دفترچه خاطرات [ دفترچه خاطرات هر شب یک داستان ]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع immortall
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تا حالا دیدید کسی از رابطه ای بیاد بیرون و از کس دیگه جدا بشه بعد بخواد داستان رو برای شما تعریف کنه بگه من مقصرم؟ بگه اون اصلا تقصیری نداشت؟ من این کار رو کردم من خیانت کردم ؟من اشتباه کردم؟ مطمئنم تا حالا همچین چیزی نشنیدین و این خیلی عجیبه. چطوری می شه که همیشه اون کسی که تعریف می کنه هیچ اشتباهی نکرده باشه ؟اصلا قشنگ نیست. این یکی از چیزاییه که باید رو خودمون کار کنیم به هر حال کسی که راجع بهش صحبت می کنید یه روزی انتخاب شما بوده و باید بهش احترام بذارید بدی ما آدما اینه که تا زمانی که با کسی دوست هستیم یا رابطه ای داریم و اون اونجوری که ما دلمون می خواد رفتار می کنه آدم خوبی به نظرمون هست ولی اگه اونجوری که ما دلمون می خواد رفتار نکنه خیلی آدم بدیه و نفهم و سمی می شه! این اصلا قشنگ نیستش . مگه تمام رابطه ها قراره تا آخر عمر طول بکشه؟ یه روزی تموم می شه چرا نمی تونید خیلی قشنگ و شیک متمدن تموم کنید؟ چرا همیشه باید جنگ و دعوا این داستانا رو تموم کنید ؟رو این جور مسائل بیشتر کار کنید برای همین به ما می گن جهان سومی، چون همه چیمون همینجوریه بی فکر و بی منطق ،باید به هم احترام بذاریم خیلی زیاد👍
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
من امسال خیلی دوام آوردم، خیلی جنگیدم، خیلی با خودم کلنجار رفتم تا کم نیاورم و نزنم زیر گریه. من امسال خیلی زمین خوردم، خیلی شکستم و خیلی خودم را بند زدم تا بتوانم روی پا بایستم یا حتی سینه‌خیز به میدان زندگی بازگردم و ادامه بدهم. من امسال زیاد تنها بودم، زیاد اضطراب داشتم و زیاد غمگین بودم.
امسال برای من سال سختی بود، خیلی سخت! هرچند خیلی بیش از طاقتم رنج کشیدم اما همین رنج‌ها و مشکلات بود که ایمان مرا به اینکه خدا هست و می‌بیند و حواسش هست، قوی‌تر کرد.
💥من امسال در مرحله‌ی کاشت جهانم بودم، با چنگ و دندان زمین را شکافتم و با چه رنجی دانه‌هایی زیر خاک گذاشتم و صبر کرده‌ام که زمستان تمام شود و بهار که رسید، اولین جوانه‌ی تلاش‌های بسیارم را ببینم و از شوق، مثل کودکی سرخوشانه بالا و پایین بپرم.💥
چه کسی می‌داند تو کجای جهانت بودی و در کدام نقطه چقدر دست و پا زدی تا غرق نشوی؟ چه کسی می‌فهمد تو دقیقا با چه چیزی جنگیدی و چقدر از پا در آمدی و چقدر زخمی شدی، در همان‌حال که ظاهرا خیلی عادی داشتی زندگی‌ات را می‌کردی!!!
✍✍
@
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
از دیشب دارم گریه میکنم اصلا نمیخام گریه کنم ولی کنترلش سخته اصن سبک نشدم دوس دارم یه ساعت جیغ بزنم یا هرچی دارم خورد کنم تا خالی شم ولی نمیشه همسایه ها .....
الان سرم زدم هیچ فرقی نکردم دلم داره میترکه انگار تنهاترین بعد از خدا منم چقدر یه آدم میتونه تنها باشه اخه؟عصرها دوس دارم برم بیرون اما یه چیزی نگهم میداره تک و تنها تو خونه بشینم غصه بخورم خیلی خسته شدم واقعا رمق ندارم کاش زودتر بخابم دیگه بیدار نشم خیلی خستم
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
من آدمِ بدی نیستم...
همین که سرم به کار خودم گرم است و کاری به جهان هیچ‌کس ندارم،
همین که آنقدر مشغولیت فکری دارم که ذهن و افکارم برای حواشی و مسائل پوچ و دشمنی‌ها کفاف نمی‌دهد،
همین که لبخند و مهربانی را از آدم‌ها دریغ نمی‌کنم.
نه که خوب باشم اما،
من آدم‌ بدی نیستم...
تو مرحله ای از زندگیم هستم که:
همه چیز داره بهم فشار میاره،
از یه طرف ترس و استرس آینده رو دارم،
از یه طرف باید غصه خانوادم و دغدغه هاشون رو بخورم.....
از یه طرف باید مراقب فروپاشی روانی باشم، از طرفی دردهای زیاد درمان خانه نشین شدن موقت هزینه ها

و از يه طرف باید سرپا باشم، خودمو حفظ کنم، قوی باشم، ادامه بدم...
من بين همه اینها گیر کردم
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
از اونجایی که من همه چیز زندگیم واقعا عجیبه از دید دیگران بی نهایت عجیبه، حتی از دید خودمم عجیبه خاطراتمم عجیبه .اما چون کلا خودم هم آدم عجیبی هستم برام زیاد آزاردهنده نیست .زمانی که پدرم فوت کرد خیلی ترسیده بودم شانزده سالم بود انقدر ترسیده بودم که اصلا نمی دونستم چکار باید بکنم احساس می کردم دنیا پر از گرد و خاک و گردباد شده و چشمام جز خاک و تاریک هیچی نمی بینه شوکه شده بودم رفتم از طبقه چهارم ساختمان خودمو پرت کردم پایین بدون هیچ فکری احساس می کردم بدون پدرم نمی تونم زندگی کنم اون چند ثانیه که پرت شدم پایین وقتی نگاه می کنی از بیرون خیلی سریع اتفاق می افته یه نفر پرت می شه سریع در عرض چند ثانیه میوفته. ولی از دید من خیلی طولانی بود اون چند ثانیه که پرت شدم برای خودم خیلی طولانی گذشت و من خیلی ناخودآگاه وسط زمین و هوا گفتم یا امام زمان سقوطم طوری بود که با سر اومده بودم زمین و به سرعت داشتم میومدم یعنی سرم بد می ترکید ولی تا گفتم یا امام زمان انگار یه نفر منو رو هوا گرفت چرخوند با کمر گذاشتم تنها جایی که نخورد به اسفالت سرم بود و جالب اینه که بیهوش نشدم درد و داشتم از درد داد می زدم ولی بیهوش نشدم انقدر آدم عجیبی هستم و از اونجا بود که من اعتقاد پیدا کردم به اینکه یه نیروهایی هستند که می تونن همیشه در کنار ما باشن حالا با اسامی مختلف ولی هستن همیشه و خیلی برام قابل احترامه و بهش علاقه پیدا کردم چند جای دیگه منو نجات داده از جاهایی که نمی شده نجات پیدا کنم و این یکی از خاطرات عجیب منه واقعا چون همه دکترا می گفتن امکان نداشت تو زنده بمونی یا سرت نخوره زمین چون تمام استخونام شکست تمام استخونای ریز و درشتم خورد شد هر یک ربع به مورفین تزریق می کردن که داد نزنم از درد واقعا بد بود خیلی بد بود و الان که فکر کنم می بینم من از بچگی تا الان خیلی بلا سر این جسم بیچاره آوردم و چطوری می خوام جوابش رو پس بدم . باید از خاطراتمون یه چیزا یا یه پیامایی دریافت کنیم که دوباره تکرارشون نکنیم.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
عقب
بالا پایین