بیخیال، در را هل داد و تا صورتش را برای بوسیدنم نزدیک آورد، فاصله گرفتم. با دلخوری و چشمانی قرمز و خمار گفت:
ــ نمیخوای بدونی چیکارت داشتم؟ اینم از پذیرایی کردنت!
دلم میخواست بدانم، اما موقعیت بدی بود. آشفته و پریشان، سراسیمه گفتم:
ــ نه، برو دیگه.
از نگاه هیز و چشمچرانش، از دستانش که منتظر فرصتی برای لم*س کردنم بودند، شکنجه میشدم. از تنهاییِ کنار او حسابی معذب بودم. وقتی دستش به سمت قسمت عریان بالاتنهام رفت، ترسیدم و چادر را محکمتر دور خود پیچیدم، امّا کوتاه نمیآمد و حتی از همان چند ثانیه کوتاه هم استفاده میکرد.
مچ دستم را گرفت و به سمت خودش کشید. زورم نمیرسید تا جلویش را بگیرم. حتی اگر همراهش میرفتم، جرأت فریاد زدن نداشتم. به غلط کردن افتادم. تمام بدنم میلرزید. با لبخند ابلهانهای که چهرهاش را کریهتر میکرد، با لحن سرخوش گفت:
ــ بیا از نزدیک ببینمت، چه خوشگل شدی! آفرین دختر حرفگوشکن... ببینم میتونی اونجوری که باید، دلمو خنک کنی یا نه؟ اومدم بدزدمت!
کاش میتوانستم محکم زیر گوشش بزنم. با اخم و حرص دستم را پس کشیدم، اما ولکن نبود. با التماس گفتم:
ــ تو رو خدا برو بیرون... الان هیچجا نمیتونم بیام. خواهش میکنم، تا کسی متوجه نشده برو!
رنگ از رویم پریده بود. داشتم چه غلطی میکردم؟ چرا حالم آنقدر متلاطم و بههمریخته بود؟ حرف زدن با او بیفایده بود. وقتی دیدم رفتارش طبیعی نیست و باز هم گول چربزبانیاش را خوردهام، با تمام توان به سمت بیرون هلش دادم. مقاومت کرد و بیتوجه به تذکرهایم، با حرص چادرم را از سرم کشید. با همان لباس، بدنم را به خودش چسباند و کنارم عکس گرفت.
از حس شرم و ترس به رعشه افتاده بودم؛ اگر نمیرفت، واقعاً پس میافتادم. همهاش چند دقیقه بیشتر طول نکشید که ناگهان با صدای نعرهی ارسلان زهرهترک شدم. میدانستم اگر یک ثانیه دیر کنم، دردسر بزرگی درست میشود ــ دردی که جمعکردنش محال است.
سامان از ترس، بیاهمیت به اینکه من در چه مخمصهای افتادهام، با سرعت از جلوی چشمانم غیب شد. حدس زدم ارسلان ماشینش را دیده و حالا برای سرک کشیدن و گرفتن سرِ مچمان آمده است.
نفسزنان و سراسیمه، حتی وقت نکردم در را قفل کنم. با هول و عجله کلید را برداشتم و با زانوهایی لرزان خودم را به طبقهی بالا رساندم. از تراس سرک کشیدم، اما ماشین سامان را ندیدم. انگار دود شد و رفت روی هوا.
در تراس را بستم و پردهی نازکش را کشیدم. برگشتم و بیحرکت ایستادم. سر تا پایم مثل بید میلرزید. کاش میرفت، کاش تا چند روز مجبور نبودم با او روبهرو شوم.
به چادر روی شانههایم چنگ انداختم و بیصدا همانجا ایستادم. بچگانه فکر کردم اگر مثل بازی قایمباشک ساکت بمانم، متوجه نمیشود آنجا هستم. اما چند ثانیه بعد، با قدمهای آرام از پلهها بالا آمد. چهرهای خشمگین با نگاهی کنجکاو، چشمان حلقهزدهاش اطراف را میکاوید؛ دنبال چیزی... یا کسی میگشت.
روبرویم قد علم کرد. هرچه نزدیکتر میشد، رنگپریدهتر میشدم. با کف دستهایی خیس از عرق و اضطراب، بیقرار قدم به عقب میرفتم. با لغزش پاشنهی کفشم و از دستدادن تعادلم، بازوان حصارشدهاش مانع افتادنم شد.
در عمقِ گردابِ بیپایانِ سیاهیِ نگاهِ خیره و زلزدهاش گم شدم. چانهام از بغض میلرزید؛ و خدا میدانست چقدر دلم میخواست در آغوشش زار بزنم. امّا بهمحض یادآوری آن لحظات کابوسوار و بوی گندِ سیگارِ سامان که هنوز بر چادر و لباسم مانده بود، لرزیدم. دستانم میلرزید و با تمام توان، او را به عقب هل دادم، امّا دریغ از ذرهای تکان خوردن.
از پسش برنمیآمدم. چهرهای پر از غیظ و غضب، اما با رفتاری آرام، که نمیدانستم آمده غافلگیرم کند یا وانمود میکرد چیزی نمیداند. پرتحکم پرسید:
- درِ حیاطِ پشتی چرا قفل نبود؟
همین یک جمله کافی بود تا از ترس قالب تهی کنم. یعنی تمامِ این مدت زاغِ سیاهم را چوب میزد؟ نفسم بند آمد. آب دهانم را به سختی قورت دادم و صدای تپشهای قلبم را در گوشهایم میشنیدم. گر گرفته، با مِنمِن گفتم:
- نمیدونم والا... مگه باز بود؟
سرش را کمی خم کرد، یک قدم جلو آمد، و زیر ل*ب گفت:
- خرِ خودتی.
اولین باری بود که گرمای نفسهایش را اینقدر نزدیک حس میکردم. چرا در آغو*شِ امن و گرمش، مسخ و سرمست شدم؟ دلم میخواست زمان بایستد. امّا همان لحظه به خودم نهیب زدم که نباید اسیر این خیال شوم. هولزده گفتم:
- چرا همهجا دنبالمی؟ ولم کن، وگرنه جیغ میزنم.
بیاهمیت به تهدیدم، باز محکمتر در آغوشش کشید. چادری که تا نیمه از شانهام افتاده بود را با حرکت آرامی دورم پیچید و با خونسردی گفت:
- و... اگه ولت نکنم؟
خیره در چشمهای هم، بیآنکه پلک بزنیم، بوی عطرش در جانم نشست. سادهدلانه آرزو کردم کاش در موقعیت دیگری با او روبهرو میشدم. برای پرتکردن حواسش گفتم:
- جرأتش رو نداری.
- میبینیم، خانم کوچولو. نترس، نمیخورمت. فقط تا جوابمو ندی از اینجا نمیرم. چرا درِ حیاط پشتی باز بود؟ همون یه سؤال. مثل آدم جواب بده و بعد برو. فعلاً همین. بقیهش میمونه برای بعد. هرچی تو سرتو میندازی پایین، من صبرم زیاده.
از تهدیدش به خود آمدم. نگاهی مضطرب به پلهها انداختم تا مطمئن شوم کسی نمیآید. باید همه چیز را انکار میکردم. با پررویی مشت محکمی به سینهاش کوبیدم و برای پنهان کردن ترسم، با لحنی تلخ و پرغیظ گفتم:
- خیلی خب، جناب عصا قورتداده! ببینم با اومدن بقیه چهطور از خجالت آب میشی. بکش کنار، این کارها برای سن تو یهکم دیره!
لبخند تلخی زد و آهسته گفت:
- تا اون زبون درازت رو از حلقومت نکشیدم، راستش رو بگو... کی میخواست بیاد اینجا؟
هزار فکرِ آشفته در ذهنم چرخید. نکند دیده بود؟ نکند همه چیز را فهمیده؟ اگر اینطور بود، هیچ راهی برای جمع کردنش نمیمانْد. زبانم بند آمده بود. فقط از آبروریزی میترسیدم. حاضر بودم بمیرم، فقط امروز مراسمِ ارغوان خراب نشود.
خم شد، به گوشم نزدیک شد و با صدایی آرام اما سنگین گفت:
- چیه؟ چرا لال شدی؟ بنال، منتظرم. وای به حالت اگه چرت تحویلم بدی... اینبار هیچچی نجاتت نمیده.
گریهام گرفت. صورتم را برگرداندم تا نفهمد دروغ میگویم. سعی کردم لحنم محکم باشد و ادامه دادم:
- اومدم شیرینی ببرم. باور نداری؟ بیا همین الآن بریم از مامانم بپرس. چی شده؟ میترسی ضایع بشی؟ عیب نداره، منم همیشه اذیت کردنت رو تحمل کردم... ولی خسته نشدی از اینهمه تهمت زدن؟ اصلاً چی از جونم میخوای؟
در همان لحظه، چشمم به حاجدایی افتاد که بیصدا بالای پلهی اول ایستاده بود و با چهرهای مبهوت، ما را در آن وضعیت نگاه میکرد. ناگهان دست از تقلا برداشتم؛ انگار تمام توان از تنم بیرون رفت. میان بازوان ارسلان وا رفتم و فقط تن بیجانم بود که در دستان مستحکم و گرمش مانده بود تا روی زمین نیفتم.
از صدای همهمهی اطراف، کمکم به خودم آمدم. بیحال و سست دراز کشیده بودم. دست سردم در میان دستان گرمِ عزیزخانم بود که نگرانی در چهرهاش موج میزد.
چشم باز کردم و نگاه متحیّرم میان چهرهی او، زندایی، و سایهی حاجدایی که پشت در ایستاده بود، میچرخید. شرمزده و خجالتکشیده دلم میخواست زمین دهان باز کند و فرو بروم. فقط دعا میکردم سؤالی نپرسد و پیگیر ماجرا نشود.
زندایی با صدای آرام و ملایمی که از نگرانی میلرزید، لیوان آبقند را جلو آورد و گفت:
- پاشو عزیزم، حالت خوبه؟ چی شد یهو؟ یه کم آبقند بخور، بهتر میشی... میخوای بریم دکتر؟
مادرم تلاش میکرد خونسرد باشد، اما از سرخیِ چهرهاش فهمیدم درونش از خشم میجوشد. خودش را کنترل میکرد تا جلوی دیگران آبروداری کند. با لبخندی ساختگی گفت:
- بزرگش نکنین، چیزی نیست. فشارش افتاده. روم سیاه، ببخشید، پیش میآد دیگه. حالا همین امروز باید حال بچه بد میشد.
از شرم و خجالت نمیتوانستم سر بلند کنم. هیچکس از ارسلان حرفی نمیزد و من از ترس نمیدانستم کجاست، یا به دیگران چه گفته. فقط میدانستم اگر ل*ب باز میکرد، همهچیز تمام بود.
عزیزخانم با دلسوزی نگاهی به من انداخت و گفت:
- از بس سر پا بوده کمک دست ما. کاش یه کم به خودش استراحت میداد. بچهم چشم خورده. یادم باشه براش تخممرغ بشکنم.
به زور بدن بیجانم را حرکت دادم و نیمهخیز نشستم. از اینکه هنوز چیزی نگفته بودند، کمی جان گرفتم. لیوان را گرفتم، جرعهای نوشیدم و آهسته گفتم:
- خوبم... چیزیم نیست.
صدای خشدار و زمزمهوارِ حاجدایی را هنگام رفتن شنیدم که زیر ل*ب گفت:
- اینطوری نمیشه... باید زودتر فکری به حال جوونها کرد.
همین جملهاش مثل خنجری در دلم نشست. دیدن ما در آن وضع، برای مردی با ایمان و معتقد مثل او، گناهی نابخشودنی بود. تمام سالها تلاشش برای تربیت مذهبی پسرش زیر سؤال رفته بود؛ و تقصیرش فقط با من بود... نه با ارسلان.
خلاصه با طفره رفتن از سؤالات بقیه، کمکم اطرافم خلوت شد و همه از اتاق بیرون رفتند؛ امّا مادر لبهی تخت منتظر نشسته بود. با صدایی که سعی میکرد بالا نرود، با دست روی پایش زد و گفت:
- این مسخرهبازیها چی بود؟ تو که خوب بودی، چی شد یهو؟
زمان خوبی برای دفاع از حقم بود. باید میفهمید همهاش سوءتفاهم شازدهی فضول خودشان است که همهجا مثل سایه دنبالم میآمد. امّا با آن نگاه چپچپش از تب و تاب افتادم و ترجیح دادم ساکت بمانم. چشمانم را بستم. حوصلهی دلواپسی و تذکرهای بیپایانش را نداشتم. با صدایی گرفته و بغضآلود فقط گفتم:
- هیچی.
ارغوان تقهای به در زد و خدا را شکر بازجویی مادر نصفهنیمه ماند. متعجب سرک کشید و گفت:
- خوبی؟ حالا لازم نکرده برای لوسبازی غش و ضعف کنی! پاشو، خواهرت رو تنها نذار.
با دیدنش نیشم باز شد و گفتم:
- برو عروسخانم، منم بهتر بشم میام.
مادر که هنوز دلخور و شاکی بود، بلند شد و اجازه نداد بیشتر صحبت کنیم. ارغوان را با خودش برد تا از پرحرفی ما کسی متوجه غیبتشان نشود.
دقایقی گذشت تا حالم سر جایش آمد. دلم نمیخواست کسی را ببینم. باقی آبقند را سر کشیدم و در تنهایی چندساعتی دراز کشیدم. از ترس و دلشوره دلم میلرزید. از خدا میخواستم قضیه به گوش حاجدایی نرسد، چون حتماً پیش خودش فکر میکرد پسرش چه گناهی مرتکب شده.
حتی حالِ گریه کردن هم نداشتم. سرم را در بالش فرو بردم و چشمهایم را بستم. فقط یک خرس میتوانست در آن همه سر و صدا بخوابد، که کمکم چشمهایم سنگین شد و خوابم برد.
وقتی بیدار شدم، بیاهمیت به رفتن مهمانها و هیاهوی بیرون، همانطور دراز کشیده بودم و به ارسلان فکر میکردم؛ به تمام اتفاقات دیشب.
با صدای عزیزخانم برای خواندن نماز صبح از جا پریدم. بیآنکه چشمم به مادر بیفتد، سریع به خانهی خودمان رفتم. لباسم را عوض کردم، دوش گرفتم و نماز خواندم.
آبروریزی غشکردنم و شک ارسلان یک طرف، و خبر عکسی که سامان برای مادرش فرستاده بود از طرف دیگر، باعث شد تا خودِ فردا خواب به چشمانم نیاید. هزارمینبار شمارهاش را گرفتم اما معلوم نبود دوباره کدام گور تشریف داشت که موبایلش خاموش بود تا بعد دروغی سر هم کند. برای حرفزدن با او، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
دمِ صبح آنقدر از این پهلو به آن پهلو شدم که نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای مزاحم پرندههایِ مردمآزار چشمهایم را نیمهباز کردم. ناگهان تمام ریزبهریز وقایع شب گذشته در ذهنم زنده شد و پیشاپیش روزم خراب شد. کلافه و عصبانی نیمهخیز نشستم. خسته و گرسنه بودم. ساعتِ روی دیوار ظهر را نشان میداد.
بلند شدم و کشوقوسی به بدنم دادم. دمپایی پایین تخت را برداشتم و به سمت تراس رفتم. برای راندن پرندهها شاخهای را نشانه گرفتم و پرتاب کردم، اما وسط باغچه افتاد. انگار با هر نفسی از هوای تازه، مزخرفی تازه هم به ذهنم میرسید.
مثلاً اینکه از سکوت و خودداری حاجدایی به نفع خودم استفاده کنم. باید به مادر با آب و تاب از رفتار بد برادرزادهاش گله میکردم، تا اگر خبرش به گوش ارسلانِ مغرورِ ازخودراضی میرسید، به او هم برمیخورد و برای مدتی از دستش راحت میشدم. بعد هم با خواستگاری سامان، همه انگشتبهدهان میماندند.
خمیازهای کشیدم و با قیافهای حقبهجانب و ناراحت از اتاق خارج شدم تا نقشهی احمقانه و بچگانهام را اجرا کنم.
قدم آخرم هنوز به پایین پلهها نرسیده بود که صدای زنگ تلفن فضای خانه را پر کرد. همان لحظههای قدیمی فالگوشی دوباره برایم وسوسهانگیز شد.
وقتی حرف از یک سلام و احوالپرسی ساده به خواستگاری کشیده شد، نزدیک بود شاخ دربیاورم. شوکزده روی زمین سُرخوردم. حاجدایی شوخی نمیکرد، ولی لحنش هم جدیِ همیشگی نبود. با همان حساسیت و تربیت مذهبیطورش، دیدن ما در آن وضع، واکنشی جز خواستگاری برای پسرش نمیتوانست داشته باشد...
در این خانوادهی عتیقه، حتّی نمیشد حرف از سوءتفاهم زد. باید به تفکّرات عهدبوقشان احترام میگذاشتم و وانمود میکردم آرامم؛ امّا صبوری هیچوقت در ذاتم نبود. از آندسته آدمهایی بودم که به آنی از کوره در میروند، و تاب آوردنم فقط در حد همان چند دقیقهی مکالمات تلفنی مادر و حاجدایی دوام آورد.
مادر از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید. انگار به آرزوی دیرینهاش رسیده بود؛ تمام مدت مکالمه را با لبخند حرف میزد و بیهیچ مکثی گفت:
- اختیار ما هم دست شماست. چشم، هر چی شما بفرمایید خانداداش.
دندان روی جگر گذاشتن از توانم خارج بود. از جا بلند شدم، با موهای ژولیده و چشمانی خوابآلود نزدیکش رفتم و با حرص اشاره کردم تماس را قطع کند، امّا او بیتفاوت ادامه داد. نمیفهمید حق ندارد اینطور راحت برای آیندهام تصمیم بگیرد. بالاخره وقتی گوشی را گذاشت، صدایم را بالا بردم و با عصبانیت گفتم:
- یعنی چی «چشم»؟ مگه قرار نبود اوّل نظر منو بپرسی؟ خودت بریدی و دوختی! مگه عهد بوقه؟
با خونسردی لبخند زد و گفت:
- تو یکی خفه شو. هنوز از بساط دیروز از دستت عصبانیام. اون چه وضعی بود برای خودت درست کرده بودی؟ بعدم خوب گوشهای کر و چشمهای کورت رو باز کن تا بفهمی هیچ مردی مثل ارسلان نمیتونه خوشبختت کنه. فکر کردی دخترمو همینطوری میدم دست هر کسی؟!
نفسش را با غرور بیرون داد و ادامه داد:
- من هنوز بیست سالم نشده بود که رفتم خونهی بخت؛ هم درس خوندم، هم خونهداری کردم. بعدشم خواست خدا بود، عمر بابات قد نداد و از اون موقع تا حالا مدیون حاجدایی و خانوادهشیم. حالا یه کاره پاشم بگم دختر نادونم میگه نمیخوام؟
کلاً یادم رفت چرا عصبانی بودم. فقط بغض کردم و با صدایی لرزان گفتم:
- آخه مامان، چه ربطی داره؟ شاید پسرشون یکی دیگه رو بخواد!
با دقّت نگاهم کرد و با لحنی پر از کنجکاوی پرسید:
- مثلاً کی؟
اسم «طناز» تا روی زبانم آمد، قورتش دادم. برای اینکه دعوا بالا نگیرد گفتم:
- نمیدونم. ولی با این سن و سالش بعید میدونم تا حالا کسی رو نخواسته باشه.
رفتم کنار پنجره. بیرون را نگاه کردم. انگار آسمان هم با من لج کرده بود. پشت سرم ایستاد و با تشر گفت:
- آهان، پس الکی بهانه نیار. یه بارم شده به حرف من گوش کن. اگه عقلت به زندگی میرسید، من اینقدر نگران نبودم. کلی نذر و نیاز کردم این چند سال یه وقت پسرشون سراغ دختر دیگهای نره. دل توی دلم نبود که زندایی با اون وسواسش توی انتخاب عروس، اصلاً تو رو بپسنده.
از حرفهایش شوکه شده بودم. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- بله دیگه، دعاهای فخرالسادات مستجاب شد.
شنید و فوری گفت:
- زهرمار رو فخرالسادات!
برگشتم طرفش. اشکهایم مثل سیل جاری شده بود. با صدایی بریده گفتم:
- وا مامان! پس نظر من چی؟ کی گفتم شوهر میخوام؟
با عصبانیت فریاد زد، فریادی که خودش هم نفهمید چقدر بلند بود:
- کوفتِ مامان! مثل همون عمههای بیچشمورو، بیادب و گستاخ شدی. سال تا سال یه سراغ از برادرزادشون نمیگیرن. خودشون سهتا سهتا شوهر میکنن، براشونم مهم نیست تو چهطوری بزرگ شدی. من باید تا کی صبح تا شب کار کنم، آخر ماه هم خانم از همه چی ناراضی باشه؟ الحمدلله روزبهروز بدترم میشی... امروز پسر مراحمی، وای به حال فردا!
بحث کردن با او فایدهای نداشت. رابطهها در این خانواده مثل محلههای قدیمی، هنوز کهنه و فرسوده بود. در این خانه نمیشد دربارهی عشق یا دوستداشتن حرف زد؛ چه برسد به اسم «سامان». نامی که حتی آوردنش هم غدغن شده بود. اشکهایم را پاک نکرده، کفری و عصبانی با قدمهایی محکم به اتاقم برگشتم و در را پشت سرم کوبیدم.
شوکزده، با انگشتانی لرزان چند بار شمارهاش را گرفتم تا دقِ دلم را سرش خالی کنم، اما طبق معمول در دسترس نبود. حرصم گرفت. گوشی را به سمت دیوار پرت کردم و روی تخت افتادم.
بیتاب و سردرگم، خودم را در اتاق حبس کردم. چند روز گذشت، بیآنکه حتی کلمهای با مادر حرف بزنم. زمان به کندی میگذشت؛ کشدار و خستهکننده، درست مثل عمر نوح. در این فاصله، فرصت زیادی برای فکر کردن داشتم. کمکم فهمیدم احساسم به ارسلان همیشه ویژه و ناب بوده؛ احساسی قلبی که نمیشد با کلمات توضیحش داد. حضورش مثل پناهی امن بود، مأمنی برای دلِ بیقرارم. اما با خودم فکر میکردم نیازی به پیوندی محکمتر نیست... نه ازدواج، نه نامزدی.
بیتعارف، اگر چند روز نمیدیدمش دلم برایش تنگ میشد؛ دوستش داشتم. ولی در همین میان، «اما»ی بزرگی وجود داشت. امایی واضح و قطعی: ارسلان نمیتوانست همسرم باشد. با آن ذهن بسته و قواعد خشک، جایی برای رؤیاهای عاشقانه و فانتزیِ من نداشت.
دوباره بیقراری به جانم افتاد. دلم میخواست به دیدن ارغوان بروم، اما به خاطر صدرا خجالت میکشیدم. نمیدانم چرا از دیدن همه معذب بودم! چه برسد به اینکه بخواهم دربارهی خواستگاری حرف بزنم. چند بار سمت تلفن رفتم، امّا هر بار پشیمان شدم. کاش خودش زودتر میآمد و از اوضاع خانهشان میپرسیدم.
خدا بهتر از هر کسی از دل برادرش خبر داشت. ارسلان دختری مذهبی و آرام میخواست؛ متین، کمحرف، خانمانه و سر به زیر. نه کسی مثل من که با دردسر و طغیان خو گرفته بود. هیچ نقطهی مشترکی بین ما نبود، و همین تضاد، درونم را آشفته میکرد.
پاهایم را روی میز گذاشته بودم و از استرس، پشت سر هم چیپس و پفک میخوردم. مادر مشغول شستوشو و تمیزکاری بیپایان بود. انگار خانهتکانی دم عید باشد. غر میزد، ولی از شدت خوشحالی نمیخواست دلخوریای به دل بیاورد. برایش انگار معجزهای رخ داده بود؛ دامادی آبرومند از آسمان افتاده بود پایین.
من اما فقط یک مترسک بودم، محکوم به شنیدن نصیحت و سرکوفت.
- جمع کن خودت رو. اینقدر آتوآشغال نریز توی معدهات! هزار بار گفتم دختر باید سنگین و باوقار باشه. سر به هوا! الکی سر به سر ارسلان نذار. دیدی مثل روز روشن بود بدشون نمیآد عروسشون بشی. خدا یه بَر و رویی بهت داده، وگرنه با این اخلاق روی دستم میموندی! ارسلان که حرف نمیزنه، حداقل تو بگو چی شد اون شب یهو غش کردی؟
تازه یادش افتاده بود حالم را بپرسد. امّا فایدهای نداشت. او فقط دنبال دامادِ خوبی مثل ارسلان بود، نه حالِ دل دخترش. ته دلش از شنیدن اسم هر دختر غریبهای که نزدیک ارسلان بود میسوخت.
همه میدانستند ارسلان چقدر جدی و خشک است. هیچکس آن شب را به رویش نیاورد، کسی هم جرأت نکرد چیزی بپرسد. اگر هم میپرسیدند، جواب نمیداد. از بخت خوش من، همین سکوت باعث شد همه چیز به خواستگاری ختم شود... خواستگاریای که نه از عشق، بلکه از سوءتفاهم زاده شده بود.
در حالی که به حرفهایش گوش نمیدادم، زیر ل*ب و بیحوصله گفتم:
- ولم کن، تو رو خدا.
وقتی دید چهقدر دمق و خستهام، و آن روز بهاندازهی کافی سرزنش شنیدهام، دیگر ادامه نداد. رهایم کرد تا در سکوت خودم فرو بروم.
قدمزنان به آشپزخانه رفتم. چون مهمانها دیر کرده بودند، برای بار دوم چای دمکشیدهی قوری را عوض کردم. بعد، بیهدف به پذیرایی برگشتم و روی مبل دراز کشیدم. نگاهم از عقربههای ساعت جدا نمیشد. با خودم که تعارف نداشتم؛ خوب میدانستم جزو انتخابهایش نیستم. شاید فقط برای سرک کشیدن در زندگیام تا اینجا آمده بود، شاید هم میخواست از ماجرای سامان سر دربیاورد.
همیشه عزیزخانم و زندایی با دقت به هر دختر باکمالاتی میرسیدند و مدّ نظرش میگرفتند، امّا هیچوقت حرف جدیای از من نبود. آمدنشان امروز هم فقط محض دلخوشی مادر بود تا نگویند ما در خانه دختر دمبخت داریم و آنها سراغ غریبه میروند.
البته، بیشتر برای احترام به حاجدایی بود؛ مبادا فکر کند میخواهیم با او لج کنیم و حرفش را زمین بگذاریم.
با صدای زنگ در از اوهام بیرون آمدم. وقتی عزیزخانم را تنها دیدم، انگار سطل آب یخی روی سرم ریخته باشند. حدس زدم ارسلان زیربار ازدواج اجباری نرفته و او را فرستاده تا خبر بهمخوردن مراسم را بدهد. از طرفی، با آن آتویی که از او داشتم، بعید نبود.
در آن سن و سال، با ناز و نعمتی که بزرگ شده بودم، نهایت آرزویم داشتن آزادی و عشقی پرشور بود که با سامان معنا پیدا میکرد. امّا در اعماق دلم، حسی مبهم و بلاتکلیف مرا به سوی نام دیگری میکشاند... نامی که نمیخواستم بر زبان بیاورم: ارسلان.
دستی به گردنم کشیدم، نفس عمیقی بیرون دادم و کنارشان نشستم. رنگپریده و وارفته گوشهی مبل غمبرک زدم. حسِ نخواستهشدن، آن هم از سمت او، برایم قابلهضم نبود. کاش میشد رودربایستی را کنار بگذارم و بگویم وقتی خودش راضی نیست، نباید این قرار و مدار را میگذاشتند.
نگرانی از چشمان مادر میبارید. دل در دلش نبود. با احتیاط پرسید:
- خیر باشه؟ چه خبر؟ بقیه کجان؟
عزیزخانم با طمأنینه گفت:
- انشاءالله هرچی که خیره.
بعد، با مهربانی سرش را تکان داد و لبخندی زد:
- دیگه وقتشه از شاهدختخانم رسماً خواستگاری کنیم. فقط یه کلام، خودت راضی هستی یا نه؟
نفس عمیقی کشیدم. نمیدانم چرا، ولی از آمدنشان حس آرامی ته دلم نشست. شاید از ترس، شاید از عادت. بهخاطر خط و نشانهای مادر سکوت کردم و سرم را پایین انداختم. آنها هم پای خجالتم گذاشتند.
جوابم نهِ محکمی نبود که ماجرا را همانجا تمام کند، فقط با بغض آرام گفتم:
- نمیدونم.
دست گرمش را روی دستان سرد و گرهخوردهام گذاشت و گفت:
- نمیدونم نداره مادر. دارم ازت میپرسم، بیرودربایستی. دلت چی میگه؟ حرف یه عمر زندگیه.
آه کشیدم. هرچه میکشیدم از همین دل بیقرار و سردرگم بود.
کاش لازم نبود زنش بشوم... او هم تا ابد مجرد میماند.
همیشه دوستم داشت، برایم همهکار میکرد اما نه از سر عشق، از سر دلسوزی.
عجب موجود دمدمی و بیخودی بودم که خودم هم خبر نداشتم. هنوز در افکار آشفتهام غوطهور بودم که تکان دست عزیزخانم مرا به خودم آورد.
با لبخند پرسید:
- مادر... پس سکوت علامت رضاست؟
لال شدم. انگار آن زبان چهلمتری را قورت داده بودم. برعکس ظاهر آرامم، درونم آشوب بود. حرفهایی که میخواستم بگویم، چون تیغی برنده در گلویم گیر کرده بود و به زور فرو میدادمشان.
راضی نبودنم فقط به خاطر بیاعتباریام پیش او بود؛ کارنامهای که هر لحظه ممکن بود به رویم آورده شود. نمیشد عمری با ترس و واهمهی روبهرو شدن با حقیقت زندگی کنم.
طاقتم طاق شد. بیحرف و کلافه بلند شدم و به اتاق رفتم. با وسواس به خودم رسیدم، موهایم را مرتب کردم، لباس عوض کردم. هنوز هم او را نمیخواستم، اما دلم میخواست زیباتر دیده شوم. شاید از لج، شاید از درماندگی.
حاجدایی و زندایی بهترین مادرشوهر و پدرشوهر دنیا بودند، همانهایی که هر دختری آرزویش را دارد. خواهرشوهر؟ بهتر از ارغوان نمیشد. صمیمیترین دوستم بود؛ خواهر نداشتهام که سالها با او بزرگ شدم. امّا حالا نمیدانستم سفرهی دلم را برایش باز کنم یا نه.
شب، دور هم جمع شدیم. بعد از شام، کمکم مهمانی رنگ خواستگاری به خود گرفت. دلشورهام لحظهبهلحظه بیشتر میشد. حتی دستهگل بزرگ و زیبایی که وسط میز بود، در نظرم زشت آمده بود. از درون خودم را میخوردم. چرا وقتی همه چیز اینقدر جدی بود، او با آن چهرهی گرفته و نگاه پایینافتاده، ساکت کنار صدرا نشسته بود و هیچ تلاشی برای دلگرم نشان دادن خودش نمیکرد؟
بهترین کت و شلوارش را پوشیده بود، با همان بوی عطر آشنایش که همیشه دلم را میلرزاند، اما حالا انگار هفتدست کتک خورده بود. نمیفهمیدم راضی بودنش کجای این رفتار سرد و خاموش پنهان شده. پس او هم مجبور بود.
عاشق شدن، یعنی همینقدر ساده و بیرحمانه؟ یعنی نمیدید لرزش دستهایم را؟ نمیفهمید تپش دلم از چه است؟
به شدت توجهش را میخواستم، نه این چهرهی اخمویی که حتی نگاهم نمیکرد. بغضم را قورت میدادم، اما درونم آشوب بود.
زندایی با لبخندی از سر رضایت برق میزد. خوشحال بود که دخترِ دوست صمیمیاش دارد عروسش میشود، درست مثل خودش که سالها پیش عروس همین خانواده شده بود.
اما نسخهی خوشبختی برای همه یکجور نوشته نمیشود. حتی مادر هم که همیشه بیرنگ و رو بود، حالا آرایشی ملایم داشت و پیراهنی به تن کرده بود که قرار بود مال من باشد. فقط خدا میدانست در دلش چه میگذرد و چه اندازه منتظر چنین لحظهای بوده.
وقتی حاجدایی با آرامش شروع به صحبت کرد، سکوتی سنگین بر جمع حاکم شد. دلم میخواست داد بزنم، بگویم این همه رسم و تشریفات برای چیست؟ چرا حق نداشتم صادقانه حرف بزنم، نظری بدهم، شرطی بگذارم یا حداقل چند کلمهی درستوحسابی با دامادِ آینده حرف بزنم تا خیال نکند از شادی پرواز میکنم؟
به آشپزخانه پناه بردم. خفهخون گرفته، به بخار قلقل سماور چشم دوختم و منتظر صدای عزیزخانم شدم تا بگوید چای بریز.
ارغوان پشت سرم آمد. حوصلهی شوخی و متلکهایش را نداشتم. از استرس و واهمه میلرزیدم. او هم کنجکاوانه لبخند میزد، منتظر شنیدن داستان عاشقانهی ما بود عشقی که به خیال خودش با شرم و حیا از همه پنهانش کرده بودیم.
از خندهی آرام و ریزریزِ او جری شدم و چپچپ نگاهش کردم. استکانهای نو را از جعبه بیرون آوردم و چایِ خوشرنگی ریختم.
وقتی سینی را به سمتم گرفت، با دلهره و صدایی آهسته گفتم:
- خودت ببر... من روم نمیشه.
بلند خندید و گفت:
- میشه با این قیافه نری پیشواز؟ عروسخانم، ترس نداره! خوبه همیشه خودت برای همه چای میبری. حالا هم فرقی نکرده. فکر کن یه مهمونی سادهست. خوشگلخانم، جیکجیک عشق و عاشقی یواشکی به همینجاها ختم میشه. فقط خدا میدونه از چه روشهای خاکبسری برای از راه به در کردنِ برادر خموش من استفاده کردی که روت نمیشه بگی.
تعلل بیشتر جایز نبود. با دلخوری گفتم:
- بعد به خدمت زبوندراز تو یکی میرسم که اینقدر شایعه درست نکنی.
سینی را از دستش گرفتم و با زانوهایی لرزان از آشپزخانه بیرون رفتم. قلبم تند میزد. در برابر نگاههایی که با تحسین و شادی نگاهم میکردند، با دقت چای تعارف کردم و از شرم و خجالت با عجله برگشتم.
عصبی سینی را روی میز کوبیدم و نشستم. دستم را روی قلبم گذاشتم و با چشمانی اشکی رو به ارغوان گفتم:
- ببین مُردم و زنده شدم. نمیدونی برادرت با اون چشمهای مثل وزغش چهجوری نگام میکرد! بعد شماها فکر میکنید کنارش خوشبخت میشم؟!
مثل همیشه ملیح لبخند زد. دستهای از موهای لختش را پشت گوشش گذاشت و با شیطنت گفت:
ـ دلت میاد؟ آدم اینجوری دربارهی نامزدش حرف نمیزنه. تو رو خدا بدون سانسور تعریف کن، دیگه! آخه شما دوتا همیشه مثل سگ و گربه به جون هم میافتادین. فکر کنم تیپ مکشمرگمای اون روزت کار دستش داده که طاقت نیاورده.
براق نگاهش کردم تا بفهمد ادامه ندهد، ولی او بیخیال گفت:
- من آخرش نفهمیدم چی شد. تو اونجوری از حال رفتی، ارسلانم یهو به دادت رسید، بعد بابا هم اینقدر اصرار داره زود عقد کنید. حتماً با یه صحنهی ناجوری روبهرو شده که قابل گفتن نیست، صلاح دیده متأهل بشید تا راحتتر باشید!
با یادآوری آن لحظه، حس خنک و دلچسبی ته دلم قلقلک داد. آوردن اسم ما کنار هم، میان تمام تلاطمها، حس عجیبی داشت. سعی کردم خودم را لو ندهم و جلوی خندهام را بگیرم. فقط با لحنی جدی گفتم:
- هیچی.
جایش را عوض کرد و روبهرویم نشست. از فضولی داشت میمُرد. با کنجکاوی پرسید:
- خشک و خالی؟ بی هیچ بوس و ب*غل و... باور کنم؟
مرموزانه گفتم:
- خیلی منحرفی.
- اصلاً من منحرف، هر چی تو بگی! زود باش ورپریدهخانم، از اولش با جزئیات ممنوعهش تعریف کن. من خنگ رو بگو چهطور نفهمیدم شیفتهی هم بودین که دور از چشم همه یه افتضاحی به بار آوردین و خدا رو شکر دستتون رو شده!
کلافه گفتم:
- وای... سرم درد گرفت. مگه فیلم هندی تعریف میکنی؟ الآن حرف من یه چیز دیگهست!
مثل بچهها گوشهی آستینم را گرفت و با شیطنت گفت:
- تو رو خدا از اولش بگو. حرف حسابت چیه؟ برادر سادهلوحم رو گول زدی، حالا داری زنشم میشی، برو ناز خودشو بکش نه منو!
برای پنهان کردن خندهام رو برگرداندم و گفتم:
- هیچی نیست، به خدا حوصله داری.
دستش را روی دستم گذاشت و با لحن بانمکی گفت:
- دیدم خندیدی! قسمت شد زن داداش خودم بشی. از بس وقیح و بیحیا بودی، الآن خجالت میکشی خلوت رمانتیکتون رو برام تعریف کنی، اما من که ولکن نیستم!
تغییر مود و از کوره در رفتنم دست خودم نبود که بین حرفش پریدم و با تندی گفتم:
- نقد رو ول کنم، بچسبم به نسیهی قسمت و سرنوشت؟ اونم آدم خشک و بیاحساسی که از بچگی از من بدش میاومده بشه شوهرم؟ اخلاقش رو ندیدی؟
اخم ظریفی بین ابروهاش نشست. صافتر نشست و به صندلی تکیه داد، بعد با لحنی جدی گفت:
- فکر نکن چون برادرمه دارم ازش تعریف میکنم، اما خدایی قد و هیکلش، بَرو و بویش، سواد و شغلش از خیلیا سره. چی بود اون پسرهی نیقلیونِ لاغر مردنی که دلت رو بهش خوش کرده بودی؟ هر سال میآد و دل یکی رو سر کار میذاره، آخرشم دست خالی برمیگرده. اگه از صد تا شایعهی پشت سرش، یکی هم درست باشه، باید ازش حذر کرد.
با دست صورتم رو پوشوندم و گفتم:
- ارغوان... اصلاً حالم خوب نیست، سر به سرم نذار.
ل*ب برچید و دلخور گفت:
- باشه، اصلاً به من چه. ولی خودتم خوب میدونی دارم راست میگم.
تلخی واقعیتی که از سامان خورده بودم هنوز ته دلم میجوشید. از اینکه ملعبهی دستش شده بودم، حرص میخوردم. از اون عکسی که دستش بود و نمیدونستم قراره باهاش چه غلطی بکنه. تازه باید به ارسلان و شک و تردیدهای ذهنیاش هم فکر میکردم.
به هر حال، اون شب به قدری آشفته و مضطرب گذشت که از جزئیاتش چیزی یادم نموند.
از انگشتر نامزدی و قوارهی چادر گرفته تا تبریکها و آرزوی خوشبختیها؛ فقط مکالمهی کوتاه پدر و پسری توی ذهنم موند که هر کدوم، قاطع تصمیم خودشون رو برای خراب کردن زندگی من گرفته بودن.
وقتی برای بدرقهشون تا دم در رفتیم، حاجدایی با نگاه نافذ و کلام گیرایش هیچ جایی برای چانهزدن نمیذاشت. در عین مهربانی و نرمی رفتار، جدیتش باعث میشد بداخلاق به نظر بیاد. ابهتی داشت که ناخواسته آدم رو وادار به کوتاه اومدن میکرد. شاید هم همون احساس دِینی بود که به خاطرش بین منگنهی رودربایستی گیر کرده بودم، حتی وقتی دربارهی دیدن من و ارسلان هیچ حرفی نزده بود.
محکم و جدی ابرویش را بالا انداخت و مثل همیشه، کل کلامش را خلاصه و کوتاه در یک جمله گفت:
- انشاءالله تا آخر ماه، دست زنت رو میگیری و میری سر خونه و زندگیت.
سر تا پام گوش شده بودم. با بهت به کلمات سرد و بیجانش گوش میدادم که انگار هیچکدوم برای من ذرهای اهمیت نداشت. ارسلان در کمال ادب سرش را پایین انداخت، اما جسارت به خرج داد و نارضایتیاش را واضح اعلام کرد:
- حاجآقا، یه کم زوده. من فرصت فکر کردن میخوام.
برای اولینبار صدای ترک خوردن قلبم را فقط خودم شنیدم. هیچوقت چنین ضربهی تلخ و مهلکی نخورده بودم. از لحن بیمیلش، از پسزدنی که فقط من میفهمیدم، بغضم را قورت دادم و با سختی جلوی اشکم را گرفتم. دستم را به نردهی ایوان گرفتم تا قوی و بیتفاوت به نظر برسم.
پدرش، همانطور که تسبیح عقیقش را آرام در دست میچرخاند، سری تکان داد و گفت:
- کجاش ناواضحه پسرم؟ یه ماه زمان کمی نیست.
بعد، بدون اینکه ادامهی اعتراض را گوش بده، با همه خداحافظی کرد و رفت.
صدایی از درونم فریاد میزد: مگر دنبال فرصت نبودی؟ حداقل با یه کلمه از خودت دفاع کن! پسرش حداقل نارضایتیاش را گفت، اما تو فقط ایستادی و نگاه کردی؟
احساس میکردم دستخورده و بازیخوردهام. گر گرفتم. شقیقههایم نبض میزد. صورتم سرخ شده بود و آمادهی پرخاش، که نگاهم به نگاه سرشار از التماس مادرم گره خورد. نمیخواست حرفی بزنم که دل کسی بلرزه.
پس ساکت ماندم...
و به درکِ احساساتی که هر بار لگدمال میشدن.