عنوان: رمان پارادوکس سرخ «جلد اول»
ژانر: عاشقانه، درام، طنز
خلاصه:
این داستان سرگذشت واقعی و نفسگیری است از جوانانی که در مسیر زندگی پرپیچوخم خود قدم برمیدارند. درسا، دختری زیبا و مستقل از شیراز، و علی، ورزشکار و پسری احساسی از اصفهان؛ هر کدام با گذشتهای پر درد و قلبی پر از احساس، در دنیایی تاریک و پر از خ*یانت و سختی، به دنبال نور امیدی میگردند. داستان تلفیقی است از عشقهای اشتباه و درست، دوستیهای بیپرده و رقابتهای کشنده؛ وقتی درد و دلهای جوانی با طعنههای روزگار آمیخته میشود و کارما، قهرمانان و شکستخوردهها را به هم میرساند.
این رمان روایتگر خاصترین پارادوکسهای زندگی است که نمیتوانید از دست بدهید.
مقدمه:
خیانت، فقط شکستن اعتماد نیست؛ شکستن تصویریه که آدم از عشق ساخته بود. یه لحظهست، ولی اثرش تا سالها میمونه. مثل ترک کوچیکی روی شیشهی دل، که با هر خاطره، با هر نگاه، بزرگتر میشه. خیانت، اون نقطهایه که عشق از رویا میافته، و آدم میفهمه که حتی نزدیکترینها هم میتونن دورترین بشن.
وقتی دیدم... وقتی فهمیدم اون لحظه رو، انگار یه چیزی توی دلم یخ زد. نه فقط ناراحت شدم، انگار یه تیکه از وجودم کنده شد. نفسم سنگین شد، چشمام تار دید، و یه صدای خفه توی سرم گفت: نه، امکان نداره. تا چند روز، فقط راه میرفتم. بیهدف، بیحس. هر چیزی که قبلاً قشنگ بود، حالا تلخ شده بود. حتی صدای بارون، حتی بوی چای. یهجوری بودم که انگار دنیا رنگشو از دست داده.دردش فقط توی قلب نبود، توی استخون بود. توی خاطرهها. توی لحظههایی که فکر میکردم واقعی بودن. ولی حالا... فقط یه سوال توی ذهنم میچرخید: اگه اون لحظه دروغ بود، پس کدوم لحظهمون واقعی بود؟
{ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ}
{نون سوگند به قلم و آنچه مینویسند}
«درسا»
با وصل شدن تماس، موبایل رو به گوشم نزدیک کردم.
سلام مامان خونهای؟
آره دخترم، شما کجایی؟
با سوگند اومدیم بیرون.
کی بر میگردی؟
یه نگاه کردم به سوگند که با سر بهم نشون داد زود برمیگردیم.
میام، سعی میکنم تا دو ساعت دیگه خونه باشم.
باشه ولی تا تاریک نشده برگرد عزیزم.
از حرفش خوشحال شدم و لبخندی روی لبام نشست.
باشه مامانی قول میدم بایبای.
خداحافظ. مراقب خودت باش.
باشه.
گوشیم رو گذاشتم داخل کیفم که سوگند گفت:
- درسا برنامه چیه؟ چکار کنیم؟
به نگاه پرمعنیش نگاهم رو گره زدم و گفتم:
بریم اِرم دیگه. فقط اون دوست پسره دیوونت که نمیاد؟
اه درسا گیر نده دیگه. اونم قراره بیاد.
پوفی کردم.
باشه ولی اگه مثلِ دفعه قبلی شُل بشی توی بغلش من میدونم و تو... اوکی؟
اوکی بابا ندید پدید. هزار بار گفتم به این سامیاره جواب مثبت بده تا بفهمی بــــغـ.ـــل کردن چه قدر آرامش داره.
یه ابرویی بالا انداختم.
- همینم مونده با اون پسر مغرور رفیق شم... هِه.
یه نگاهی بهم کرد و به راهش ادامه داد. سی دقیقه بعد رسیدیم باغ اِرم، بلیط خریدیم و رفتیم داخل؛ سوگند سریع زنگ زد به دوستش و منتظر شدیم تا اونم بهمون ملحق بشه. داشتم از خودم و گل و گیاها عکس مینداختم که دیدم ساسان و سامیار اومدن... راستی ساسان همون رل سوگنده و برادر همون کسی که منو دوست داره، یعنی سامیار.
اعصابم خورد شد و رفتم پیش سوگند و گفتم:
- من رفتم خداحافظ.
داشتم میرفتم که سامیار دستم رو گرفت گفت:
- نرو... .
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و زدم تو گوشش، همه داشتن نگاهمون میکردن، البته حق هم داشتن، این رفتار از یه دختر کم سن و سال تو یه مکان عمومی بعید بود. سامیارم سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت؛ ولی من بازم دست برنداشتم و گفتم:
- این سزای کسی که به من دست بزنه، فهمیدی؟
ابروهام رو بردم تو هم و یه نگاهی بدی به سوگند کردم و سریع از اونجا زدم بیرون. یه تاکسی گرفتم و راه افتادم به سمت خونه.
همین که رسیدم خونه، یه سلامی کردم و رفتم تو اتاقم؛ مامان هرچی گفت چی شده، چیزی نگفتم و رفتم، در رو هم از تو قفل کردم، نشستم روی تخت و سرم رو گذاشتم روی زانوهام؛ چشمام شروع کرد به باریدن، مامان اومد پشت در و هی میزد توی در و میگفت:
- درسا جان دخترم چی شده... یه چیزی بگو لطفاً.
اعصابم خیلی خورد شده بود، بلند شدم در رو باز کردم و گفتم:
هیچی مامان... تورو خدا فقط تنهام بذار.
آخه برای چی؟
صدام رو انداختم تو گلومو گفتم:
- مامان تورو خاک بابا قسمت میدم ولم کن.
مامان سرش رو انداخت پایین و از همون راهی که اومد برگشت، منم در رو آروم بستم... .
***
راستی بذارید براتون از خودم بگم که من درسا رادمنش هستم، 16سالمه و رشته انسانی میخونم، کلاس یازدهم، یعنی میرم یازدهم. با مادرم شیراز زندگی میکنیم و تنها کسی که برامون مونده داییمه که الان توی شهر ریو برزیل زندگی میکنه و هر چند وقت یک بار به ما سر میزنه و متاسفانه پدرم توی یک حادثه رانندگی فوت کرد و داداشمم الان سربازه تو چابهار؛ خرج خونمون رو مامانم با خیاطی کردنش میده، دلم خیلی براش میسوزه چون همش کار میکنه. از ظاهرمم که بگم براتون: چشمهام آبیِ تقریباً و رنگ پوستم هم رنگ دندونهامِ و موهایِ بلند و تقریباً بوری دارم، دقیقاً مثل یه دختر اروپایی و اینو مدیون ژنی هستم که پدرم برام به ارث گذاشت.
نقلقول پاسخگزارش
Like
واکنشها[ی پسندها]:
Gemma و malihe
Ali81
کاربر جدید
کاربر انجمن
سه شنبه ساعت 20:02
***
صبح ساعت 10 با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، توی آینه یه نگاهی به خودم کردم و یه دستی توی موهام کشیدم. رفتم داخل دستشویی و صورتم رو شستم. اومدم بیرون و آروم صدا زدم:
- مامان.
یه سرکی توی آشپزخونه کشیدم، سفره هنوز پهن بود، یه چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن، همین که چایی رفت پایین چشمهام از کاسه زد بیرون، دهنم رو یه ذره مزهمزه کردم دیدم به جای چایی یه چیز دیگه خوردم که کاملاً تلخ بود، فکر کنم از همین دمنوشممنوشهای مامان بود؛ از خوردن صرف نظر کردم و رفتم تا حاضر بشم برم کتابهای مدرسه رو بخرم. وایستادم جلوی آینه و با کش موهام رو از پشت دم اسبی بستم؛ در کمد رو باز کردم و یه نگاهی انداختم و یه شال مشکی، مانتو لی و یه شلوار لی آبی انتخاب کردم. لباسهام رو پوشیدم و یه ذره هم به خودم رسیدم ولی زیاد اهل آرایش نبودم. آخه همین جوریش هم خوشگلم؛ یه رژ تقریباً قرمز زدم و بعد از کارهای دیگه کولم رو برداشتم و یه جفت کتونی سفید پوشیدم و از خونه زدم بیرون، ایرپادهام رو گذاشتم توی گوشم و یه آهنگ پلی کردم و تصمیم گرفتم تا دم در خونه سوگند پیاده برم، البته خونشون هم زیاد دور نبود و توی محله خودمون بودن؛ همین که رسیدم در خونشون دیدم ساسان اول کوچه وایستاده و سرش رو کرده تو گوشیش. توجهی بهش نکردم و منتظر شدم تا سوگند بیاد بیرون. دو دقیقه که گذشت سرکار خانوم تشریفشون رو آوردن، باز هم طبق معمول یه تیپ لش که فقط قصدش دلبری از ساسان بود. منم که از این کارش به شدت متنفر بودم، رفتم پیشش که یه نگاهی بهم کرد و گفت:
سلام میخوای؟
آره میخوام زود باش سلام کن!
یهو صداش رو شبیه بچهها کرد و گفت:
- دوس ندالم... دلم نوموخاد.
این کارش بیشتر حالم رو بهم زد که گفتم:
- ریاضیم ضعیفه بچه، لطفاً خودتو جمع کن.
فکر کنم از حرفم ناراحت شد، برای همین دیگه چیزی نگفت و رفتیم سر کوچه، ساسان آروم سلام کرد ولی اصلاً بهش توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم، داشتم میرفتم که یهو صدای عشق بازیشون پیچید توی گوشم. حالم به هم خورد از اون صدای بـــ.ـــوسـ.ــه، ولی به روی خودم نیاوردم، اونا هم یه ذره سرعتشون رو بیشتر کردن و رسیدن به من. ساسان ریموت ماشینش رو زد و گفت:
- بفرمایید سوار شید.
یه نگاهی به سوگند کردم و گفتم:
- جزء برنامه نبود، دفعه آخرتم باشه برای خودت برنامه ریزی میکنی!
نمیدونم چرا اصلاً امروز اعصاب نداشتم، نفسم رو محکم فوت کردم بیرون و آروم ازشون خداحافظی کردم و یه تاکسی گرفتم، تا اومدم درِ تاکسی رو باز کنم، سوگند دستم رو گرفت و کاملاً جدی گفت:
- رفیق نشدم باهات که بذارم تنها بری.
نگاهم رو به نگاه خواهرانش گره زدم و گفتم:
مرسی خواهری، ساسان منتظرته، برو باهاش من اوکیم.
ازش خداحاظی کردم که با تو برم، ببین درسا من هرچی باشم بیمعرفت نیستم، الانم دیگه هیچی نگو تاکسی منتظره، سوار شو.
دیگه چیزی نگفتم و سوار شدم و به سمت کتاب فروشی حرکت کردیم. بعد از چند دقیقه رسیدیم و من اومدم حساب کنم که سوگند سریعتر از من کرایه رو حساب کرد، از دستش عصبی شدم و گفتم:
- من تاکسی گرفتم تو حساب میکنی؟
یه لبخندی زد و گفت:
ساسان حساب کرد.
ساسان؟
مواظب چشمهات باش، الان پخش خیابون میشن... آره ساسان، کجاش تعجب داره؟
همش تعجبه. اصلاً ساسان غلط کرد حساب کرد!
نقلقول پاسخگزارش
Like
واکنشها[ی پسندها]:
Gemma، malihe و Celine*
Ali81
کاربر جدید
کاربر انجمن
سه شنبه ساعت 20:03
من نمیدونم چرا پشت بعضی دیالوگ ها دایره میاد و پشت بعضی خط تیره
نقلقول پاسخگزارش
Like
واکنشها[ی پسندها]:
Gemma و malihe
Ali81
کاربر جدید
کاربر انجمن
سه شنبه ساعت 20:04
- صاف باید به عشق من فحش بدی دیوونه، شوخی کردم پول خودم بود، الان میبندن لوازم تحریریها.
دستم رو گرفت و همراه خودش کشید، هر چی من حرف میزدم، اون دیگه توجهی نمیکرد. رفتیم داخل یکی از کتاب فروشیها؛ یه چرخی زدم و به فروشنده و گفتم:
سلام خسته نباشید خانوم.
سلام سلامت باشی عزیزم... میتونم کمکتون کنم؟
کتابهای یازدهم انسانی رو میخواستیم!
بله چشم... صبر کنید الان میارم خدمتتون.
یه چرخی بین قفسهها زدم و یه رمان به اسم "ملکه تنهایی" نظرم رو جلب کرد، صفحه اولش رو باز کردم و یه نگاهی به خلاصه داستان انداختم، رمان قشنگی به نظر میاومد و همینطور یه کتاب خیلی جمع و جور، دو جلدش رو برداشتم و به سمت فروشنده رفتم، کتابها رو گذاشتم روی میز و گفتم:
این دوتا رو هم حساب کنید لطفاً.
باشه عزیزم... اتفاقاً یکی از پرفروشترین رمان فروشگاه مارو انتخاب کردید.. چیز دیگهای نمیخواید؟
نه مرسی.
کتابها رو برداشتیم و با سوگند از کتاب خونه زدیم بیرون.
سوگند: خب دری چکار کنیم؟ تو میری خونه؟
آره خستم... راستی دوتا کتاب داستان خریدم... بیا یکیش ماله تو.
وای ممنونم عزیزم... قشنگه؟
آره انقدر قشنگه که میخوام ده بار دیگه بخونمش.
با یه قیافه خشک نگاهم کرد و گفت:
اسکل خودتی... انیشتینم خودتی... مدیونی اگر تو دلت بگی این دختره دیوونست!
به خدا تو دیوانهای!
باشه اصلاً تو عاقل... من رفتم خداحافظ!
***
«علی»
- خانوم اجازه هست من برم W.C.
خانوم حسینی «معلم کلاس زبان»: وای علی کشتی منو، یا کلاً انگلیسی حرف بزن یا کلاً فارسی، ترکیب نکن این هزار بار.
خندم رو خوردم و گفتم:
- خانوم اجازه میدی برم یا نه؟ ریختها!
کمی خندید و گفت:
- شیطونیهات تمومی ندارن نه؟ پاشو برو تا نمردی!
بلند شدم رفتم تو لابی، تعظیم کردم به منشی و سریع پریدم تو دستشویی، جاتون خالی نشستم کلی فکر کردم چجوری از زیر امتحان زبان در برم، خلاصه بعد از کلی زور زدن، زور زدن مخم منظورمِها، فکر بد نکنید، آره خلاصه پهلوی راستم رو گرفتم و از دستشویی اومدم بیرون، بلند داد زدم و گفتم:
- آخ، درد میکنه!
منشی که سرش تو حساب و کتابش بود، با تعجب نگاهم کرد و گفت:
حالت خوبه علی؟! کجات درد میکنه؟
اونجام درد میکنه... کمکم کن تورو خدا!
یه نگاهی بهم کرد و با تعجب گفت:
کجات؟
بابا خب پهلوم رو میگم.
یه جور وانمود کردم که حالت تهوع دارم، جلوی دهنم رو گرفتم و رفتم تو دستشویی دوباره؛ از خنده داشتم میپکیدم که یهو منشی در زد و گفت:
- حالت خوبه؟
نقلقول پاسخگزارش
Like
واکنشها[ی پسندها]:
Gemma، malihe و Kallinu
Gemma
Gemma
مدیر تالار نقد + طراح آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
منتقد
منتقد ادبی
ناظر ارشد آثار
داور آکادمی
نویسنده نوقلـم
مقامدار آزمایشی
سه شنبه ساعت 21:24
خب خب سلام! حال شما؟
اول بگم که رمانت شروع احساسی و قدرتمندی داره و خوب تونستی با موضوع خیانت مخاطب رو درگیر کنی. معرفی شخصیت درسا با جزئیات کامل باعث میشه خواننده زودتر باهاش آشنا بشه و دیالوگهای بین او و سوگند طبیعی و صمیمیه که فضای کار رو زنده کرده. البته که... ما توی نویسندگی ژانر درام نداریم و بهتره تراژدی جایگزینش بشه. متاسفانه خط داستانی کمی کلیشهایه و ماجرای دختر خوشگل مستقل و پسر مغرور و روابط پر از خیانت بارها تکرار شده. بهتره روی زاویه دید تازه یا یک پیچش غیرمنتظره در روابط یا گذشته شخصیتها کار کنی. توصیف ظاهری درسا هم بیش از حد کلیشه دختر اروپاییه و بهتره بیشتر روی ویژگیهای شخصیتی یا عادتهای خاصش تأکید بشه. ریتم داستان در بخشهایی مثل خرید کتاب یا شوخیهای طولانی کند میشه و بهتره کوتاهتر بشن یا اطلاعات مهمتری درباره شخصیتها بدن. دیالوگها روون و واقعی هستن اما بعضی جاها خیلی روزمره و بیاثرند، هر دیالوگ باید یا داستان رو جلو ببره یا ویژگی شخصیت رو نشون بده. لحن مقدمهات خیلی سنگین و احساسی شروع میشه اما متن اصلی ناگهان سبک طنز و نوجوانانه پیدا میکنه که این تضاد میتونه خواننده رو سردرگم کنه. یا باید مقدمه سادهتر بشه یا متن اصلی جدیتر. در مجموع نشون دادی توانایی خوبی در نوشتن صحنههای صمیمی و دیالوگهای زنده داری و اگر کلیشهها شکسته بشن، ریتم متعادلتر بشه و هماهنگی لحن حفظ بشه عالی میشه. چون پتانسیل عالیای داری برای نویسندگی.
باید به مشاوره ارجاعت کنم که بابت رمانت مشاوره بگیری ولی... باید قبلش پیرنگت رو بدونم.
Ali81 گفت:
پیرنگ نمیدونم چی میشه دقیقا. راهنمایی کنید.
پیرنگ یعنی طرح کلی اتفاقات اصلی داستانت.
فرقش با خلاصه اینه که خلاصه ممکنه همهچی رو بگه (حتی فرعیها رو) ولی پیرنگ فقط ستون فقرات داستانه، همون ماجرای اصلی که اگه حذفش کنی دیگه داستانی وجود نداره. کل اتفاقات داستانت رو میخوام از اول تا آخر بشنوم (قسمتهای مهمش)
Ali81 گفت:
من نمیدونم چرا پشت بعضی دیالوگ ها دایره میاد و پشت بعضی خط تیره
کلیک کنید تا گسترش یابد...
دیالوگ و خط دیالوگ رو با نیم فاصله و بعد فاصله جدا کن. درست میشه.
Like Like نقلقول پاسخگزارش
Like
واکنشها[ی پسندها]:
شما
Gemma
Gemma
مدیر تالار نقد + طراح آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
منتقد
منتقد ادبی
ناظر ارشد آثار
داور آکادمی
نویسنده نوقلـم
مقامدار آزمایشی
سه شنبه ساعت 21:36
در واقع پیرنگ خواستن ما از شما دلایل زیادی داره. ولی یکی از مهمترین دلیلهاش اینه که بفهمیم آیا داستانت کلیشهای و تکراریه یا نه. چون خیلی وقتا نویسنده توی خلاصه یا شروع داستانش جذاب مینویسه، اما وقتی پیرنگ رو نگاه میکنیم میبینیم ماجراهای تکراری داره.
اینجوری هم جلوی شلوغ شدن انجمن با داستانهای مشابه گرفته میشه و هم نویسنده متوجه میشه باید یه پیچ یا زاویه جدید به قصه اضافه کنه.
رمانت یه سری موضوعات کلیشهای داره و میخوام با خوندن پیرنگت ببینم آیا در ادامه موضوعات خاصتری وجود داره یا نه. چون قلم خیلی خوبی داری... میخوام پیرنگت هم خوب و قوی باشه.
Like نقلقول پاسخگزارش
Like
واکنشها[ی پسندها]:
malihe
Ali81
کاربر جدید
کاربر انجمن
سه شنبه ساعت 21:47
خب این رمان از طنز شروع میشه و کم کم اون فضای تراژدی داستان رو ب*غل میکنه. این موضوع خواننده رو قانع میکنه که چجوری شخصیت های داستان از اون حالت خوب جدا میشن.
و اینکه داستان پاراداوکس سرخ، همزمان داره داستان علی و درسا رو پیش میبره و هر کدوم اتفاق های مربوط به خودشون رو دارن و توی جلد اول برخوردی باهم ندارن و شروع داستانشون از جلد دومه رمانه. و اما جلد اول:
علی پسری که ووشوکاره و تا قهرمانی جهان پیش میره و این وسط عاشق هانیه میشه. هانیه دوبار به علی خیانت میکنه. علی از یه ادم شوخ، کم کم فاصله میگیره.مرگ بهترین دوستش محمد توی تعقیب هانیه وقتی علی توی مسابقات جهانیه. خیانت اول هانیه که بعد دوباره برمیگرده و داستان یه جون دوباره میگیره. علی در نهایت از همه جدا میشه و میره دانشگاه تهران و داستانش توی جلد اول تموم میشه.
داستان درسا، دختری که فقط مامانش رو داره و داداشش دانیال که توی خدمت هست. سوگند با دانیال نامزد میکنن ولی دانیال شهید میشه. سوگند توسط ساسان دزدیده میشه و بعدا توی بیمارستان روانی بستری میشه وقتی پیداش میکنن. درسا هم که عاشق سامیار میشه. سامیاری که به خاطر پر کردن جای خالی نفر قبلی وارد داستان با درسا میشه. و درسا رو یه شب تو قم*ار میبازه ولی پلیس نجاتش میده.
توی جلد اول، فضای داستان روی درساست و توی جلد دوم، اتفاقات قشنگ تر داستان مربوط به کارکتر علیه
درود
اول از همه بگم قلمتون واقعاً قشنگه و نشون میده ذوق و انرژی زیادی برای نوشتن دارین.
شروع رمانتون فضای احساسی و ملموسی داره و تونستین با رابطهی درسا و مادرش، مخاطب رو سریع وارد دنیای درونی شخصیتتون کنین. دیالوگهاتون طبیعیان و این یه نقطه قوت بزرگه، چون نشون میده توی نوشتن گفتوگوها، حس واقعی آدمها رو میفهمین.
اما اجازه بدید چند تا نکتهی فنی هم بگم تا بتونین کار رو قویتر پیش ببرین:
۱- معرفی ظاهری درسا یه کم طولانیه و باعث میشه ریتم روایت کند بشه. بهتره بخشی از ویژگیهاش رو در طول داستان نشون بدین نه یکجا.
۲- تضاد بین لحن مقدمه (جدی و مذهبی) و فضای نوجوانانهی بعدی یهکم توی انسجام کار تأثیر گذاشته. بهتره تصمیم بگیرین که لحن داستان قراره جدی باشه یا صمیمی.
۳- بعضی صحنهها مثل خرید کتاب یا شوخیهای طولانی، کمی از پیشرفت داستان دور میشن. اگه خلاصهترشون کنید و اطلاعات مهمتری از شخصیتها بدید روایت پرکششتر میشه.
همچنین بعضی اتفاقات (مثل خیانت، قم*ار و بیمارستان روانی) پتانسیل بالایی دارن ولی باید با دلیل منطقی و پرداخت احساسی پیش برن تا از کلیشه خارج بشن.
در مجموع قلمتون زندهست و پتانسیل فوقالعادهای دارید؛ فقط کافیه کمی ریتم و منطق رو تنظیم کنید تا داستانتون حرفهایتر بشه.
موفق باشید