همگانی جویبار روایت

سیما به سختی تکانی به خود داد. گرمای اشکش رل روی صورت سردش حس کرد، چند بار دهان باز کرد تا بگوید ولی انگار صدایی از گلویش خارج نمیشد‌.
او شکسته بود. یک زن تنها با بچه‌ای که نه می‌دانست می‌خواهد یا نمی‌خواهد، حال تفاوتی نداشت وقتی از دستش داده بود.
-مادر!
رضا سرش را نزدیک‌تر کرد:
-چی؟
ولی سیما ساکت شد، یادش مادر افتاد وقتی رضا به او یادآوری کرد. چطور مادرش را فراموش کرده بود؟! تنها کشی که از جوانی و جان خود زد تا او را بزرگ کند. نه... نباید چیزی می‌گفت، نمی‌توانست بیشتر از این مادرش را به خاطر وجود بی‌ارزش خودش از بین ببرد.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین