ شده بود، ولی هنوز حاضر نبود پالتو را بپوشد. به جای خالی‌شده‌ی مشتش میان برف‌های روی میز نگاه کردم، خونسرد و با حالتی پر از غم گفتم:
- من تو رو برده بودم! واسه همینم بازنده‌ها ریختن دورم.
یکی می‌گفت: «تو لیاقتش رو نداری.» یکی می‌گفت: «اون با همه جور آدمی آشناست، جوونیت رو به پاش نذار.» یکی، یکی، یکی... اون‌قدر یکی، یکی توی گوشم وز وز کردن تا روانی شدم. حماقت کردم و بالأخره تو رو هم از دست دادم و منم تبدیل به یه بازنده شدم. می‌دونی کجاش جالبه؟ اون‌جاش که بعد از این، حتّی یکی از اون آدم‌ها پیشم نبودن. اون‌ها فقط باختم رو می‌خواستن.
سکوت کردم. چشم‌هایش خیس و آرایش پلکش به هم ریخته بود. با پشت دست اشکش را پاک کرد و گفت:
- خوبه که فهمیدی اشتباه کردی.
با تکان دادن سر تأییدش کردم و در جواب گفتم:
- الآن هم برای همین خواستم ببینمت. خواستم ازت معذرت بخوام و خدافظی کنم.
واکنشی که داشت عجیب بود، امّا من توقعش را داشتم. سری تکان داد و بعد بدون هیچ حرف اضافه‌ای از روی صندلی بلند شد، پالتو را برداشت و رفت. احتمالاً یا شاید هم قطعاً، اگر من هم جای او بودم، همین واکنش را داشتم. به دور شدنش چشم دوختم.
دوستم داشت، چون با این‌که سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود، پالتو را نپوشید. دوستم نداشت، چون موقع رفتنش آن‌قدر عجله داشت که دستمال قرمزش را جا گذاشت. و باز هم بین این دوراهی ماندم که او واقعاً دوستم داشت یا نه! من هم رفتم. کمی بعد فکر کردم.‌ خودم چه؟ خودم هم فندکم را جا گذاشتم! چرا؟ چون برای فرار از آن مهلکه‌ی خود ساخته عجله داشتم یا چون عاشقش بودم؟ این را هم نمی‌دانم!




«پایان»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین