چالش [ تمرین نویسندگی ] 1️⃣6️⃣

کودک درونم را در آغو*ش کشیدم، زمانی که فهمیدم سال‌ها او را به سکوت واداشته بودم. به جای خنده، از او جدیت خواسته بودم و به جای بازی، بار زندگی را بر دوشش گذاشته بودم. آرام در گوشش زمزمه کردم که دیگر مجبور نیست قوی باشد، دیگر لازم نیست نقش بزرگ‌ترها را بازی کند. حالا می‌تواند دوباره بخندد، بدود، رویای ساده‌اش را ببیند و با خیال آسوده کودک بماند.
 
کودک درونم را در آغو*ش کشیدم، زمانی که پا به پای تنها فرزندم بر روی چمن‌های پارک می‌دویدیم، او روی ویلچر و من با پای پیاده.
 
کودک درونم را در آغو*ش کشیدم، زمانی که...

زمانی که خسته و درمانده، گوشه‌ای کز کرده بود و دیگر دوست نداشت بازی کند. زمانی که غمگین و افسرده، تنها نوازشی بر سرش را از من طلب می‌کرد و من گویا با او یا شاید هم با خود قهر کرده بودم. او را با بی‌رحمی از خود می‌راندم و برایش ذره‌ای اهمیت قائل نمی‌شدم. و او پاکوبان در ذهنم لجاجت می‌کرد و خود را به در و دیوار می‌کوبید. و در آخر شاید او را در آغو*ش کشیدم، نه از سر مهر، بلکه از سر درماندگی، تنها برای آن‌که از لجبازی دست برداشته و مرا اندکی به حال خود رها کند!
 
عقب
بالا پایین