در حال تایپ رمان چَنگِ‌دل | سونیا جهانبخشی

سونیا

کاربر جدید
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
13
پسندها
پسندها
91
امتیازها
امتیازها
13
سکه
233
نام رمان: چَنگِ‌ دل
نویسنده: سونیا جهانبخشی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
افشردن جانش را در چنگال اویی حس می‌کند که روزی تمام جانش بود! در دنیایی که آدم‌های بزرگ بی‌رحمانه بر رویای خوشش تازیانه می‌زنند، جانان است که با حقایق پیش رویش دست و پنجه نرم کرده است. حلاوت و سیاهی در ستیز هستند، دنیای رنگی و پر معنایش را به تاراج می‌برند و حال اوست که باید تعیین کننده‌ی راه خویش باشد. ورطه‌ای که به او رحم نخواهد کرد و دست تقدیر او را با اتفاقاتی رو به رو می‌کند که آینده‌اش را رقم می‌زند… .



مقدمه:
در زمانه‌ای که سکوت غباری بر روی لحمه‌‌ی تپنده‌ موجود در سمت چپ سینه می‌شود، آتش غرور زبانه می‌کشد، خونابه از ماهیچه‌ی لرزان آن چکه می‌کند و عنبیه‌هایی کدر شده همه‌ جا را فرا می‌گیرد! همان لحظه‌ایست که انسان‌ها بازی کردن را از برند و صدای کریهشان در پی بانگ‌هایی از امید محو و محوتر شده و دلها از حصار چنگال نامردان می‌گریزند!
 
آخرین ویرایش:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۲۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
بسم تعالی
فصل اول: در من شخصی می‌گرید!


درب خانه را به هم می‌کوبد و با خشمی که از نوک سر تا انگشتان پایش را در بر گرفته مسیر راهرو تا آسانسور را پایکوبان طی می‌کند! مسخره است…همه چیز مسخره است! از آن ایرادهای بنی اسرائیلی‌شان گرفته تا توهین‌هایی که بی مهابا بر جان و روحش می‌کوبند و او محکوم به سکوتی شده که از سر احترام برخاسته است! به چه قیمتی؟ مگر با بچه طرف هستند؟
پوزخند بعدی پر‌رنگ‌تر روی ل*ب‌های گوشتی‌اش مهمان می‌شود و از حرص دندان قرچه‌ای می‌کند. مگر فکر می‌کنند می‌توانند به جای او زندگی کنند؟
افکارش از اوضاع زندگی‌ بیچاره‌اش بهم ریخته‌تر از هر لحظه‌ایست و اویِ بیچاره‌‌تر نمی‌داند باید به کدامین ریسمان چنگ بیندازد!
به آسانسور که می‌رسد، خودش را درونش می‌اندازد و به محض فشردن طبقه همکف و بسته شدن درب آسانسور بغض کمین کرده در کنج گلویش به طور سهمگینی می‌شکند. صدای گریه‌اش درون اتاقک کوچک آسانسور پیچیده است و او نفرت دارد از دیدن تصویر دخترک گریان درون آینه‌‌ی آسانسور! دختر رقت‌انگیز و ضعیفی که حتی نمی‌تواند از چیزهایی که دوستش دارت به روش درست حمایت کند؛ اما مگر از جانب او حمایتی دیده بود که بخواهد حتی شده اندکی دلش را خوش کند؟
کف دستش را با حرص بر روی پیشانی‌اش که بر خلاف بختش، بلند است، می‌کوبد:
_ جانان احمق، دختره‌ی خنگ! دختره‌ی خنگ…دختره‌ی خنگِ بی‌مصرف!
اشکش روانه‌ی هلوی ملتهب صورتش شده است و بهتر از هر کسی می‌داند، مغلوب‌ترین حالت ممکنش را در این لحظه دارد تجربه می‌کند. سد دفاعی محکمش بعد سال‌ها انزوا شکسته شده و حال نمی‌تواند کنترلی بر روی خود داشته باشد.
گاهی اوقات انسان دلش می‌خواهد برود، دور شود، نیست شود، اصلا نابود شود و نگاهی ب پشت سر خود نیندازد! گاهی دخترک کوچک درون دلش یک گوشه کمین کرده و دلش می‌خواهد به حال این تنِ بی‌پناه، های‌های بگرید!
اکنون که یأس و نا‌امیدی تمام تنش را در آغو*ش گرفته است و دلش رهانیدن می‌خواهد، درب آسانسور باز می‌شود. می‌خواهد پایش را از اتاقک خفقان آور آسانسور بیرون بگذارد که با بالا بردن سرش لرزی به تمام وجودش می‌نشیند و از حضور ناگهانی‌اش یکه می‌خورد!
باز هم او…دقیقا با همان بوی همیشگی و در بدترین زمان ممکن! بهت یکباره بند‌بند وجودش را تسخیر خود کرده و حتی نمی‌تواند نگاهش را از تصویر مقابلش بگیرد… مگر می‌شود اصلا؟
ل*ب‌هایش می‌لرزد، همانند انگشتانش، همانند بدنش، همانند قلبش…راستی قلبش…همان تکه گوشت دردمندی که توسط همگی‌شان له و تیکه پاره شده بود و حال، چرا باید این ضعف در مقابل عامل تمام بدبختی‌هایش آشکار شود؟
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین