داستانک تلکه | مَمّد

مَمّد

نویسنده نوقلم ادبیات
ژورنالیست
نویسنده نوقلـم
نوشته‌ها
نوشته‌ها
477
پسندها
پسندها
5,578
امتیازها
امتیازها
318
سکه
1,009
عنوان: تلکه
نویسنده: @_MmD_
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
سطح: برگزیده

do.php


خلاصه:

در دل روزمرگی‌ها، گاهی یک آرزو می‌تواند همه‌چیز را تغییر دهد.
«تَلَکه» روایتی است از دو رفیق و تصمیم‌هایی که بوی دود می‌دهند و دختری که هیچ‌کس را بی‌تفاوت نمی‌گذارد.
قصه‌ای پرکشش از انتخاب، وسوسه، و لحظه‌ای که ممکن است مسیر زندگی را تغییر دهد.

نقد داستانک "تلکه"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
‌‌
•°•● به نام خالق شکوفه‌های شعرِ زندگی ●•°•

i10198_2d5e13_25IMG-20241225-114904-140.jpg


‌‌
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب «انجمن کافه نویسندگان» برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!

پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه‌ی تایپ آثار ادبی در«انجمن کافه نویسندگان» با دقت مطالعه کنید.
‌‌‌


| قوانین تایپ داستانک |


شما می‌توانید پس از 5 پست درخواست جلد بدهید.


| درخواست جلد برای آثار |


همچنین شما می‌توانید پس از 6 پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.
‌‌


| درخواست کاور تبلیغاتی |


پس از گذشت حداقل 7 پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.


| درخواست نقد داستانک |


پس از 7 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.


| درخواست تگ برای داستانک |

‌‌
همچنین پس از ارسال 10 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود... .



| اعلام اتمام آثار ادبی |


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود... .
‌‌


| درخواست انتقال به متروکه |



قلمتان سـ🍃ــبز


«مدیریت تالار ادبیات»
‌‌‌‌‌
 
دیروز یک دور دیگر به عددِ گردشم به دورِ خورشید، اضافه شد! برای نخستین مرتبه در طول دوران کاری‌ام، مرخصی گرفتم. نامزدِ نازنینم برایم کیک خریده بود. وقتی مشغول فوت کردن شمع‌ها بودم، آرزو کردم که اتّفاقی بیفتد و باعث شود از لجن‌زاری که درونش افتاده و دست و پا می‌زدم، بیرون بیایم. صبح با صدای وانت میوه فروشی در کوچه، بیدار شدم. دیر شده بود! لباس فرم را پوشیده و از خانه خارج شدم. همان طور که مشغول زنگ زدن به شاهین بودم، پیاده به سمت خیابان اصلی رفتم. هنوز چند بوق نخورده، صدای موتورش را از پشت سر، شنیدم. تماس را قطع کرده و تَرکِ موتور، نشستم. کمی که جلو رفتیم، شاهین در حالی که مدام سرش را به سمتم می‌چرخاند، شروع به حرف زدن کرد:
- حاجی تا کِی باید این زندگی رو ادامه بدیم؟
پس گردنی محکمی به او زده و همان گونه که اشاره می‌کردم تا حواسش به روبه‌رویش باشد، گفتم:
- مگه زندگیت چشه؟
گردنش را مالید و گفت:
- چِش نیست؟! چه وضعیه آخه؟ هر روز باید پاشیم بریم با این معتادا سر و کله بزن... . ‌
کلامش را بریدم:
- هووو! مثل اینکه یادت رفته همین دو زار پولی هم که درمیاری، به خاطر منه!
با صدای گرفته‌ای گفت:
- حاجی بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم چی می‌شد اگه منم پولدار بودم. اونقدر فکر وخیالام شیرینه که وقتی ننه‌ام صدام می‌زنه و به خودم میام، قندم می‌افته!
با پوزخند گفتم:
- مثل این نویسنده‌ها حرف می‌زنی!
زیرلب چیزی گفت که نفهمیدم. راستش خودم هم کاری که جدیداً می‌کردیم را دوست نداشتم. باعث شده بود پی در پی احساس پشیمانی گریبان گیرم باشد. پرسیدم:
- امروز نوبت کیه؟
به پارکی که تقریبا نزدیکش شده بودیم، اشاره کرد.
- حاجی دیروز که نبودی، توی این پارک اوّلیّه فقط اون پیرمردی که جلیقه‌ی سبز می‌پوشه، پول نداد!
مجدد به سمتم برگشت و ادامه داد:
 
- تو پارک دوّمی هم اون پسری که دوازده سیزده سالشه از دستم در رفت! حاجی اونقدر سریع دوید که تو چند ثانیه غیب شد!
گفتم:
- غلط کردن. اینا رو باید تحویل بدیم. زبون خوش حالیشون نمی‌شه.
نزدیک پارک از موتور پیاده شدیم. شاهین داشت با تلفن حرف می‌زد. وقتی صحبتش تمام شد، گفتم:
- اون دخترِ چی؟
به من خیره شد و تکرار کرد:
- اون دخترِ چی؟!
کلافه داد زدم:
-مثل خنگ‌ها با من حرف نزن. از اون دختر پول گرفتی یا نه؟
-ها؟ چیزه...، نه!
-شاهین نگو که باز یه دختر دیدی و دست‌وپات رو گم کردی.
با حالت مظلومانه‌ای گفت:
- دم شما گرم دیگه. من دختر می‌بینم خودمو گم می‌کنم؟
زانو زدم و بند کفشم رو محکم کردم.
- آره دیگه. اگه دلت پیشش نیست پس چرا پول رو ازش نگرفتی؟
-آقا کریم دیروز نشستم باهاش کلی حرف زدم.
- خب؟
-خب به جمالت!
لگد آرومی به پایش زدم.
-زهر مار! احمق دارم می‌گم نتیجه چی شد؟
-هیچی حاجی. فهمیدم اونم دلش پیشمه. کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
-چیزی نگفت‌ها، فقط...، فقط بهم فهموند که اونم دلش پیشمه.
با دست پس گردنی‌ای بهش زدم.
- آخه احمق با خودت نگفتی شاید داره این کار رو می‌کنه که ازش پول نگیری؟
گردنش را گرفت.
-نه حاجی. دیروز کل زندگیش رو برام گفت، سر راهی بوده. می‌گفت کل درآمدش از فروختن همین مخدرا به دست میاد. اصلا حرفی از عشق و اینا باهام نزد که بخواد با این کارا از پول دادن فرار کنه.
-من موندم چجوری نشسته کل زندگیشو برای تو تعریف کرده! -کریم، دیروز بیکار بودم. تو هم نبودی. حوصلم سر رفته بود و نشستم از خودم براش گفتم، اونم اینا رو از خوش گفت. گفتم:
- نمی‌دونم چرا، ولی ازش خوشم نمیاد. یه جوریه. آخه یه هفته نیست که اومده و تو انقدر بهش علاقه پیدا کردی.
چیزی نگفت. مثل روزهای دیگر، مشغول باج گیری از مخدر فروش‌های پارک بودم که با بی‌سیم خبر دادن که باید سریعتر به اداره بریم. با شاهین سوار موتور شدیم و رفتیم اداره.
 
در اداره منتظر نشسته بودیم تا بالاخره رئیس صدایمان زد، روبه‌روی میزش، روی صندلی نشسته بودیم که با اخم و جدیّت زیاد، شروع به صحبت کرد:
- کریم محبی و شاهین صمیمی. خبر آوردن که تو پارک از مواد فروش‌ها باج گیری می‌کنید! درسته؟
به شاهین خیره شدم. قرارمان آن بود که اگر یک روز لو رفتیم، زیر بار نرویم و شاهین، فقط ساکت مانده و حرف‌های من را تصدیق کند. از صندلی بلند شده و داد زدم:
- رو چه حسابی این حرفو می‌زنید؟ من چهار ساله اینجا کار می‌کنم و فقط یه روز مرخصی داشتم. از وقتی که اومدم سرم تو لاک خودم بوده. اما نمی‌دونم چی شده که از وقتی این آقای مکتوبی اومدن، همش زیر آب منو میزنن و راپورتم رو میدن. اگه دیگه نیازی بهم ندارین خب راحت بگین تا من بدونم باید چه خاکی تو سرم بکنم.
تند تند نفس می‌کشیدم. به شاهین اشاره کردم و گفتم:
-این بدبختم که گذاشتین کنار من تا مواظبم باشه. دوساله می‌خواد خونه‌ی اجاره‌ای که مامان و باباش توش زندگی می‌کنن رو بخره تا نصف حقوق بازنشستگی باباش برای دادن کرایه خونه تموم نشه، ولی نمی‌تونه. رئیس با خونسردی به من خیره شده بود. وقتی حرف‌هایم تمام شد، گفت:
-لطفا بنشینین.
نشستم. لیوانی آب ریخته و روی میزِ جلوی من قرار داد. به شاهین خیره شد و گفت:
- شما چرا حرف نمی زنی؟
شاهین به من زیر چشمی نگاه کرد و جواب‌داد‌:
- من چی بگم دیگه؟ گفتنی‌ها رو آقا کریم گفتن.
رئیس باز پرسید:
- زن داری؟
-نه.
رییس به من نگاه کرد و گفت:
-آقای محبی به‌جز همون دفعه‌ی اول تا الان هیچ حرفی درباره شما نزدن.
با تعجب گفتم:
-پس با چه سندی ما رو آوردین اینجا؟
سرباز را صدا زد و به آرامی در گوشش چیزی زمزمه کرد.
 
سپس به من نگاه کرد و گفت:
-سند هم داریم، الان با پای خودش میاد.
چند لحظه بعد در زدن و دختری را داخل فرستادن. رئیس به دختر اشاره کرد و گفت:
-ایشون خانم میترا منیری هستن‌.
این همان دختری بود که شاهین دوستش داشت، ولی لباس فرم اداره را پوشیده بود! شاهین وقتی او را دید، دوزاری‌اش افتاد و از جایش بلند شده و به سمت میترا رفت:
-تو مامور بودی؟
دختر سرش را پایین گرفته بود. زیر لـب حرف شاهین را تایید کرد. شاهین نزدیک تر شد و فریاد کشید:
-لعنتی تو که می‌خواستی آمار ما رو بدی، دیگه چرا من رو بازی دادی؟ نمی‌تونستی یه جور دیگه نقشه بکشی؟
با دست گوشه‌ی چشمش را پاک کرد تا اشکش معلوم نشود. سرباز سمت شاهین رفته او را مجبور به نشستن کرد. به طرز افتضاحی لو رفته بودیم. نمی‌دانستم چه بگویم. حسی که درباره‌ی آن دختر داشتم، درست بود. رئیس نگاهمان کرد و گفت:
- این سند کافی هست یا نه؟ امشب رو تو بازداشتگاه می‌مونین! فقط به خاطر رفاقتم با تو کریم، چون از وضعیّت خودتون و خونوادتون خبر دارم و می‌دونم بیشتر از یه هفته نیست که‌ این کار رو انجام می‌دین، چشم پوشی می‌کنم و به مراجع بالاتر گزارش نمی‌دم. امّا باید کل رشوه‌هایی که گرفتین رو بدین به اداره. اگه یه دفعه دیگه، فقط یه دفعه دیگه حتی به گوشم برسه که کریم یا شاهین رشوه گرفتن، به جان خودم قسم که تحویلتون می‌دم. شما مثلا قراره جلوی پخش مواد رو بگیرین، الان این کاری که شما می‌کنین که بدتر از صد تا مخدر فروشیه! بابا یکمم براتون زندگی و آینده‌ی بقیّه مهم باشه نه که فقط به خودتون اهمیّت بدین.
به من اشاره کرد و گفت:
- همین خودِ تو کریم، اگه بفهمی خواهرِ کوچکت معتاد شده چه حالی می‌شی؟ حالا اگه بفهمی از همونی که تو ازش باج می‌گیری مخدر می‌خره چی؟ حرف من اینه به فکر جوونای مردم باشین.
به سرباز گفت که به سمت بازداشتگاه هدایتمان کند. وقتی داشتیم می‌رفتیم صدای دختر را شنیدم که به شاهین گفت: -آقای صمیمی، م...، من، من شما رو‌ بازی‌ ندادم. اگه چیزی به شما گفتم واقعیّت بوده. شاهین برگشت و بی‌توجه به اخطارهای سربازی که دستش را بسته بود، نزدیک میترا شد.
 
نیشش تا بناگوش باز شده بود:
-خداییش میگی؟
دختر همچنان به چشم‌های شاهین نگاه نمی‌کرد ولی مجدداً با تکان دادن سر، حرفش را تایید کرد. شاهین با مشت به شانه‌ام زد و گفت:
-حاجی دیدی چی گفت؟!
بعد به سمت دختر برگشت و زیر لـب گفت:
-نوکرتم!
وقتی داشتیم به سمت بازداشتگاه می‌رفتیم ناراحت نبودم، چون آرزویی که کرده بودم داشت به حقیقت تبدیل می‌شد. در بازداشتگاه که بودیم. مشغول نقشه کشیدن برای زندگی‌ام بودم و اینکه دیگر به سمت این کار نروم. متوجّه نگاه شاهین شدم. به او خیره شدم و گفتم:
- هوم؟
نزدیکم شد و گفت:
-کم سن و سال‌تر که بودم، هر وقت آقام خدا بیامرز با ننه‌ام دعوا می‌کردن، کفشامو می‌پوشیدم و می‌رفتم تو کوچه تا دعواشون رو نبینم.
-برا چی؟
-نمی‌دونم. شاید چون دیگه حوصله حرفاشون رو نداشتم.
آبجی کوچیکم می‌گفت هر وقت من می‌رفتم بیرون دعواشون شدیدتر می‌شد.
نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت ولی بعد از چند ثانیه گفت:
- می‌گفت سر این دعوا می‌کردن که کی بیشتر باعث اذیت کردن من شده. ولی نمی‌دونستن این دعواکردن اوناست که من رو اذیت می‌کنه.
گفتم:
-خب تو چیکار کردی؟
بدون فکر جواب داد:
-دیگه وقتی دعوا می‌کردن نمی‌رفتم بیرون. همیشه دعوا ها سر پول بود. برا همین دنبال کار گشتم و اینجا استخدام شدم و بعدش که خودت خوب می‌دونی چی شد.
دراز کشید و دستش را زیر سرش گذاشت:
- حاجی میترا رو که دیدم، یه لحظه ترسیدم نکنه به خاطر پول ولم کنه.
گفتم:
-این ترسته که باعث میشه از دستش بدی، تازه باعث می‌شه افسرده هم بشی. وقتی می‌دونی مشکلت چیه پس حتماً می‌تونی حلش کنی.
شروع به خندیدن کرد!
زهرماری به همراه یک لگد نثارش کردم:
- هوی، دارم با تو صحبت می‌کنم‌ ها! بعد تو می‌خندی؟
گفت:
- آخه شبیه نویسنده‌ها حرف می‌زنی.


"پایان"
 
عقب
بالا پایین