AlirixAlirix عضو تأیید شده است.

مدیر تالار نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
نوشته‌ها
نوشته‌ها
413
پسندها
پسندها
1,883
امتیازها
امتیازها
203
سکه
2,155
ورود برای عموم آزاد است



همراه شما هستیم با سری یازدهم تمرین نویسندگی;
داستان تصویر زیر را بنویسید.


2d5905_25photo-2025-08-05-12-38-24.jpg





"به برترین متن 50 پسند اهدا میشود."
 
می‌دونی چی عجیبه؟
این که آدم از یه جایی به بعد دیگه نمی‌افته. میره پایین، ولی دیگه براش مهم نیست اسمش سقوطه یا پرواز.
همینجوری ول میشی تو هوا، دست‌و پا نمیزنی چون می‌دونی فایده نداره.
من الان دقیقاً اونجام.
یه جایی بین بالا و پایین که فرقی نداره تهش چی میشه.
نه کسی هست که دستم رو بگیره، نه خودم حالشو دارم واسه نجات خودم دست دراز کنم.
یه زمانی فکر می‌کردم افتادن درد داره.
ولی نه، دردش وقتی بود که زور میزدم نیفتم.
الان؟ الان فقط دارم میرم پایین و جالبه که آرومم.
تهش رو نمی‌دونم چیه، ولی دیگه برام مهم نیست.
شاید دارم می‌افتم، شاید دارم خلاص میشم.
 

2d5905_25photo-2025-08-05-12-38-24.jpg


"به برترین متن 50 پسند اهدا میشود."
سیال.
مرگِ عشق و باور، فرو می‌کشد مرا به درون…
جایی‌ که انوار رنگ می‌بازند…
و سکوت،
حکم‌فرماست.
صدای وزوزِ نت‌های مبهم،
چون حباب‌هایی شناور،
در اطرافم جرقه می‌زنند؛
که هرکدام، زمزمه‌ی رویایی پوسیده‌اند.
نگاهم می‌لرزد از سرمای کشنده‌ی این عمق،
و وزنی نامرئی، شانه‌هایم را می‌فشارد.
کاش میشد…
به سطح بازگشت.
کاش میشد دوباره، طعم زندگی را چشید.
 
آخرین ویرایش:
وقتی دوباره چشمانت را دیدم برق نگاهت مرا تا پرتگاه خاطراتمان برد و مرا سوق داد به سمت گذشته، گذشته‌ای دور، به زمانی که در هنگامه غروب نگاهم نگاهت را لم*س می‌کرد. به زمانی که در رنگ آبی نگاهت غرق عشق می‌شدم ولی اکنون میان هوا و زمین گرفتارم...
از این چرخش ایام بیزارم...
از ستم و ظلم روزگار نالانم...
از این دوری و هجران گریزانم...
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم... .
 
ورود برای عموم آزاد است



همراه شما هستیم با سری یازدهم تمرین نویسندگی;
داستان تصویر زیر را بنویسید.


2d5905_25photo-2025-08-05-12-38-24.jpg





"به برترین متن 50 پسند اهدا میشود."
سقوط انسان، رقصی در آسمان بی‌پایان است؛
چشم‌ها بسته، دل آرام،
در میانه‌ی خالی،
آنجا که زمین و آسمان به هم می‌رسند،
و هیچ‌کس نمی‌داند،
پرواز است یا سقوط.
فقط حس می‌شود،
آزادی در بی‌وزنی،
و آرامش در ناشناخته‌ها.
گاهی سقوط، آغاز یک پرواز است.
 
کم‌کم فراموش کردن را آغاز کردم. تمام مفاهیمی که زمانی آن‌ها را هنجار‌ها و اصول کلی زندگی‌ام می‌دانستم یک‌به‌یک از مقابل دیدگانم محو شدند. جهان من ملغمه‌ای از رنگ‌های بی‌معنا بود که بی‌هدف در هم ادغام می‌شدند و باز از هم می‌گسستند‌؛ شبیه نقاشی نقاش بی‌حوصله‌ای که غم‌انگیزترین پالت رنگی را با کاردکِ بی‌تفاوتی روی بوم مالیده باشد. چیزی که سالها جهانم را با آن معنا کرده بودم از میان رفته بود و بعد از آن، زندگی چیزی جز یک سقوط بی‌پایان نبود.
 
آخرین ویرایش:
ورود برای عموم آزاد است



همراه شما هستیم با سری یازدهم تمرین نویسندگی;
داستان تصویر زیر را بنویسید.


2d5905_25photo-2025-08-05-12-38-24.jpg





"به برترین متن 50 پسند اهدا میشود."


بنام شاعر زندگی


«در مستانگی اوج، به کام سقوط»

اُوج،
آن دم است که آدمی، مس*ت وهم رفعت، از حضیض غفلت سر برمی‌دارد؛ لحظه‌ای که می‌پندارد قاف آرزو را درنوردیده و بر قله‌ی مطلوب نشسته است، بی‌آنکه دریابد آشیان تکبر بر لبه‌ی پرتگاه بنا شده است.
از فراز موهومات بالا می‌رود لیک از فرط نخوت فرو می‌افتد.
أمل پرواز در سر می‌پروراند اما در گرداب منیت، بال و سر می‌شکند.
سقوط،
از ناتوانی نمی‌روید‌ بل از جهل خویشتن جوانه می‌زند.
آن‌ که آینه‌ی دل را از زنگار‌ کبر نپالاید، در هر صعود، بذری از هبوط در جان خویش می‌کارد.
و آن دم که چنان می‌پندارد که به غایت خویش رسیده، همان لحظه، سرآغاز نیستی‌ اوست.
ریسمان اوج، چون به دست ناآگاه افتد، دروغین گردد و بند سقوط شود.
فرود، از بی‌قدری نَبُود، بل از فراموشی قدر رسد.
و بازگشت؟ نه به هر که افتد، موهبت عروج عطا گردد.
به یک خیال،
به یک غفلت،
به یک فریفتگی؛
اوج، صورت می‌بندد
لیک در نهاد خویش، آتش سقوط می‌پرورد.
اوج‌ در حقیقت، چهره‌ی مخوف سقوط است.





نوشته از: سحر راد
 
ورود برای عموم آزاد است



همراه شما هستیم با سری یازدهم تمرین نویسندگی;
داستان تصویر زیر را بنویسید.


2d5905_25photo-2025-08-05-12-38-24.jpg





"به برترین متن 50 پسند اهدا میشود."
«سقوط، نام دیگر پروازِ بی‌اجازه‌ست...»
در میان سکوت آبیِ اعماق،
جسمی معلق است؛
نه به زمین تعلق دارد،
نه به آسمان.
انگار که بغض سال‌های دور
با وزنی کهنه،
او را از درون شکسته باشد.
لباس‌هایش هنوز بوی رؤیا می‌دهند
اما چشمانش،
از حقیقتی تاریک و بی‌انتها پُر است.
شاید کسی نبود که دستش را بگیرد،
شاید خودش خواست رها شود
در دل شب،
در دل خودش...
و اکنون، میان نور و تاریکی،
سقوط می‌کند،
آرام، بی‌صدا،
مثل برگِ پائیزی
که فهمیده است
پایان، همیشه غم‌انگیز نیست...


---
 
ورود برای عموم آزاد است



همراه شما هستیم با سری یازدهم تمرین نویسندگی;
داستان تصویر زیر را بنویسید.


2d5905_25photo-2025-08-05-12-38-24.jpg





"به برترین متن 50 پسند اهدا میشود."
در دل سکوت شب، جایی میان مرز خیال و واقعیت، مردی در حال سقوط بود، نه از ارتفاعی ملموس، بلکه در اعماق درونی‌ترین ترس‌هایش.
نامش آرمان بود؛ مردی که همیشه در تلاش برای کنترل همه‌چیز بود، از زندگی گرفته تا احساساتش. اما شبی سرد، وقتی دیگر نتوانست صدای درونش را خاموش کند، همه چیز فرو ریخت. مثل لحظه‌ای که خواب می‌بینی در حال افتادنی، ولی هیچ‌گاه به زمین نمی‌رسی، سقوطی بی‌پایان، بی‌صدا و سنگین.
لباس سفیدش در تاریکی می‌درخشید، گویی نمادی از نوری بود که در دل تاریکی خاموش می‌شد. دست‌هایش در هوا رها شده بودند، بی‌هیچ تلاشی برای گرفتن چیزی. او تسلیم شده بود.
اما این سقوط، پایان نبود. این آغاز بود. آغاز درکی عمیق از خودش. هر لحظه‌ای که در تاریکی فرومی‌رفت، خاطره‌ای را پشت سر می‌گذاشت؛ ترس‌ها، پشیمانی‌ها، ماسک‌هایی که سال‌ها بر چهره داشت.
شاید هیچ‌گاه به جایی "نرسید"، اما در آن بی‌پایانی، برای اولین‌بار خودش را دید. نه آن‌گونه که دنیا می‌خواست، بلکه آن‌گونه که واقعاً بود: شکسته، خسته، اما زنده.
و گاهی همین دیدن کافی‌ست.
 
عقب
بالا پایین