شعر اشعار خورخه لوئیس بورخس | شاعر آرژانتینی

(SINA)

مدیر آزمایشی تالار شعرکده+تدوینگر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
مـدرس
ویراستار
کپیـست
رمان‌خـور
نویسنده نوقلـم
مقام‌دار آزمایشی
پرسنل کافه‌نـادری
نوشته‌ها
نوشته‌ها
918
پسندها
پسندها
4,818
امتیازها
امتیازها
338
سکه
3,256
عشق همین است. یا پنهان خواهم شد یا خواهم گریخت.
دیوارهای زندانش قد می کشند، همچو رویایی مخوف.
نقاب دلفریبش عوض شده، اما مثل همیشه یگانه است.
حال طلسم ها به چه کارم می آید: مطالعه حروف، دانشوری موهوم، کارآموزی زبانی که شمالی های سرسخت برای دریا و شمشیرشان می خواندند، صفای دوستی، سالن های کتابخانه، چیزهای معمولی، عادتها، عشق جوان مادر من، سپاه سایه مردگانم، شبی بی پایان یا طعم خواب و رویا؟
من با بودن و نبودن با تو زمان را می سنجم.
حال ظرف آب بر فراز چشمه می شکند، حال مرد از صدای پرندگان برمی خیزد، حال غیر قابل تشخیصند آنها که از پنجره نگاه می کنند، اما تاریکی صلحی به بار نیاورده است.
عشق همین است، می دانم. تشویش و آرامش شنیدن صدایت، صبر و خاطره، وحشت زندگی از این به بعد.
این عشق است و اساطیرش، جادوی خرد و حقیرش.
آن جا گوشه ای هست که توان گذشتنم نیست.
حال دسته ای دوره ام می کنند، اراذل
(این اتاق حقیقت ندارد. او هنوز ندیده اش)
نام زنی که به من خیانت می کند.
یک زن که تمام بدنم را به درد می آورد.
 
خاطرم سرشار باد
از یاد خیابانی خاکی با دیوارهای کوتاه
و سواری بالا بلند
که سپیده را از خود سرشار می‌کند
با شنلی ژنده و بلند
در یکی از روزهای ملالت‌بار
در روزی بی‌تاریخ.

خاطرم سرشار باد
از یاد مادرم که به صبح می‌نگرد
در ایستگاه قطار سانتا ایرِنه
بی خبر از آنکه قرار است
نام خانوادگی اش بورخِس شود.
خاطرم سرشار باد
از یاد جنگیدن در نبرد سِپدا
و نظاره اسنانیسلاو دلکامپو
آنگاه که با شادمانی دلاورانه اش
نخستین گلوله را بر تن خویش خوشامد می گفت.
خاطرم سرشار باد
از یاد خیابانی خاکی با دیوارهای کوتاه
و سواری بالا بلند
که سپیده را از خود سرشار می‌کند
با شنلی ژنده و بلند
در یکی از روزهای ملالت‌بار
در روزی بی‌تاریخ.

خاطرم سرشار باد
از یاد مادرم که به صبح می‌نگرد
در ایستگاه قطار سانتا ایرِنه
بی خبر از آنکه قرار است
نام خانوادگی اش بورخِس شود.
خاطرم سرشار باد
از یاد جنگیدن در نبرد سِپدا
و نظاره اسنانیسلاو دلکامپو
آنگاه که با شادمانی دلاورانه اش
نخستین گلوله را بر تن خویش خوشامد می گفت.

خاطرم سرشار باد
از یاد پدرم که همه شب
پیش از سفری به درون رویا
دروازه باغی پنهان را می گشود
و واپسین بار که آن دروازه را گشود
چهاردهم فوریه سال ۳۸ بود.

خاطرم سرشار باد از یاد سفاین اَنگیست
که از کناره دینامارکا لنگر بر می گرفتند
برای یافتن جزیره ای که آن زمان انگلستان نبود.

خاطرم سرشار باد
از یاد آنچه داشتم و از دست دادم
پرده‌ نقاشی زرینی از تِرنر
به وسعت موسیقی.

خاطرم سرشار باد
از یاد آنکه نظاره گر سقراط باشم

که به عصر شوکران، آن زمان که مرگِ آبی
از نوک پاهای سرد شده اش آغاز کرده بود

آرام به غور مسائل جادویی پرداخت
و منطق را جایگزین اسطوره ساخت.

خاطرم سرشار باد
از یاد آن زمان که به من بگویی دوستم داری
و من شادمانه و دگرگون

تا سپیده دم خواب در چشم نیاورم.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
من که امروز این سطر‌ها را به آواز می خوانم
فردا جسدی معمایی خواهم بود
که در قلمرویی جادویی و بی‌بار ساکن است
بی پیش و پس و کی.
عارفان چنین می‌گویند.
می‌گویم که باور دارم
که من نه سزاوار دوزخم و نه در خورد بهشت
ولی پیش‌بینی نمی‌کنم.

قصه‌ی هر آدم چون شکل‌های آبی پروتئوس* جابه‌جا می‌شود.
سنوشت من چه هزار توی گمراه‌کننده‌ای، چه نور خیره‌کننده‌ای
از شکوه و جلال خواهد شد
هنگامی که پایان این ماجرا مرا با تجرید غریب مرگ بازنمایی کند؟
می‌خواهم فراموشی ناب بلورین آن را بنوشم،
تا برای همیشه باشم، ولی هرگز نبوده باشم.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
عقب
بالا پایین