مه غلیظ جاده را پوشانده بود و هیچ نشانه‌ای از مسیر دیده نمی‌شد. هر قدم که برمی‌داشتم، صدای قلبم بلندتر از نفس‌هایم می‌پیچید. حس می‌کردم دنیا دور سرم پیچیده و من تنها یک نقطه کوچک در وسط این تاریکی هستم. نه راه پس داشتم، نه راه پیش. فقط سکوت و سردی مه که روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد.
گاهی می‌خواستم بایستم و تسلیم شوم. اما چیزی درونم، آن صدای آرام و محکم، می‌گفت:
- همین حالا حرکت کن. حتی وقتی نمی‌بینی، حرکت کن.
قدم بعدی را برداشتم. و دوباره. و دوباره. مه مثل یک پرده بی‌رحم جلوی من بود، اما هر قدم، هر نفس، مثل یک تراشه نور کوچک در دل تاریکی، مسیر را کمی روشن‌تر می‌کرد. بعد، ناگهان، نور ملایمی از پشت مه سرک کشید. نور آرام و طلایی، نه پرخاشگر، نه خیره‌کننده، فقط کافی بود تا مسیر را دوباره به چشم‌هایم نشان دهد. قلبم تندتر زد، اما حس امید و آرامش با هم عجیب درهم آمیخته بودند.
فهمیدم که زندگی همیشه شفاف و واضح نیست. گاهی باید در تاریکی قدم برداری، حتی وقتی راه مشخص نیست، حتی وقتی تنها هستی، حتی وقتی همه چیز علیه تو به نظر می‌رسد. و در همان قدم‌هاست که نور پیدا می‌شود، نه قبل از آن.
با لبخندی که از عمق جانم آمد، ایستادم و نگاه کردم. تاریکی هنوز بود، اما حالا می‌دانستم که نور منتظر است. همیشه منتظر است. فقط کافی است که حرکت کنی.
 
جاده‌ی مه‌گرفته، شاهد پیمان پنهان دو دل بود. او، با چشمانی که عمق جنگل را در خود داشت، در میان غبار ایستاده بود. من، با قلبی که برای او می‌تپید، گام برمی‌داشتم. مه، همچون پرده‌ای حائل، ما را از جهان جدا می‌کرد و تنها سایه‌ی تیر تلگراف و حصار شکسته، گواه عشق ممنوعه‌مان بود. اما افسوس که سرنوشت، چون مه، بی‌رحمانه در راه بود. او به سوی من آمد، اما قبل از رسیدن، در غبار گم شد؛ و من، تا ابد، تنها در این جاده‌ی فراموش شده، در انتظار دیداری که هرگز رخ نداد، سرگردان ماندم.
 
عقب
بالا پایین