نام اثر: بغض نفس گیر
نویسنده: ماهک مهاجری
ژانر : اجتماعی و روانشناسی
خلاصه :
من قوی هستم از غولی که تو وجودم ریشه داره و آروم آروم منو ضعیف میکنه ،نمی ترسم از اینکه یه روزی بمیرم ، نه از اونم نمیترسم ولی ، از اینکه نمیدونم بعد از مرگم چی سر کسایی که دوست شون دارم میاد ، خیلی میترسم.
یعنی بعد از من چی به سر کسایی که دوستشون دارم میاد ؟
کسایی که باهاشون خندیدم و گریه کردم اونا چی میشن ؟
عنوان ؟بغض نفس گیر
پاییز بود. پاییزِ تلخِ بیپایان. پاییزِ همان سالی که دکترها اسمش را گذاشتند «پاییزِ شروعِ جنگ». جنگی نابرابر در تنِ سارایِ هجدهساله. سارا پشت به پنجره نشسته بود و از لای کرکرههای نیمهبسته، آسمانِ خاکستری را تماشا میکرد. رنگِ موهایش، همان قهوهایِ تیرهای بود که همیشه دوست داشت، اما حالا میدانست که به زودی، دیگر روی سرش نخواهد بود.
پرستار با لبخندی که سعی میکرد مهربان باشد، نزدیک شد. در دستش یک ماشین اصلاح بود. همان صدایی که هر روز میشنید، حالا در قالب جملهای کوتاه تکرار شد: «وقتشه سارا. برای درمان لازمه...». اما سارا فقط نگاه کرد به موهایش. به تار به تارِ موهایی که در تمامِ هجده سالِ زندگیاش، بافته بود، با آنها رقصیده بود، و در آغو*شِ باد رهایشان کرده بود. هر تارِ مو، یک خاطره بود. خاطرهی جشنِ تولدِ شانزدهسالگیاش، خاطرهی اولین قرار، خاطرهی خندههای بیدلیل با دوستانش.
اشک، آرام، از گوشهی چشمش سرازیر شد. آرامتر از همیشه. چون دیگر توانِ گریههای بلند را هم نداشت. به مادرش نگاه کرد که در گوشهای دیگر از اتاق، رویش را برگردانده بود و شانههایش میلرزید. مادر، قویترین زنِ دنیا بود، اما حالا، حتی او هم توانِ نگاه کردن نداشت.
سارا دستش را به سمت موهایش برد. آنها را نوازش کرد. نفس عمیقی کشید، انگار میخواست بویِ تمام خاطرهها را در ریههایش ذخیره کند. پرستار دستش را جلو آورد. سارا سرش را تکان داد، "نه... خواهش میکنم..." اما پرستار کارش را شروع کرد. صدایِ وزوزِ ماشین اصلاح، در اتاق پیچید. تارِ اول، تار دوم، تار سوم... گویی هر تار، ریسمانِ یک خاطره بود که پاره میشد.
سارا چشمانش را بست. دیگر نه مویی حس میکرد، نه خاطرهای، نه حتی دردی. فقط یک تهیِ مطلق. سکوت، سنگینتر از هر زمانِ دیگری شد. پرستار کارش که تمام شد، به او نگاه کرد. به سری که حالا مانند یک نوزاد، تازه متولد شده بود. اما سارا، آنجا نبود. نگاهش به دوردستها خیره شده بود، به نقطهای که هیچکس نمیدید. دستش از روی موهایش افتاد و برای همیشه، ساکت شد.
یه دختر که موها شو میتراشن، آی نزنید اون همه آرزوشه موهاش.
سارا آز آسمان به سنگ کوچکی روی بدن بی جان اش میگذارند ، می نگرد به خاک سردی که بدن ضعیف و تن کبودش را زیر آن دفن می کنند، راستی چقدر عجیب یک روز از همین خاک فرصت زندگی بد فرجام او آغاز گشت ، چقدر تلخ اما واقعی بود ، داشت به جسم خود نگاه می کرد.
نویسنده: ماهک مهاجری
ژانر : اجتماعی و روانشناسی
خلاصه :
من قوی هستم از غولی که تو وجودم ریشه داره و آروم آروم منو ضعیف میکنه ،نمی ترسم از اینکه یه روزی بمیرم ، نه از اونم نمیترسم ولی ، از اینکه نمیدونم بعد از مرگم چی سر کسایی که دوست شون دارم میاد ، خیلی میترسم.
یعنی بعد از من چی به سر کسایی که دوستشون دارم میاد ؟
کسایی که باهاشون خندیدم و گریه کردم اونا چی میشن ؟
عنوان ؟بغض نفس گیر
پاییز بود. پاییزِ تلخِ بیپایان. پاییزِ همان سالی که دکترها اسمش را گذاشتند «پاییزِ شروعِ جنگ». جنگی نابرابر در تنِ سارایِ هجدهساله. سارا پشت به پنجره نشسته بود و از لای کرکرههای نیمهبسته، آسمانِ خاکستری را تماشا میکرد. رنگِ موهایش، همان قهوهایِ تیرهای بود که همیشه دوست داشت، اما حالا میدانست که به زودی، دیگر روی سرش نخواهد بود.
پرستار با لبخندی که سعی میکرد مهربان باشد، نزدیک شد. در دستش یک ماشین اصلاح بود. همان صدایی که هر روز میشنید، حالا در قالب جملهای کوتاه تکرار شد: «وقتشه سارا. برای درمان لازمه...». اما سارا فقط نگاه کرد به موهایش. به تار به تارِ موهایی که در تمامِ هجده سالِ زندگیاش، بافته بود، با آنها رقصیده بود، و در آغو*شِ باد رهایشان کرده بود. هر تارِ مو، یک خاطره بود. خاطرهی جشنِ تولدِ شانزدهسالگیاش، خاطرهی اولین قرار، خاطرهی خندههای بیدلیل با دوستانش.
اشک، آرام، از گوشهی چشمش سرازیر شد. آرامتر از همیشه. چون دیگر توانِ گریههای بلند را هم نداشت. به مادرش نگاه کرد که در گوشهای دیگر از اتاق، رویش را برگردانده بود و شانههایش میلرزید. مادر، قویترین زنِ دنیا بود، اما حالا، حتی او هم توانِ نگاه کردن نداشت.
سارا دستش را به سمت موهایش برد. آنها را نوازش کرد. نفس عمیقی کشید، انگار میخواست بویِ تمام خاطرهها را در ریههایش ذخیره کند. پرستار دستش را جلو آورد. سارا سرش را تکان داد، "نه... خواهش میکنم..." اما پرستار کارش را شروع کرد. صدایِ وزوزِ ماشین اصلاح، در اتاق پیچید. تارِ اول، تار دوم، تار سوم... گویی هر تار، ریسمانِ یک خاطره بود که پاره میشد.
سارا چشمانش را بست. دیگر نه مویی حس میکرد، نه خاطرهای، نه حتی دردی. فقط یک تهیِ مطلق. سکوت، سنگینتر از هر زمانِ دیگری شد. پرستار کارش که تمام شد، به او نگاه کرد. به سری که حالا مانند یک نوزاد، تازه متولد شده بود. اما سارا، آنجا نبود. نگاهش به دوردستها خیره شده بود، به نقطهای که هیچکس نمیدید. دستش از روی موهایش افتاد و برای همیشه، ساکت شد.
یه دختر که موها شو میتراشن، آی نزنید اون همه آرزوشه موهاش.
سارا آز آسمان به سنگ کوچکی روی بدن بی جان اش میگذارند ، می نگرد به خاک سردی که بدن ضعیف و تن کبودش را زیر آن دفن می کنند، راستی چقدر عجیب یک روز از همین خاک فرصت زندگی بد فرجام او آغاز گشت ، چقدر تلخ اما واقعی بود ، داشت به جسم خود نگاه می کرد.
آخرین ویرایش: